صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۳ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۷۱۲۶۶
تاریخ انتشار: ۵۵ : ۱۹ - ۰۶ شهريور ۱۳۹۹
اعترافات تکان‌دهنده متهم اصلی فاجعه سینما رکس آبادان؛
چند کتاب و جزوه از دکتر شریعتی تهیه کردم و با اتوبوس عازم آبادان شدم... یکی از بچه‌ها گفت که فرج با دوچرخه دنبال تو به گاراژ آمده. رفتم خانه و بچه‌ها آمدند و گفتند: «می‌خواهیم یک سینما را آتش بزنیم.»/ نیمه‌های فیلم بود که فرج به آرامی گفت: «برویم.» بعد بلند شدیم، رفتیم داخل سالن انتظار. از در عقب از طرف بوفه، سر آن دوراهی کمربندی در سالن سینما که آب‌سردکن هم همان‌جاست، همه با هم رفتیم و وقتی رسیدیم... هیچ‌کس داخل سالن نبود و بوفه هم تعطیل بود. فرج شیشه‌اش را درآورد و گفت: «شما جلوی بوفه بریزید.» و خودش با «یدالله» رفت. بعد فلاح و یدالله در سالن روبه‌رو که به پله‌ها می‌خورد، مواد را ریختند و من و فلاح هم تینر را عقب طرف بوفه روی دیوارها و صندلی‌ها ریختیم، برگشتیم برویم داخل که فرج به من گفت: «کبریت بزن بعد بیا داخل»! خودشان رفتند داخل سالن و کبریت را من زدم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ روز سه‌شنبه چهارم شهریور ۱۳۵۹، دومین جلسه دادگاه سینما رکس آبادان به ریاست حجت‌الاسلام موسوی تبریزی با حضور جمعی از بازماندگان این فاجعه در محل سینما نفت آبادان تشکیل شد. حسین تکبعلی‌زاده، متهم اصلی فاجعه در این جلسه ضمن رد کیفرخواست صادره علیه خود به شرح چگونگی طرح و آتش‌ زدن سینما رکس پرداخت. در این جلسه چندین بار دادگاه از سوی بازماندگان قربانیان فاجعه متشنج شد و هنگامی که حسین تکبعلی‌زاده چگونگی کبریت زدن و سوختن سینما و وضع تماشاگران در سالن نمایش فیلم را تشریح کرد، صدای گریه مادران و خواهران بازماندگان فضای دادگاه را پر کرد. یک بار هم به مدت ۵ دقیقه فضا متشنج شد که حاکم شرع از حاضران خواستند بر اعصاب خود مسلط باشند. شرح اعترافات تکبعلی‌زاده در این دادگاه و نیز پرسش‌های حاکم شرع و پاسخ‌های او را که در خلال اعترافات آمده در ادامه به نقل از گزارش محمدرضا حیدرزاده در روزنامه اطلاعات مورخ پنجشنبه ششم شهریور ۱۳۵۹ می‌خوانید:

تکبعلی‌زاده: من معتاد به هروئین و حشیش و کارگر جوشکار بودم و دوافروشی می‌کردم. در محله ما با اصغر نوروزی آشنا شدم و توسط وی، کم‌کم به جلسات درس قرآن که در مسجد تشکیل می‌شد، راه پیدا کردم.

بچه‌ها و دوستانم گفتند که باید اعتیادم را ترک کنم و من هم قبول کردم و در اصفهان ترک اعتیاد کردم و به آبادان بازگشتم و به فعالیت خود پرداختم. در این زمان با چهار نفر به نام‌های محمود و برادرش یدالله و فرج و فلاح فعالیت می‌کردیم. به اصفهان هم می‌رفتیم و کتاب و نوار به آبادان می‌آوردیم و تکثیر می‌کردیم. پس از مدتی، من به بچه‌ها یعنی فرج، فلاح و یدالله گفتم که در مسجد نشستن و قرآن خواندن فایده‌ای ندارد و از کلاس درس قرآن بیرون آمدم. این عمل من، به دنبال کشتاری که در قم توسط تیمسار رزمی انجام و در آن گروه زیادی کشته و مجروح شدند صورت گرفت.

مجددا به اصفهان بازگشتم و کار مواد فروشی را دنبال کردم. پس از چند روز، فلاح و یدالله به اصفهان آمدند و گفتند که باید اعتیادات را ترک کنی و به آبادان بیایی. که سرانجام قبول کردم و در بیمارستان توان‌بخشی اصفهان بستری شدم و اعتیادم را ترک کردم. بعدا چند کتاب و جزوه از دکتر شریعتی تهیه کردم و با اتوبوس عازم آبادان شدم. چون کتاب‌ها همراهم بود، در ایستگاه شماره ۷ پیاده شدم و به گاراژ نرفتم. وقتی به محل رسیدم، یکی از بچه‌ها گفت که فرج با دوچرخه دنبال تو به گاراژ آمده. رفتم خانه و بچه‌ها آمدند و گفتند: «می‌خواهیم یک سینما را آتش بزنیم.» چهار شیشه کوچک تهیه شد و تینر در آن‌ها ریختیم و به سینما سهیلا رفتیم. در سینما شیشه‌ها را از سالن انتظار روی زمین ریختیم.

در این هنگام چند نفر از تماشاچیان به آن‌جا آمدند. من صبر کردم تا آن‌ها از آن‌جا خارج شدند. بعد کبریت زدم. اما آتش نگرفت. به سالن نمایش برگشتم و جریان را به بچه‌ها گفتم. همگی از سینما بیرون آمدیم. فرج گفت که چطور شد که آتش نگرفت؟ من گفتم چون تینر فوری بود، خشک شد و اثر نکرد.

آمدیم به طرف خانه، قرار شد تینر را با روغن مخلوط کنیم و فردای آن روز، یعنی ۲۹ مرداد به سینما سهیلا بازگردیم. شب بود، حدود ساعت ۸ که سر کوچه بودیم در نزدیک خانه‌مان، که فرج آمد و یک شیشه با خودش آورد و اصرار داشت که همان شب برویم و سینما را آتش بزنیم.

من گفتم باشد فردا برویم. اما آن‌ها تصمیم گرفتند که این کار همان شب انجام بگیرد. من رفتم به جگرکی محله‌مان تا شام بخورم. بعد فلاح و فرج آمدند و به اتفاق یدالله رفتیم داخل خانه ما. فرج با خودش چهار شیشه آورده بود که پر بود و به هر یک از ما، یک شیشه داد. به راه افتادیم تا چهارراده پیاده رفتم و در آن‌جا سوار تاکسی شدیم و به طرف سینما سهیلا حرکت کردیم. وقتی به آن‌جا رسیدیم گیشه سینما بسته بود و چون نتوانستیم وارد سینما شویم، قرار شد به خانه برگردیم و سپس در خیابان به راه افتادیم، در آخر خیابان امیری خواستیم به طرف مرکز شهر برویم که فرج چشمش به سینما رکس افتاد. فرج با دیدن سینما گفت: «برویم به سینما رکس» و بلافاصله حرکت کرد و منتظر پاسخ ما نشد و چهار عدد بلیط خرید.

 

من کبریت کشیدم

وقتی خواستیم داخل شویم، هیچ مامور یا کارگری در مقابل سینما نبود و رفتیم داخل سالن نمایش نشستیم، فیلم شروع شده بود و در قسمت چهارتومانی، در بالکن نشستیم. فرج گفت: «می‌روم دست‌شویی» و رفت. فرج پس از دو دقیقه برگشت و نیمه‌های فیلم بود که فرج به آرامی گفت: «برویم.» بعد بلند شدیم، رفتیم داخل سالن انتظار. از در عقب از طرف بوفه، سر آن دوراهی کمربندی در سالن سینما که آب‌سردکن هم همان‌جاست، همه با هم رفتیم و وقتی رسیدیم صحبتی از کجا ریختن تینرها نشده بود، آن‌جا ایستادیم. هیچ‌کس داخل سالن نبود و بوفه هم تعطیل بود. فرج شیشه‌اش را درآورد و گفت: «شما جلوی بوفه بریزید.» و خودش با «یدالله» رفت. بعد فلاح و یدالله در سالن روبه‌رو که به پله‌ها می‌خورد، مواد را ریختند و من و فلاح هم تینر را عقب طرف بوفه روی دیوارها و صندلی‌ها ریختیم، برگشتیم برویم داخل که فرج به من گفت: «کبریت بزن بعد بیا داخل»!

خودشان رفتند داخل سالن و کبریت را من زدم.

حاکم شرع: شما دقیقا یادتان هست که در کجای صحنه فیلم بند شدید و رفتید؟

متهم: نه، این فیلم را قبلا هم سوال شده بود، می‌توانم تمام فیلم را همین جا برای‌تان تعریف بکنم، اما صحنه‌ای که بلند شدیم و بیرون رفتیم به خاطرم نیست.

حاکم شرع: اگر یادت باشد شما قبلا گفته بودید، در صحنه‌ای که بهروز وثوقی (هنرپیشه فیلم) بود.

متهم: چند تا صحنه را گفته بودم. یک بار گفتم که به حساب، آن‌جایی که بهروز وثوقی می‌رود مواد تهیه کند.

فرج و بچه‌ها رفتند داخل سالن نمایش و من زودتر از فلاح مواد را ریختم. سومین نفری که مواد را زودتر تمام کرد، من بودم و آمدم سر آن پیچ دو سالن، آن‌جا ایستادم و نگاهی به اطراف کردم اما هیچ‌کس نبود. بعد فلاح هم موادش را تمام کرد و من کبریت زدم.

وقتی کبریت را انداختم تقریبا دور تا دور سالن آتش گرفت، گُر گرفت.

بعد که صحنه آتش را دیدم وحشت‌زده داخل سالن نمایش دویدم. فلاح را در آن‌جا ندیدم که بالاخره جسدش هم پیدا نشد. نشستم پهلوی فرج و یدالله، خواستم به آن‌ها بگویم و داد بزنم اما نمی‌توانستم. دو سه دقیقه بعد یک نفر از پشت در داد زد که سینما آتش گرفته است.

حاکم شرع: شما قبلا در یکی از حرف‌های‌تان گفتید که من داد زدم به مردم که آتش‌سوزی شده!

متهم: خواستم که به اصطلاح قهرمان بوشم، یعنی من فلان کردم و از این حرف‌ها...

بعد یک نفر داد زد که سینما آتش گرفته، تماشاچیان همه جیغ کشیدند و رفتند طرف پرده سینما که قسمت ۳ تومانی آن‌جا بود و ختم می‌شد به در خروجی خیابان و به حساب می‌خواستند از آن‌جا بیرون بروند.

چراغ‌ها روشن شد

وقتی آن مرد داد زد و مردم هجوم آوردند، نمایش فیلم قطع شد و برق‌ها روشن شد و پس از مدتی برق نیز قطع گردید. مردم وقتی به در ریختند، دیدند در بسته است.

(در این هنگام متهم به شدت متاثر شد و نتوانست به بیان شرح ماجرا ادامه دهد و به دنبال آن چند تن از مادران قربانیان که در دادگاه حاضر بودند، نسبت به متاثر شدن متهم اعتراض کردند. این اعتراض در حالی که گروهی از مادران و بستگان قربانیان نیز به شدت متاثر شده بودند، نظم جلسه دادگاه را بر هم زد و دادرسی نزدیک به ۵ دقیقه به تعویق افتاد.)

موقعی که مردم با درِ بسته مواجه شدند، خیلی‌ها حمله کردند به طرف دیواری که به خیابان امیری می‌خورد تا دیوار را خراب کنند و خودشان را نجات دهند. فیلم قطع شد، و چراغ‌ها روشن بود. یدالله کنارم بود. فرج را هم دیگر ندیدم و فلاح را هم از همان اول پس از آتش زدن کبریت دیگر ندیدم. بعد دیدم یدالله کپسول آتش‌نشانی را که آن‌جا بود برداشت. آتش از بالکن، از در آخری به داخل سالن نمایش سرایت کرد. یدالله کپسول را برداشت تا از گسترش آتش جلوگیری کند تا شاید از بیرون کسی به کمک مردم بیاید. برق در این‌جا مجددا قطع شد و چند نفر از تماشاچیان با لگد زدند و درِ قسمت سه تومانی را شکستند.

فرار از جهنم سوزان

عده‌ای متوجه در شدند و برای نجات به طرف آن هجوم آوردند و من هم بر اثر فشار مردم به بیرون از سالن نمایش رسیدم. نزدیک پله‌ها، کمی مکث کردم تا داد بزنم تا آن‌هایی که جلوی دیوار جمع شده بودند، متوجه در بشوند، که بر اثر فشار مردم روی پله‌ها افتادم و رفتم پایین داخل خیابان بلند شدم و همراه آن عده‌ای که نجات پیدا کرده بودند، به طرف شهربانی شروع به دویدن کردم و مردم داد می‌زدند که شهربانی و اهالی اطراف را متوجه آتش‌سوزی کنند.

آن‌هایی که توانستند خودشان را نجات بدهند، حدودا ۲۰ تا ۳۰ نفر بودند. دمِ در کسی را ندیدم و در هم باز بود و هنوز کسی آن‌جا جمع نشده بود، بر اثر دودی که داخل سالن پیچیده بود. وقتی همراه با نجات‌یافتگان به طرف شهربانی می‌دویدیم. حالت خفگی به من دست داد و حالم به هم خورد. سر آن سه‌راهی که به خیابان زند می‌خورد، در آن‌جا ماموران رسیدند و ما که از سینما بیرون آمده بودیم به طرف آن‌ها رفتیم ولی ماموران دو نفر از مارا زیر مشت و لگد گرفتند و کتک زدند.

ماموران حدودا ۱۰ تا ۱۲ نفر بودند که از سمت شهربانی به طرف سینما می‌دویدند.

حاکم شرع: به چه علت آن دو نفر را ماموران کتک زدند؟

متهم: نمی‌دانم. با مشت و لگد می‌زدند.

حاکم شرع: باطوم دست‌شان نبود؟

متهم: ندیدم، متوجه دست‌شان نشدم.

حاکم شرع: قبلا گفته بودید که در داخل سینما یک کارگر سینما آمد و یک کپسول آتش‌نشانی را برداشت.

متهم: وقتی در شهربانی این حرف را گفتم که یدالله کپسول را برداشت، آن‌ها مرا مسخره کردند، که شما خودتان این کا را کردید حالا می‌خواهید عمل‌تان را توجیه بکنید.

حاکم شرع: پس دقیقا می‌دانید، یدالله کپسول را برداشت؟ و چطور شد به خودش نزد که در آتش نسوزد؟

متهم: خودش برداشت و بعد رفت طرف در چهار تومانی، در آخر طرف بالکن. آتش از آن‌جا به داخل نفوذ کرده بود. می‌خواست آتش را آن‌جا خاموش کند تا به داخل سالن نیاید تا بلکه از بیرون کمکی برسد.

حاکم شرع: پس چه شد؟

متهم: دیگر او را ندیدم، چون در را شکستند و بعد هم برق رفت.

حاکم شرع: مسئله دیگر این‌که از وقت کبریت زدن تا وقتی که شما سینما را ترک کردید و بیرون آمدید، چقدر طول کشید؟

متهم: حدودا ۱۰ دقیقه طول کشید.

حاکم شرع: شما ده دقیقه در آتش بودید کجای‌تان سوخته بود؟

متهم: هیچ جایم نسوخته بود و لباس‌هایم نیز نسوخته بود.

حاکم شرع: چطور ده دقیقه در آتش بودید و طوری نشدید؟

متهم: در آتش نبودم، در جلو بودم همان‌جا که مردم جمع شده بودند.

حاکم شرع: وقتی از سالن نمایش خواستی بیرون بیایی، در وسط سالن بودی؟ یا در کنار دیوار؟

متهم: در کنار دیوار چون صندلی ما کنار دیوار بود و آمدیم آن‌جا جمع شدیم و بعد که در را شکستند من هم آمدم بیرون.

حاکم شرع: از جلوی درهای سه‌گانه رد شدید آن‌ها را یک به یک آزمایش کردید؟

متهم: نه آزمایش نکردیم و وحشت‌زده رفتیم طرف دری که شکسته شده بود. وقتی ماموران آن دو نفر را کتک زدند، من و چند نفر دیگر به طرف خیابان «زند» دویدیم، که آن‌ها داخل کوچه «فتاحی» ایستادند و من هم داخل کوچه دیگری که به طرف بازار کویتی‌ها می‌رود، حالم به هم خورد و روی زمین نشستم.

جمعیت کم‌کم در نزدیکی سینما جمع شده بودند و متوجه آتش‌سوزی شده بودند. من آن‌جا داخل جمعیت در خیابان زند، دنبال بچه‌هایی که با من بودند می‌گشتم.

حاکم شرع: این‌جا را دقیقا تشریح کنید، چون اهمیت فراوان دارد. مردم چه کار می‌کردند؟ ماموران در چه حالی بودند؟ و چه کسانی مانع کمک می‌شدند؟

متهم: من متوجه نبودم و به ماموران نگاه نمی‌کردم. آن موقع در میان جمعیت دنبال سه نفر بچه‌ها می‌گشتم. در را که روی هم «بسته» بود دیدم، ولی مثلا زنجیر یا دستبند روی در باشد ندیدم. بچه‌ها را پیدا نکردم و دویدم طرف خانه. فکر کردم شاید نجات پیدا کرده و به خانه رفته باشند، بین کلیسای ارامنه و باغ کودک که رسیدم، در اول احمدآباد اصغر نوروزی را دیدم که با یک نفر دیگر داشتند می‌آمدند طرف شهر، در حالی که نفس نفس می‌زدم، ایستادم و سوال کردم که «بچه‌ها – فرج، فلاح و یدالله – را ندیدی؟» گفت: «نه.» و به طوری که اطلاع داشته باشد، از عمق فاجعه از من سوال کرد که «جایی را آتش زده‌اید؟» من چیزی نگفتم و مجددا دویدم به طرف خانه. رفتم، دیدم محمود برادر یدالله در اطاق‌شان نشسته، گفتم: «یدالله‌خان نیامد؟» جواب داد: «نه، مگر چه شده؟»

گفتم: «سینما آتش گرفت و من، فرج، فلاح و یدالله هم در سینما بودیم.»

بعد محمود آمد و دو نفری با هم مثل این‌که با دوچرخه بود، رفتیم به طرف سینما. در آن‌جا محمود را داخل جمعیت گم کردم. من بچه‌ها را صدا می‌زدم و هیچ‌کدام را پیدا نکردم.

بعد یکی از ماموران، فکر می‌کنم برای پخش شدن جمعیت آن‌جا بود. و دفعه دوم که آمدم آتش‌نشانی آمده بود، رفته بودند بالا «و سوراخ‌هایی که الان هست» دیوارها را سوراخ کنند، آن مامور گفت که: «خیلی‌ها آسیب جزئی دیدند و آن‌ها را برده‌اند به بیمارستان‌ها.»

من آن‌جا یکی از بچه‌های محل، به نام حمید افراسیابی را که ماشین داشت، دیدم. دو نفر دیگر هم داخل ماشین بودند که نشناختم و چهار نفری رفتیم به همه بیمارستان‌ها سر زدیم. ولی به جز شیر و خورشید که سه نفر را بیش‌تر «به آن‌جا» نبرده بودند، کسی دیگر نبود.

حاکم شرع: شما می‌گویید که وقتی بیرون آمدم حالت تهوع به من دست داد. چطوری شد که یک انسان عادی شدید؟ رفتی منزل و برگشتی و اصلا از خود واکنشی نشان ندادی و بر اعصابت مسلط شدی!

متهم: بر اعصابم مسلط نبودم و می‌توانید اصغر نوروزی را این‌جا بیاورید و حالت برخوردم را از او سوال کنید.

حاکم شرع: اگر بر اعصابت مسلط نبودی، مردم در مقابل سینما می‌فهمیدند، چطور این کار را کردی، بالاخره از کارهای غیرعادی شما و یا بعضی حرف‌هایی که از روی ناراحتی می‌زدید یا از ناراحتی وجدان کارهایی از شما سر می‌زد، بالاخره درک می‌کردند مردم که شما این کار را کرده‌اید. چطور شما می‌گویید تجربه‌ای نداشتم و اتفاقی بود این قضیه؟

متهم: تا آن موقع قضیه اتفاقی بود، اما بعد جریاناتی پیش آمد که اتفاقی نیست و گفتم که، سلسله مراتب تعریف می‌کنم تا بیاید الان که این‌جا ایستاده‌ام. اتفاقی نبوده این جریانات. از همان موقع گفتند که رزمی این کار را کرده و شاه باید بسوزد و از این حرف‌ها... ولی من آن موقع اتفاقی می‌دانستم آن را. ولی بعدا یک جریاناتی برایم پیش آمد که شک کردم به اتفاقی بودن آن. حالا هر دلیلی بیاورید، باز هم شک می‌کنم.