سرویس تاریخ «انتخاب»؛ گرجستان بین جمهوریهای شوروی موقعیت خاصی دارا میباشد زیرا نقطهایست که استالین از آنجا بیرون آمده است. در آنجا به دنیا آمده و از آنجا فعالیتهای انقلابی خود را آغاز نموده و با لنین که در پترزبورگ (لنینگراد امروز) زندگی میکرده ارتباط حاصل نموده و سالها این ارتباط به وسیله مکاتبه صورت میگرفته تا روزی که هر دو از کشور تبعید شده بودند و در فنلاند یکدیگر را ملاقات میکنند.
«گوری» قصبهایست جزو شهرستان تفلیس که استالین در سال ۱۸۷۹ در یک خانواده دهقانی در آنجا متولد شده و در آنجا به دبستان داخل شده و بعد در شهر تفلیس وارد دبیرستان گردیده و اولین حرفه او کفشدوزی بوده و بعد کارگر کارخانه «عادلخاناف» در تفلیس بوده است.
کسی که وارد تفلیس میشود بیش از هر چیز علاقهمند میشود به زندگی پیشوای امروزی جماهیر شوروی آشنایی پیدا کند. اتفاقا بدون اینکه در این باره چیزی به خانم راهنمای خود بگوییم صبح آن روزی که دیدار ما از شهر شروع میشد در برنامه دیدیم که خود او دو چیز مربوط به این موضوع را در برنامه گذارده است: یکی دیدن آرامگاه مادر استالین در «پانتهئون» و دیگری چاپخانه مخفی استالین در تفلیس بود.
پس از مقداری راه اسفالته را که در سربالایی با اتومبیل رفتیم، پیادهراه خاکی باریک پرپیچ و خمی را برای بالا رفتن تپهای که قبرستان بر روی آن تپه قرار داشت پیش گرفتیم. یک روز بارانی بود و راه ناهموار، عبور ما با اشکال صورت میگرفت.
همین که به بالای تپه رسیدیم نمای خارجی یک کلیسای کوچک خیلی کهنه و قدیمی که مربوط به قرن پنجم و ششم میلادی بود توجه ما را جلب کرد و معلوم شد که محوطه اطراف کلیسا آرامگاه اشخاص بزرگ و علما و دانشمندان روسیه است که سالیان دراز به وجود آمده و حالا هم بزرگان و اشخاص نامی شوروی در آنجا به خاک سپرده میشوند و مادر استالین «کاترین گئو گیونا» که در سال ۱۹۳۷ وفات یافته نیز بدانجا منتقل گردیده است. چند دقیقهای در این قبرستان که شهر تفلیس را زیر پا داشت و منظره زیبای شهر از آن بالا خوب دیده میشد دیدن کردیم. قبر ایلچی [سفیر] معروف تزار در دربار ایران که در تهران به قتل رسید و خاطراتی از او باقی مانده و در باغ معروف به ایلچی در بازار عباسآباد اقامتگاه وی بوده است در این پانتهئون دیدیم. او از شعرا و نویسندگان بنام روسیه بود و به همین مناسبت او را در این قبرستان جای داده بودند. این ایلچی گریبایدوف نام داشت و اولین ایلچی امپراطوری روسیه بعد از جنگ روس و ایران و عهدنامه ترکمانچای بود که به ایران آمد و در سال ۱۸۲۹ زمان سلطنت فتحعلیشاه در تهران به قتل رسید.
چاپخانه مخفی استالین در شهر تفلیس در زیرزمین یک خانه محقری که دو اتاق بیشتر نداشت خیلی تماشایی بود. عکس و نقاشی و حتی ماکت این خانه و چاپخانه را در موزه لنین در مسکو دیده بودم و حالا خود آن خانه و چاپخانه را که اکنون به صورت موزه درآمده و دفتر و تشکیلاتی پیدا کرده است میدیدم. مدیر و نگاهبان این موزه و خانه در ضمن بازدید گفت: «این خانه را که دارای دو اتاق و یک آشپزخانه در زیر آن است، یکی از مهندسین انقلابی به منظور تاسیس یک چاپخانه مخفی، نقشهکشی و مباشر ساختمان آن بوده است به این ترتیب که در زیر آشپزخانه زیرزمینی ساخته است که هیچ منفذی به خارج جز یک سوراخ هواکش ندارد و راه آمد و رفت منحصر به چاهی است که در گوشه حیاط در سرپوشیده مثل گاراژ وجود دارد. این چاه عمیق به منظور کشیدن آب کنده شده ولی در حقیقت راه عبور و مرور بود زیرا قبل از آنکه به آب برسد نقبی زده شده بود که این نقب به صورت دالان چند متر پیش میرفت و بعد نردبانی گذارده شده که به وسیله آن نردبیان کارگران داخل چاپخانه مخفی میشدند.»
و نیز توضیح داد که در این خانه در یک اتاق یک خانمی سکونت داشته و در اتاق دیگر چهار نفر کارگران چاپخانه به عنوان اجارهنشین آن خانم زندگی میکردهاند.
در اتاق خانم زنگ اخباری زیر گچ کار گذاشته بود که در موقع لزوم خانم مزبور کارگران چاپخانه را در زیرزمین از پیشآمدها و وقایع آگاه میساخته است.
از پلههای مارپیچ آهنی که اکنون برای تماشای مردم و داخل شدن به زیرزمین ساخته شده چاپخانه که عبارت از یک ماشین کوچک دستی به قطع نیم صفحه مدل آلمان که در سال ۱۹۸۷ ساخته شده و از آن کشور وارد شده بود دیده شود و چند جعبه حروف به زبانهای گرجی، روسی و ارمنی در گوشه این زیرزمین تاریک که به وسیله چراغ نفتی روشن میشده است ملاحظه شد. پرسیدیم این ماشین و دستگاه حروفچینی چگونه و از چه راه به اینجا منتقل شده زیرا از چاه آب امکانپذیر نیست، معلوم شد دریچهای در سقف این چاپخانه در کف آشپزخانه وجود دارد که در حال عادی چیزی پیدا نیست زیرا روی آن پوشانیده و آجرفرش شده است و از آن دریچه اشیای بزرگ را در مواقع لزوم به چاپخانه مخفی داخل میکردهاند. خود استالین در خانه دیگری دورتر از این خانه زندگی میکرده و مطالب روزنامه را مینوشته و میفرستاده است. این چاپخانه نزدیک سه سال نشریههای انقلابی مخفی بیرون میداده که به زبانهای روسی و گرجی و ارمنی منتشر میشود و با اینکه چند بار مامورین دولت تزاری مظنون میشوند و خانه را بازرسی میکنند چیزی نمییابند تا بالاخره از راه چاه به این اسرار پی میبرند، مامورین کاغذی را مشتعل میسازند و به چاه میاندازند کاغذ مشتعلشده قبل از اینکه به آب برسد هوای نقب آن را میکشد و مامورین متوجه نقب شده از راه چاه و نقب به چاپخانه پی میبرند و مرتکبین را دستگیر و آنجا را خراب میکنند که بعد از انقلاب دوباره به عنوان موزه آن را به وجود آوردهاند.
ساعت ده شب بود که ترن ایستگاه تفلیس را ترک کرد و ما پس از ۳۰ ساعت اقامت در این شهر عازم بادکوبه میشدیم که به رفقای دیگری که از مسکو میآمدند ملحق شده و با کشتی به ایران مراجعت نماییم. خستگی فوقالعاده دیگر به ما مجال نشستن و صحبت و بحث در اطراف خاطرات آن روز تفلیس را نداد. از مستخدم واگون تقاضا کردیم تختخوابها را باز کند و خوابیدیم.
مسافت بین تفلیس و باکو با ترن بیست ساعت بود و ما فردای آن روز قسمت زیادی از وقت خود را در واگون رستوران به شنیدن سهتار و آواز یک پیرمرد قفقازی گذراندیم.
وقتی برای صبحانه به رستوران قطار رفتیم عده زیادی را سر میزها دیدیم که در آن موقع صبحانه خود را یک غذای کامل از کتلت و کباب و پیاز فراوان میخورند و چیزی که بر تعجب ما افزود استکانهای بزرگی بود از ودکا که پی در پی خالی میشد و تجدید میگردید.
در این موقع پیرمردی که از سر و وضعش پیدا بود بیچیز است از در وارد شد و نزدیک ما نشست و بلافاصله سهتار خود را از پارچهاش بیرون کشید و شروع به نواختن ساز و خواندن آوازهای ترکی نمود.
افسر جوانی که در گوشه رستوران نشسته بود دلباخته ساز و آواز بود و چون متوجه شد که ما خارجی هستیم به تصور اینکه ساز و آواز پیرمرد برای ما مزاحمت دارد خواست او را مانع شود لکن ما اشتیاق خود را به شنیدن آن ابراز داشتیم.
بنابراین همه اهل رستوران سرگرم شدند و مدتی پیرمرد مزبور که گاهی از گوشه و کنار رستوران به عادت شرقی دستور غذا و مشروب هم برای او داده میشد همه را مشغول ساخته بود.
از اینجا آداب و اخلاق عوض میشد، روحیه شرقی کاملا نمایان بود و کمکم توجه ما از داخل رستوران به خارج از ترن به صحرا معطوف گردید. زمینها بر خلاف آنچه که هنگام رفتن به مسکو بین راه میدیدیم بایر بود. خیلی زمینهای وسیع دیده میشد که لمیزرع و بلااستفاده افتاده است.
عجب! دهات را ببینید و این خانههای دهقانی مثل خانههای رعیتی خود ماست، به کلی اینجا وضع تغییر میکند. خانههای گلی زیاد دیده میشود. مردم هم در وضع دیگری غیر از سایر نقاط بهخصوص مسکو هستند. در این ایستگاه نگاه کنید مردم پابرهنه هم دیده میشوند معلوم میشود همه جا زندگی یکنواخت نیست و هنوز در این کشور پهناورِ کار و فعالیت بسیار، لازم است از این زمینها بهرهبرداری شود و دهات آباد گردد و سطح زندگی عمومی در همه جا بالا بیاید.
دکتر متیندفتری عینک خود را برداشت و با تعجب گفت: «بله در اینجا مردم بیکفش و جوراب هم دیده میشوند.» ترن ایستگاه را پشت سر گذاشت و خانههای گلی روستایی به طرزی که در بعضی دهات ایران وجود دارد جلب توجه ما را کرد و تا مقدار زیادی از راه بهخصوص هر قدر در آذربایجان قفقاز پیش میرفتیم و به بادکوبه نزدیک میشدیم این مناظر در ایستگاهها و کنار جادهها کم و بیش دیده میشد. همچنین بسیاری از جادههای بزرگ را دیدیم که هنوز اسفالت نشده بود.
چهار ساعت از ظهر میگذشت که ترن ما پس از عبور از چندین کیلومتر اراضی نفتخیز بادکوبه که در فعالیت بود، داخل ایستگاه گردید. آقای ژوزف نماینده اینتوریست به ما خیر مقدم گفت و ما را به مهمانخانه راهنمایی نمود.
رفقای ما شب وارد میشدند و ما فرصت داشتیم بار دیگر در شهر گردش کنیم. پس از قدری استراحت در مهمانخانه چند خیابان بزرگ بادکوبه را عبور کردیم و در مغازهها سر کردیم و همه جا را پر از جمعیت دیدیم. بقایای مناتی که همراه داشتیم خرید کردیم و وضع شهر و مردم را نسبت به مسکو مقایسه نمودیم و فرق بسیار در آن دیدیم و نسبت به سابق قیاس کردیم و خیلی بهتر یافتیم. بعد کنار بلوار که اکنون پر از درخت و گلکاری شده و سابقا خشک و کثیف بود ساعتی قدم زدیم و به مهمانخانه برگشتیم. دسته دیگر رفقا از مسکو میآمدند که شب را بمانیم و فردا صبح بادکوبه را ترک کنیم.
ساعت ۱۱ شب بود که آقایان با قیافههای خسته پس از سه شب و سه روز مسافرت ترن وارد مهمانخانه شدند. از طرز اولین برخورد آنها چنین بر میآمد که از دیدن ما خیلی خوشحالاند زیرا خواب عیسایان آنها را خیلی نگران ساخته بود و حالا از اینکه ما را صحیح و سالم میبینند خوشوقتاند.
دو ساعت به ظهر روز پنجشنبه ۲۷ فروردین در عرشه کشتی به تماشای دورنمای بندر زیبای بادکوبه که کمکم از آن دور میشدیم مشغول بودیم. رفته رفته عمارات بزرگ و ساختمانهایی که بر روی تپههای اطراف بنا شده کوچک میشد و رفته رفته محو میگردید و کشتی پیونیر راه خود را به سوی ایران عزیز میپیمود.
قبل از حرکت از باکو تلگراف تشکرآمیزی از پذیراییهای گرم و محبتآمیزی که اولیای دولت شوروی و متصدیان کنفرانس اقتصادی مسکو در همه جا از ما نمودند مخابره کردیم و به این ترتیب سه هفته مسافرت ما در خاک جماهیر شوروی پایان پذیرفت.
پایان.
منبع: روزنامه اطلاعات؛ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۳۱، صص ۱ و ۷.