پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»؛ یکی دیگر از خاطرات دوران کودکی، یعنی سالهای اولیهی دبستان، منظرهی مراسم سحرهای ماه مبارک رمضان است. در سحر ماه رمضان و گاهی آخر شب، بالای پشتبام میرفتیم و مناجات میکردیم. خیلی از نوجوانان به این امر توجه داشتند. اشعار مناجات هم اشعار خواجه عبدالله انصاری بود که معروف است و با این مصرع آغاز میشود: «شب خیز که عاشقان به شب راز کنند» آن زمان اشعار خواجه عبدالله به صورت یک کتاب جیبی چاپ شده و تقریبا در اختیار همهی دانشآموزان بود. معمولا یکی دو ساعت بعد از افطار و همچنین یک تا یک ساعت و نیم مانده به اذان صبح بهخصوص ایامی که ماه رمضان در فصل تابستان بود – بیشتر نوجوانان و جوانان به بام خانههای خود میرفتند و اشعار خواجه عبدالله انصاری را با صدای بلند میخواندند.
همهی بچههای همکلاسی من که در کلاس سوم و چهارم دبستان بودند، این مناجاتنامه را داشتند و هر شب اشعار آن را از حفظ یا از روی کتاب میخواندند. منظرهی بسیار جالبی بود. در یک روستای کوچک بیش از صد نفر جوان و نوجوان با هم فریاد میزدند و مناجات میکردند و این صدای مناجات فضای کل روستا را فرا میگرفت. یک ساعت بعد از افطار و یا نزدیک اذان صبح تمام این روستا مشغول مناجات بودند. البته افراد بزرگسال هم گاهی مناجات میکردند، ولی تعداد جوانها و نوجوانها خیلی زیاد و چشمگیر بود. در هنگام اذان صبح هم صدای اذان دهها نفر بلند میشد. پدر من یکی از افرادی بود که گاهی اذان میگفت. گاهی هم برای گفتن اذان صبح به پشتبام مسجد روستا میرفت و اذان میگفت. صدای اذان و منظرهی مناجات و مراسم سحری در آن سنین برای ما جالب بود.
واقعهی عجیبی در یکی از ایام ماه محرم سالهای دبستان، یعنی هنگامی که در کلاس سوم یا چهارم تحصیل میکردم برایم رخ داد که هنوز خاطرهی خوش آن لحظات، در ذهن من باقی مانده است؛ هر چند ماهیت آن حادثه را به طور دقیق نمیتوانم توضیح دهم.
واقعه از این قرار بود که من در یک ماه محرمی، روز دوازدهم، موقع اذان صبح از خانه خارج شدم و برای نماز صبح به سمت مسجد پشت خندق (مسجد، ولی عصر فعلی) رفتم. وارد حیاط مسجد شدم، و در کنار حوضی که در سمت چپ قرار داشت نشستم و مشغول گرفتن وضو شدم. پدرم داخل مسجد رفته بود و نماز جماعت صبح هم شروع شده بود. من همانطور که کنار حوض نشسته بودم و در حال وضو بودم، احساس کردم که حیاط یکمرتبه روشن شد، مثل اینکه نورافکنی به تابش درآمده باشد. در آن حال حس کردم نور از بالا میتابد، سرم را بلند کردم و یک شیء نورانی را که تقریبا مکعبمستطیل بود و حدود دو متر طول داشت و عرض و ارتفاع آن هم حدود یک متر بود، دیدم که از بالا به سمت داخل حیاط مسجد به آرامی در حال فرود آمدن است. احساس میکردم افرادی داخل این هودج نورانی نشستهاند، ولی چیزی جز تلألو نور نمیدیدم. بعد دیدم آن شیء نورانی در شمال شرق حیاط مسجد فرود آمد. آنگاه پس از چند دقیقه توقف بلند شد و به حرکت درآمد. در هنگام برخاستن هودج، علیرغم اینکه برای نماز صبح میخواستم داخل مسجد بروم، بیاختیار دنبار آن به راه افتادم و دیدم پس از عبور از تکیهی مسجد پشت خندق به تکیهی بعدی، یعنی تکیهی «بیرون دژ» رفت و در وسط آن تکیه فرود آمد. فاصلهی این دو تکیه شاید حدود دویست متر بود. پس از آن هودج دوباره بلند شد و در فضا به راه خود ادامه داد و من هم در کوچه آن را میدیدم.
هودج به سمت شرق (سمت مشهد) حرکت کرد و بعد از چند دقیقه از نظرم غایب شد. در حالی که احساس عجیبی به من دست داده بود و از خود بیخود شده بودم، احساس یک شعف بینظیر معنوی توأم با کمی ترس و وحشت داشتم. پس از این ماجرا به سوی مسجد بازگشتم. وقتی به مسجد رسیدم، نماز جماعت صبح تمام شده بود. همان وقت در ذهن کودکانهام به نظرم میآمد که ارواح مطهر معصومین و فرشتگان با این هودج آمدهاند و به این تکیهها که محل عزاداری سالار شهیدان بود سر زدند. این ماجرا خیال نبود، در بیداری اتفاق افتاد و کاملا آن را به چشم دیدم. البته همان وقت داستان را برای پدرم تعریف کردم که چنین منظرهای را مشاهده کردهام. این حادثه یکی از حوادث بهیادماندنی در تاریخ زندگی من است که با گذشت سالها هنوز ماهیت و ابعاد آن برای من روشن نشده است.
منبع: حسن روحانی، «خاطرات دکتر حسن روحانی؛ انقلاب اسلامی (۱۳۵۷-۱۳۴۱)» جلد اول، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ نخست، بهار ۱۳۸۸، صص ۴۷-۴۹.