سرویس تاریخ «انتخاب»؛ پاسبان ایستگاه عوارضی دروازه اصفهان آهسته و آرام، با قیافهی خسته و گرفته پیش میآمد و من در این فکر بودم که اگر مرا شناخت چه کنم؟ چون جای گریز یا تهدید و تطمیع نبود در یک لحظهی کوتاه چندین فکر مختلف به مغزم راه یافت. غرق در افکار گوناگون و در صدد اتخاذ تصمیم بودم که صدای بمِ پاسبان مرا به خود آورد وقتی متوجه او شدم رویش را تا مقابل صورت من در کنار شیشه در اتومبیل خم کرد و مدتی در قیافهی من خیره شد و زیر لب پرسید: «از تهران میآیید؟» گفتم: «بله» بعد دو قدمی به عقب برداشت و اتومبیل مرا خوب برانداز کرد. سپس دست به جیب برد و دفترچه و مدادی بیرون آورد و پس از آنکه نمرهی اتومبیل مرا یادداشت کرد پرسید: «اسم شما؟»، [گفتم:] «جمشید»، [پرسید:] «نام فامیل؟»، [گفتم:] «جمشیدیان». [پرسید:] «شمارهی شناسنامه؟»، [گفتم:] «۷۸۷»، [پرسید:] «برای چه به اصفهان آمدهاید؟»، [گفتم:] «برای دیدن مریض آمدهام.»
هنگامی که من مشغول پاسخ دادن به این سوالات بودم بین یکی دیگر از مامورین و رانندهی کامیون کوچکی که قبل از من جلوی پاسگاه توقف کرده بود و بار انگور و سبزی داشت گفتوگو درگرفت. پاسبانی که مشغول بازجویی از من بود متوجه آنها شد و چون سوال دیگری نداشت از من بکند با دست اشاره کرد و گفت، بفرمایید.
پس از چند دقیقهای که چندین سال بر من گذشت نفسی به راحتی کشیدم و به طرف شهر به راه افتادم. وقتی که وارد شهر شدم هنوز چند دقیقهای به ساعت ۸ و نیم صبح مانده بود، ولی خیابانها شلوغ و رفت و آمد مردم غیرعادی بود. عدهی زیادی از دار و دستهی تودهایها در خیابانها متفرق بودند و در گوشه و کنار به شعار دادن و زنده باد و مرده باد کشیدن مشغول بودند. اغلب مغازهها بسته بود و ظاهر امر نشان میداد که ادارات دولتی هم تعطیل کردهاند. به در و دیوار و حتی کف خیابانها با خط قرمز از همان جملات تودهایها و شعارهای جمهوری نوشته شده بود. از پاسبان و مامورین انتظامی اثری دیده نمیشد و یا اگر کسی به چشم میخورد حالت تماشاچی به خود گرفته بود. وقتی به میدان بزرگ اصفهان در کنار سیوسهپل رسیدم با منظرهی تاثرانگیزی مواجه شدم؛ در این میدان مجسمهی زیبایی از اعلیحضرت فقیده سوار بر اسب بر روی پایهی سنگی قشنگی قرار دارد، اجتماعی از میان دار و دستهی اوباش و پیراهنسفیدان آن زمان گرد این میدان جمع شده بودند و عدهای در حدود پانزده نفر با نردبان و جرثقیل خود را به بالای پایهی مجسمه رسانده و قصد پایین کشیدن آن را داشتند. من لحظهای در قسمت غربی میدان توقف کردم و به تماشای حرکات این عده پرداختم در این اثنا یک دستهی چند صد نفری در یک صف منظم عربدهکشان از خیابان چهارباغ وارد میدان شدند و گویا مقدمات میتینگی را فراهم میآوردند. من توقف را در آن نقطه بیش از این جایز ندانستم و به طرف مقصد خود به راه افتادم.
در یادداشتهای قبلی متذکر شدم که قصد من از مسافرت به اصفهان ملاقات سرهنگ امیرقلی ضرغام (سرلشکر فعلی) معاون آن زمان لشکر اصفهان بود. برای رسیدن به منزل او میبایستی از خیابان چهارباغ که مملو از تودهایها و میتینگدهندگان بود بگذرم و به دروازه دولت اصفهان بروم، از آنجا پس از گذشتن از دو خیابان پرجمعیت دیگر به منزل سرهنگ ضرغام برسم. چون عبور از خیابانها خالی از خطر نبود، ناچار تقریبا نیمی از شهر را دور زدم و سپس از خیابان مقابل عمارت چهلستون و دروازه دولت به هر ترتیبی بود خودم را به حوالی منزل سرهنگ ضرغام رساندم و اتومبیل را در فاصلهی سیصد متری خانهی او در دهانهی کوچهی خلوت بنبستی نگاه داشته و خودم پیاده به طرف منزل او به راه افتادم. وقتی که به چند قدمی منزل ضرغام رسیدم متوجه شدم که عدهای منزل او را تحت نظر دارند و مراقب رفت و آمد اشخاص به منزل معاون لشکر هستند.
نظارت و مراقبت این عده که نمیدانم از چه طبقهای بودند به قدری علنی آشکار بود که هرکس در وهلهی اول بلافاصله متوجه آن میشد به طوری که برای خود من این تصور پیش آمد که باید سرهنگ ضرغام را گرفته باشند در یک لحظه خودم را با شکست غیرمنتظرهای مواجه دیدم وقتی وضع را به این منوال یافتم، از رفتن به منزل سرهنگ ضرغام منصرف شدم و مجددا با اتومبیل در خیابانهای خلوت اطراف شهر به گردش پرداختم و در این فکر بودم که به کجا بروم. مطمئنترین محلی که به نظرم رسید منزل سرگرد محمود زاهدی (سرهنگ فعلی) بود که یکی از خویشان نزدیک ما است. یک ربع ساعت بعد خودم را به حوالی منزل او رساندم ولی با همان وضع منزل سرهنگ ضرغام مواجه شدم یعنی مشاهده کردم که عدهای هم در آنجا مراقب هستند و رفت و آمد به منزل سرگرد زاهدی را کاملا تحت نظر دارند.
در اینجا هم به اصطلاح معروف تیرم به سنگ خورد و ناچار به خیابانگردی خود در شهر ادامه دادم. بالاخره به نظرم رسید که به منزل مرحوم لطفالله زاهدی بروم لطفاللهخان زاهدی پسرخالهی پدرم بود که چند سال قبل از وقایع ۲۸ مرداد فوت کرده بود ولی خانه و خانوادهی او در اصفهان باقی مانده بود. منزل آن مرحوم خانهی قدیمیساز نسبتا بزرگی است که تقریبا در یک محل قدیمی اصفهان یعنی پشت مسجدشاه در حوالی بازار بزرگ قرار دارد و من برای رسیدن به آن محل بایستی وارد قلب شهر اصفهان بشوم و خودم را برای مواجه شدن با هر خطری آماده نمایم.
چارهای نبود، خواهناخواه به سوی این خانه حرکت کردم. اتومبیلم را در خیابان جنوبی میدان شاه، در محل نسبتا خلوتی نگاه داشتم و آن را به امان خدا سپردم و خود پیاده به طرف بازار و منزل مرحوم لطفالله زاهدی به راه افتادم.
خوشبختانه بازار خلوت بود، یعنی کسبه و تجار از ترس و وحشت اغلب تجارتخانهها و مغازههای خود را بسته بودند و رفت و آمد زیادی در بازار دیده نمیشد وقتی به منزل مرحوم لطفاللهخان رسیدم، مستخدمی که در را برویم گشود فوری مرا شناخت و به درون منزل برد.
اهل خانه گرد من جمع شده و هر یک سوالی میکردند. به آنها فهماندم که حالا وقت گفتوگو و احوالپرسی زیاد نیست و خاطرهی جالبی که از آن روز دارم این است که دو نفر از مستخدمین قدیمی مرحوم لطفاللهخان که در زمان اقامت پدرم در اصفهان به منزل ما رفت و آمد زیادی داشتند زار زار گریه میکردند و اصرار داشتند که زودتر از آنجا خارج شوم و میگفتند اگر بفهمند که شما در اینجا هستید دستگیرتان کنند ما جواب فضلاللهخان (منظورشان پدرم بود) را چه بدهیم؟
بالاخره در حیاط اندرون اتاقی برای خودم انتخاب کردم و با آنکه خیلی خسته و مضطرب بودم و از بیخوابی رنج میبردم، معالوصف ترجیح دادم که به جای استراحت، ماموریت خودم را دنبال کنم.
بدین جهت از اهل منزل و قوم و خویشها خواهش کردم مرا تنها بگذارند و با دو نفر از مستخدمین صدیق و وفادار مرحوم لطفاللهخان که به من و پدرم محبت زیادی داشتند خلوت کردیم. به آنها گفتم: «من برای ملاقات با سرهنگ ضرغام معاون لشکر و انجام امر مهمی به اصفهان آمدهام و میخواهم پیغامی برای او بفرستم. اما اطلاع دارید که فعلا منزل او تحت نظر است و به این جهت نمیخواهم کسی از اینجا مستقیما به منزل او رفت و آمد کند.» پس از مشورت مختصری که در این زمینه با هم کردیم، قرار شد خود من یادداشتی برای سرگرد زاهدی بنویسم و به طور سربسته حضور خود را در اصفهان به او اطلاع دهم و یادداشت مرا یکی از این دو نفر به سرگرد زاهدی برسانند و سرگرد به دیدن سرهنگ ضرغام برود و قرار ملاقات من و او را در خارج شهر بگذارد و جواب آن را به وسیلهی همان قاصدی که به منزل سرگرد زاهدی میرود برای من بفرستد.
من بلافاصله روی یک قطعه کاغذ باطله به طور اختصار در چند سطری منظور خود را برای سرگرد زاهدی نوشتم و به یکی از مستخدمین که مامور انجام این کار شده بود دادم و فراموش نمیکنم که او یادداشت مرا در پنجهی کفشش قرار داد و از منزل خارج شد.
من به انتظار بازگشت قاصدی که به منزل سرگرد زاهدی فرستاده بودم در همان اتاق روی زمین دراز کشیدم تا لااقل پس از ۳۶ ساعت بیخوابی، مختصری استراحت کنم ولی بیش از یک ساعت نگذشته بود که فرستادهی من بازگشت و گفت نامهی شما را به سرگرد دادم و او با لباس غیرنظامی به ملاقات جناب سرهنگ رفت و مراجعت کرد و فقط به من گفت که به شما بگویم تا یک ربع ساعت دیگر در اینجا به ملاقات شما خواهد آمد. من با آن دو نفر مستخدم مشغول گفتوگو بودم که سرگرد زاهدی وارد اتاق شد و به اتفاق او به اتاق دیگری رفتیم اولین حرف او به من این بود که محل مناسبی را برای اقامت خود انتخاب نکردهاید چون رفت و آمد به این منزل کار آسانی نیست بعد جریان ملاقات خودش را با سرهنگ ضرغام خیلی مختصر شرح داد و گفت: «ساعت یازده و نیم تا ظهر امروز سرهنگ ضرغام بالای قبرستان ارامنه زیر کوه صوفی منتظر دیدار توست، ولی بایستی مراقبت کنی که گرفتار نشوی چون وضع شهر خیلی مغشوش است و اختیار تمام کارها فعلا به دست یک عده اوباش افتاده و من هم زودتر از اینجا خارج میشوم و سعی خواهم کرد بعدازظهر تو را ببینم.» گفتوگوی من با سرگرد زاهدی از همین چند کلمه تجاوز نکرد و در حالی که تاکید میکرد که از وقت و محل ملاقات با احدی حتی اهل منزل گفتوگو نکنم با من خداحافظی کرد و رفت. کوه صوفی محلی است در دوازده یا پانزده کیلومتری شمال غربی اصفهان که خود اهالی به آن «کوه صفه» میگویند و جایی نسبتا مصفا و زیباست. من برای رفتن به این محل بیش از یک ساعت یا یک ساعت و نیم وقت نداشتم ولی نمیدانم چرا یک نگرانی و تشویش خاطری مرا فرا گرفته بود؛ یعنی حقیقت امر این بود که من به این ملاقات و دیدار با سرهنگ ضرغام چندان خوشبین نبودم و احساس مخاطرهای برای خودم میکردم. علت آن هم برایم روشن بود.
فکر میکردم با اوضاع و احوال جاری و وحشت و ارعابی که بر همه جا مستولی است و در نگرانی و اضطراب و بلاتکلیفی که وجود دارد؛ از کجا معلوم است که من به دست خود سرهنگ ضرغام گرفتار نشوم چه کسی تضمین داده است که این ملاقات ما بدون مخاطره و به نحو دلخواه انجام شود! من یقین داشتم که برای سرهنگ ضرغام هم مانند سایر مسئولین قوای انتظامی در شهرستانها از مرکز دستور رسیده که اگر پدرم یا مرا در هر کجا دید بلافاصله دستگیر کند؛ در این صورت آیا بعید نبود که سرهنگ ضرغام با وضعی که برای او پیش آمده و از هر جهت تحت نظر و فشار قرار گرفته بود به این طریق نخواهد مرا به دام اندازد و بیسروصدا به دست عمال مصدق بسپارد چون در آن روزها عدهای از ترس و وحشت و جمعی دیگر برای عقب نماندن از قافله سعی داشتند به هر نحوی شده خودی بنمایانند و خوشرقصی بکنند. جایی که ابوالقاسم امینی کفیل وقت دربار آن نامهی عجز و التماس را برای دکتر فاطمی نوشته بود و او در مصاحبهی مطبوعاتیاش قرائت کرد و در رادیو منتشر شد از دیگران چه انتظاری میشد داشت! زمانی که جمعی از افسران ارشد با جار و جنجال آن روزها همآهنگی میکردند و حد اعلای فداکاری آنها سکوت و خاموشی و تماشاچی بودن آن صحنههای خیمهشببازی بود از سایرین چه توقعی میرفت؟! فکر میکردم دستگیری من برای ضرغام با این ملاقاتی که در خارج شهر داریم به اصطلاح معروف از آب خوردن هم آسانتر است؛ چون برای او هیچ اشکالی نداشت که با پنج یا شش سرباز مسلح به وعدهگاه بیاید و مرا توقیف کند. و یا خیر؛ برای حفظ ظاهر و تبرئهی خودش در قبال مقامات دولتی به حضرات خبر بدهد که من با فلانکس در فلان ساعت و فلان محل قرار ملاقات دارم بقیهی کار را خود آنها انجام میدادند.
این تصورات و پیشبینیها که در مدت کوتاهی مثل پردهی سینما از نظر من میگذشت چنان در مغزم رسوخ کرده بود که رفته رفته این فکر برای من پیدا شد که از ملاقات با ضرغام منصرف شوم ولی یاد جلسهی تهران و مذاکراتی که با یاران خود کرده بودیم و داوطلب بودن خودم برای این ملاقات آن هم با آن اصرار و سماجت و چشمانتظار بودن پدرم سبب شد که تصمیم گرفتم به هر کیفیتی شده به ملاقات ضرغام بروم؛ منتهی یک نفر را با خودم همراه ببرم که دورادور ناظر جریان باشد و اگر مخاطرهای برای من پیش آمد؛ لااقل فوری به تهران اطلاع دهد ولی در آن ساعت هیچکس جز همان دو نفر نوکران قدیمی و وفادار مرحوم لطفاللهخان در دسترس من نبود. یکی از این دو نفر مهدیقلی نام داشت. او همان کسی بود که یادداشت مرا برای سرگرد زاهدی برد و پیغام او را برای من آورد.
مردیست نسبتا باهوش و زیرک تا حدی ورزیده و چابک و در عین حال شکارچی ماهر و تیرانداز زبردستی هم هست و هماکنون در «دمق» به کار و زراعت مشغول است. برای همراهی خود همین شخص را انتخاب کردم. او را خواستم و جریان را کم و بیش به اطلاعش رساندم و گفتم: «من میخواهم نزدیک ظهر در حوالی کوه صوفی به ملاقات سرهنگ ضرغام معاون لشکر بروم و میل دارم تو هم همراه من باشی و دور از صحنهی ملاقات ما جریان را نظارت کنی که اگر خطری برایم پیش آمد اولا تنها نباشم و بعد هم به هر طریقی هست موضوع را به آقای یارافشار در تهران اطلاع دهی.» مهدیقلی با نهایت رشادت و جوانمردی پیشنهاد مرا پذیرفت و حتی پا را فراتر گذاشت و با غرور خاصی با همان لهجهی اصفهانی گفت: «[ناخوانا]! به خدا اگر بخواهند دست به روی شما بلند کنند هرکسی که باشد با گلوله مغزش را داغون میکنم و آنقدر میکشم تا خودم را هم بکشند.» گفتم: «اسلحه چه داری؟» گفت: «یک پنجتیر نوی آلمانی که مرحوم لطفاللهخان برایم خریده ، قِرقی را در هوا میزند.» از روحیهی قوی و بیپروایی مهدیقلی لذت بردم و از شما چه پنهان گفتههای او در تقویت روحیهی من خیلی موثر شد. گفتم: «پس زودتر آماده شو که حرکت کنیم.»
ادامه دارد...
منبع: خواندنیها، شمارهی ۱۰۲، سال هجدهم، سهشنبه ۱۸ شهریورماه ۱۳۳۷، صص ۲۳- ۲۵.