صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۲ مهر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۳۴۴۹۸
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۲۰ - ۰۳ شهريور ۱۴۰۰
خاطرات اردشیر زاهدی از وقایع ۲۸ مرداد؛
مذاکره و گفت‌وگوی من با سرهنگ ضرغام در تپه‌های کوه صوفی اصفهان تا ساعت چهار بعدازظهر طول کشید و قرار شد من اوایل شب که هوا تاریک می‌شود، یعنی ساعت ۷ تا ۷ و نیم به طرف تهران حرکت کنم و آمادگی کامل سرهنگ ضرغام را برای هم‌کاری با خودمان به اطلاع پدرم برسانم و اگر پدرم برای تصمیمی که گرفته بودیم عازم اصفهان شد به امضای مستعار «جمشیدی» تلگرافی به این مضمون به سرهنگ ضرغام از تهران مخابره کنیم: «برای معالجه دوا فرستاده شد، دریافت کنید. جمشیدی.» و اگر تصمیم بر این شد که ضرغام و افراد لشکر اصفهان با تجهیزات به سمت تهران حرکت کنند، تلگراف زیر به عنوان او مخابره شود: «جمشید احتیاج به دوا دارد بفرستید. جمشیدی.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ اسلحه‌ای که من همراه داشتم یک هفت‌تیر خودکار لوله‌کوتاه بلژیکی با سی‌وپنج عدد فشنگ بود. مهدی‌قلی‌ در یک چشم به هم زدن جلوی من سبز شد و گفت: «ارباب من حاضرم.» سوال کردم: «فشنگ چقدر برداشته‌ای؟» دامنِ کت لباده‌شکلش را بالا زد و گفت: «دو قطار زیرِ لباسم بسته‌ام و خشابِ تفنگ هم پر است.»

خروج من و مهدی‌قلی‌ با هم از منزل دور از احتیاط بود و محققا جلب نظر می‌کرد به‌خصوص که مهدی‌قلی‌ تفنگی در دست داشت. به او گفتم: «با این وضع که نمی‌شود توی کوچه و خیابان به راه افتاد.» گفت: «اگر تفنگ را می‌گویید، من زیر این لباده‌ای که پوشیده‌م دو تا تفنگ دیگر هم جا می‌دهم.» گفتم: «با این وضع بهتر است که تک تک از منزل خارج بشویم.»

قرار شد اول مهدی‌قلی برود و من پشت سر او از منزل خارج شوم. آدرس محلی را که اتومبیل در آن‌جا متوقف بود به مهدی‌قلی دادم و او خداحافظی کرد و رفت. من هم مختصر تغییر لباسی دادم و بلافاصله بعد از او در حوالی ساعت ۱۱ صبح [دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۳۲] از منزل خارج شدم.

فاصله‌ی بین منزل مرحوم لطف‌الله‌خان را تا خیابان غربی میدان شاه به سرعت طی کردم و وقتی به محل توقف اتومبیل رسیدم، مهدی‌قلی تازه به آن‌جا رسیده بود. بی‌درنگ سوار شدیم، به طرف مقصد حرکت کردیم و به راهنمایی مهدی‌قلی حتی‌الامکان از خیابان‌های دورافتاده و کم‌جمعیت شهر گذشتیم و پس از عبور از شمال قبرستان ارامنه درست ساعت یازده و چهل دقیقه بود که در نزدیکی وعده‌گاه یعنی کوه صوفی توقف کردیم. وقتی آن‌جا رسیدیم، هنوز کسی نیامده بود.

این محل تقریبا در دامنه‌ی کوه قرار داشت و اطراف آن از تخته‌سنگ‌‌های بزرگ و تپه‌های خاکی پوشیده شده است. من اتومبیل را در فاصله‌ی دویست سیصد قدمی کنار جاده گذاشتم و به اتفاق مهدی‌قلی به طرف دامنه‌ی کوه یعنی محلی که قرار بود ملاقات ما در آن‌جا صورت گیرد رفتم.

در اثنای طی این مسافت به او سفارش می‌کردم بی‌احتیاطی نکند و تا به طور قطع خطری برای من پیش نیامده است دست به کاری نزدند و تیراندازی نکند. مهدی‌قلی نقطه‌ای را که تخته‌سنگ بزرگی در آن‌جا قرار داشت و مسلط بر اطراف بود برای خودش انتخاب کرد و قرار شد او پشت همان تخته‌سنگ به طوری که کاملا از نظر پنها باشد سنگر کند.

هنوز ما سرگرم گفت‌وگو بودیم که صدای اتومبیلی از دور به گوش رسید. مهدی‌قلی فورا خودش را در بغل من انداخت و دست و صورت مرا بوسید و دوان دوان خود را به بالای تپه و پشت تخته‌سنگ رسانید.

من در محلی که جاده را می‌دیدم ولی از عابرین جاده پنهان بودم در انتظار ایستادم. لحظه‌ای بعد اتومبیل جیپ سبزرنگی نمایان شد و در فاصله‌ی چهارقدمی من از جاده منحرف و به طرف دامنه‌ی کوه آمد و پشت تپه‌ای توقف کرد. بلافاصله سرهنگ ضرغام با لباس نظامی از آن پیاده شد و به اطراف خود نظر انداخت و روانه‌ی دامنه‌ی کوه گردید.

چند قدمی که جلو آمد متوجه شدم تنهاست و کسی همراه او نیست. من هم به طرف او به راه افتادم و وقتی متوجه شد با قدم‌های تندتر به طرف من آمد به گرمی با من دست داد و روبوسی کرد و پرسید: «کی آمدی؟»، «برای چه آمدی؟»، «از تهران چه اطلاع داری؟»، «تیمسار (مقصودش پدرم بود) کجا هستند؟»

دست او را گرفتم و قدم‌زنان به طرف دامنه‌ی کوه و نقطه‌ی خلوتی رفتیم و در کنار درختی روی یک تخته‌سنگ، به طوری که مهدی‌قلی مراقب ما باشد نشستیم.

جریان وقایع پنجاه‌وچند ساعت گذشته و اقداماتی را که در این مدت از طرف پدرم شده بود و جلسه‌ی شش‌ساعته‌ی منزل آقای سیف‌افشار و تصمیمات آن و عزیمت فرزانگان به کرمانشاه و علت مسافرت خود را به اصفهان و اوضاع و احوال تهران و وضع دار و دسته‌ی مصدق و اقدامات توده‌ای‌ها را در تهران به تفصیل برای او شرح دادم و عکس فرمان شاهنشاه را مبنی بر انتخاب پدرم به سمت نخست‌وزیری به دستش دادم و گفتم: «این فرمان اعلیحضرت همایونی و این تصمیم ما برای اجرای آن، ضمنا علت مسافرت خودم را به اصفهان و ملاقات با شما را هم که توضیح دادم و می‌دانم که از طرف دکتر مصدق به شما دستور رسیده که پدرم یا مرا در هر کجا که دیدید بازداشت کنید و تحت‌الحفظ به تهران بفرستید. حال اگر حکومت او را با این جریان قانونی می‌دانید، این من و این شما. هر اقدامی می‌خواهید بکنید.»

قیافه‌ی سرهنگ ضرغام ناگهان تغییر کرد و در حالی که عکس فرمان شاهنشاه را در دست داشت، از جا بلند شد و کلاه خود را از سر برداشت و محکم به زمین زد و گفت: «اردشیر‌! من از نوکران اعلیحضرت هستم و خون خودم را برای شاه فدا می‌کنم این چه حرفی‌ست می‌زنی؟! هرچه لازم داری بگو. می‌خواهی استاندار، رئیس شهربانی، رئیس ژاندارمری را توقیف کنم و در شهر حکومت نظامی اعلام کنم؟ من در این دو روزه نسبت به وضع مرکز گیج و گنگ بودم، نمی‌دانستم سر و کارم در مرکز با کیست. در این دو روز از طرف سرتیپ ریاحی (رئیس ستاد وقت) یک دستور و به تازگی از طرف دکتر مصدق به عنوان نخست‌وزیر و وزیر جنگ یک دستور و به تازگی از طرف دکتر فاطمی هم یک دستور می‌رسد که هیچ‌یک با هم تطبیق نمی‌کند و من از همین دستورهای گوناگون به آشفتگی وضع تهران پی برده بودم ولی فکر می‌کردم اعلیحضرت به خارج کشور مسافرت فرموده‌اند و تهران هم دست‌خوش هیجان و التهاب همیشگی است. اطلاع ما از تهران فقط از طریق رادیو است که به وضع چند روز اخیر آن آگاهی داری. به هر حال من همه‌گونه آماده‌ی هم‌کاری و فداکاری برای اجرای فرمان شاهنشاه هستم و گفتم، اگر لازم باشد به فاصله‌ی یک ساعت استاندار و همه‌ی مقامات دولتی را در اصفهان توقیف خواهم کرد و از جان و دل آماده‌ی پذیرایی تیمسار و هم‌راهان ایشان می‌باشم.»

حقیقت امر این است که من از سرهنگ ضرغام چنین انتظاری نداشتم ولی به قدری با حرارت و مصمم صحبت کرد که وفاداری و فرمان‌برداری او نسبت به شاهنشاه مورد تحسین و تمجید من قرار گرفت.

به او گفتم: «فعلا به نظر من توقیف این و آن و هرگونه اقدامی از این قبیل که از طرف ما در آن‌جا بدون اطلاع صورت گیرد مصلحت نیست. من در وهله‌ی اول می‌خواهم از وضع لشکر این‌جا و نفرات و اسلحه و آذوقه و سوختی را که در اختیار دارید مطلع شوم و فوری به تهران حرکت کنم و نظر پدرم را هرچه باشد به شما اطلاع بدهم.»

سرهنگ ضرغام در این موارد اطلاعات کافی در اختیار من قرار داد و گفت: «من در این دو روزه سعی کرده‌ام که تماس سربازان و نفرات ارتش با محیط شهر و وقایعی که در آن می‌گذرد به کلی قطع باشد و الان امور انتظامی شهر را شهربانی در دست دارد و عمال مصدق و توده‌ای‌ها همه‌گونه یکه‌تازی می‌کنند و من در وضع فعلی دو کار می‌توانم بکنم: یکی این‌که با یک عمل شدید نظامی تمام مقامات کشوری و محرکین وقایع اخیر را دستگیر و توقیف نموده و اختیار شهر را از هر جهت در دست بگیرم، دیگر آن‌که اگر در تهران احتیاج به قوای نظامی بیش‌تری باشد، با نفرات لشکر و تسلیحات نسبتا مجهزی که در اختیار داریم برای کمک به شما عازم تهران شویم و سوخت و وسایل موتور ما هم برای رسیدن به تهران کافی‌ست و حتی زره‌پوش و ارابه‌ی جنگی خودمان را حداکثر چهارده‌ساعته می‌توانیم به تهران برسانیم.»

مذاکره و گفت‌وگوی من با سرهنگ ضرغام در تپه‌های کوه صوفی اصفهان تا ساعت چهار بعدازظهر طول کشید و قرار شد من اوایل شب که هوا تاریک می‌شود، یعنی ساعت ۷ تا ۷ و نیم به طرف تهران حرکت کنم و آمادگی کامل سرهنگ ضرغام را برای هم‌کاری با خودمان به اطلاع پدرم برسانم و اگر پدرم برای تصمیمی که گرفته بودیم عازم اصفهان شد به امضای مستعار «جمشیدی» تلگرافی به این مضمون به سرهنگ ضرغام از تهران مخابره کنیم: «برای معالجه دوا فرستاده شد، دریافت کنید. جمشیدی.»

و اگر تصمیم بر این شد که ضرغام و افراد لشکر اصفهان با تجهیزات به سمت تهران حرکت کنند، تلگراف زیر به عنوان او مخابره شود:

«جمشید احتیاج به دوا دارد بفرستید. جمشیدی.»

دیگر با ضرغام گفت‌وگویی نداشتم. مذاکرات ما خیلی طول کشیده بود و خود ضرغام از این‌که چهار ساعت از شهر دور بوده و خانواده‌اش از او بی‌خبر بوده‌اند نگران بود و می‌گفت: «قطعا در تعقیب من خواهند بود و اهل منزل هم مضطرب خواهند شد.» پرسید: «تو چه خواهی کرد؟»

گفتم: «از صبح خسته و گرسنه هستم و از بی‌خوابی نزدیک است از پا درآیم، به این جهت به همان منزل لطف‌الله‌خان برمی‌گردم و پس از صرف ناهار و مختصری استراحت و تجدید قوا به طرف تهران حرکت می‌کنم.»

گفت: «برگشتن تو را به شهر آن هم عبور از میدان شاه و بازار مصلحت نمی‌دانم. بیا به اتفاق برویم، در همین حوالی، یعنی سمت شرق کوه صوفی منزل ییلاقی یکی از دوستان مورد اعتماد من است. جای خلوت و آرامی است. در همان‌جا ناهاری بخور و استراحت کن و غروب از همان محل به طرف تهران حرکت کن که اصلا وارد شهر نشوی.»

گفتم: «از همراهی با شما معذورم چون در این‌جا هم‌راهی دارم.» سرهنگ ضرغام با تعجب پرسید: «کیست؟ کجاست؟ من که کسی را نمی‌بینم!»

جریان را برای او تعریف کردم. با همان قیافه‌ی بهت‌زده خنده‌ی بلندی سر داد و گفت: «مرحمت آقا زیاد. پس معلوم می‌شود چهار ساعت تمام است که اجل دور سر من پر می‌زند.»

گفتم: «چاره‌ای جز این احتیاط نداشتم.» خودش به طرف تخته‌سنگ رفت و مهدی‌قلی را صدا زد. مهدی‌قلی تفنگ‌به‌دست جلو آمد و خطاب به من گفت: «ارباب خدا عمرت بده من از گرسنگی هلاک شدم.» و مدتی همه با هم خندیدیم. سرهنگ ضرغام چون عجله داشت خداحافظی کرد و رفت و فقط گفت: «من برای ساعت ۷ تا ۷ و نیم سرگرد زاهدی را به عنوان ماموریت به حوال دروازه‌ اصفهان می‌فرستم که اگر هنگام خروج از شهر مشکلی برایت پیش آمد برطرف کند و تا مورچه‌خورت مراقب تو باشد، چون حضرات در این دو روزه رفت و آمد به شهر را خیلی کنترل می‌کنند.»

تقریبا ساعت ۴ و نیم بعدازظهر بود که من و مهدی‌قلی در آن هوای گرم، خسته و گرسنه از کوه صوفی به طرف شهر حرکت کردیم. وقتی به شهر رسیدیم از جمعیت و هیاهو خبری نبود.

گرمای فوق‌العاده‌ی هوا همه را به خانه و لانه‌ی خودشان برده بود. فقط عده‌ی بی‌کاره در خیابان‌ها به چشم می‌خوردند که بی‌ارده بالا و پایین می‌رفتند. تقریبا تمام مغازه‌ها بسته بود، ولی معلوم بود که قبل از ظهر بعضی مغازه‌ها و موسسات دست‌خوش چپاول شده است و طبق معمول در خیابان‌ها و معابر از مامور انتظامی و پاسبان خبری نبود. در فاصله‌ی کوه صوفی تا شهر مهدی‌قلی با همان لهجه‌ی غلیظ اصفهانی‌اش مرا سوال‌پیچ کرده بود و قصد داشت که از نتیجه‌ی مذاکرات من با سرهنگ ضرغام اطلاعاتی کسب کند و من هم به هر نحوی بود از دادن پاسخ به سوالات او طفره می‌رفتم، چون با وارد شدن او به موضوع مذاکرات ما احتمال این می‌رفت که عده‌ای از مقصود و هدف ما قبل از انجام کاری مستحضر شوند و در نتیجه مشکلی در کار فراهم گردد. بدین جهت فقط به او گفتم: «پیغامی برای سرهنگ آورده بودم و میل داشتم در اطراف این پیغام چند ساعتی به تنهایی با هم صحبت کنیم و حالا هم می‌خواهم زودتر به طرف تهران حرکت کنم.»

در همین گیر و دار به خیابان میدان شاه رسیدیم و اتومبیل را در همان محل سابق گذاشتم و ابتدا مهدی‌قلی و لحظه‌ای بعد خودم به طرف منزل لطف‌الله‌خان حرکت کردیم.

هنگامی که وارد منزل شدیم، همه از تاخیر مراجعت ما نگران بودند. من مستقیما به همان اتاقی که در حیاط اندرون بود رفتم و از فرط خستگی کف اتاق نشستم. مهدی‌قلی زحمت توضیح دادن من را به اهل منزل کم کرد و خوش هرچه باید بگوید به همه گفت.

بعد از صرف ناهار خواستم مختصر استراحتی بکنم، ولی هرچه کردم خواب به چشمم نرفت و افکار مختلف و اضطراب و ناراحتی که داشتم مانع استراحتم بود آن وقت قهمیدم این‌که می‌گویند خواب و استراحت هم فکر فارغ و خاطر آسوده می‌خواهد درست است. بدین جهت تصمیم گرفتم زودتر به طرف تهران حرکت کنم.

مصلحت در همین بود، چون اگر قدری می‌گذشت و طرف عصر می‌شد، گرچه تاریکی هوا محیط امن‌تری برای من به وجود می‌آورد، ولی ازدحام و شلوغی خیابان‌ها خود مشکلی بر مشکلات می‌افزود، از این رو آماده‌ی حرکت شدم، ولی مهدی‌قلی اصرار داشت که با من به تهران بیاید و می‌گفت: «چطور می‌خواهی تک و تنها به تهران بروی؟» گفتم: «همان‌طور که آمدم، همان‌طور هم برمی‌گردم.»

بالاخره او را قانع کردم که از این فکر منصرف شود، منتهی از نظر احتیاط تا خارج دروازه‌ی شهر با من بیاید.

بعد از خداحافظی با اهل منزل به اتفاق مهدی‌قلی از خانه‌ی لطف‌الله‌خان خارج شدیم و به سرعت خودمان را به اتومبیل رساندیم و بی‌درنگ به طرف خارج شهر حرکت کردیم.

مقابل دروازه‌ اصفهان و پاسگاه عوارضی بگیر و ببند و مراقبت صبح دیده نمی‌شد و به همین جهت بدون گفت‌وگو مقارن ساعت شش بعدازظهر از شهر اصفهان خارج شدیم. چند کیلومتری که از شهر دور شدیم، به مهدی‌قلی گفتم: «بهتر است تو پیاده شوی که اولا راهت دور نشود و بتوانی زودتر به شهر برگردی، ثانیا به سرگرد زاهدی اطلاع بدهی که من رفتم و حاجتی به آمدن تو مقابل دروازه نیست.»

ادامه دارد...

 

منبع: خواندنیها، سه‌شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۳۷، صص ۲۱-۲۳.