صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۳ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۶۵۰۷۱
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۰۰ - ۰۹ مرداد ۱۳۹۹
رسیدیم به شانزه‌لیزه و از آن‌جا رسیدیم به آرک تری‌یونف، بالای آرک تری‌یونف هم جمعیت زیاد برای تماشای ما ایستاده بودند. از آن بالا به کوچکی کلاغ به نظر می‌آمدند. طرفین راه جمعیت زیاد ایستاده بودند و تمام به آواز بلند «شاه زنده باد»، «ایران زنده باد» فریاد می‌کردند. بعضی‌ها هم «جمهور زنده باد» می‌گفتند، ولی کمتر می‌گفتند. اسامی خیابان و راهی که از گار به منزل آمدیم از این قرار است: روترنشه، میدان کُن‌کُرد، خیابان شانزه‌لیزه، خیابان با دِ بولون، خیابان مالاکوف. منزل ما در کوچه کپرنیک است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

چون دیشب هرچه خورده بودم قی کردم و چیزی در شکم‌مان نماند که بخوابیم و درست خواب‌مان نبرد، خوب نخوابیدم. چون نمی‌دانستیم هم که کِی باید برویم و می‌ترسیدیم وقت بگذرد، لهذا شش ساعت از نصف شب گذشته از خواب برخاستم و روی هم رفته سه ساعت و نیم خوابیدم. با وجود این کمیِ خواب و قی دیشب، صبح که از خواب برخاستم احوالم خوب بود، هیچ‌کس بیدار نبود حتی دوربین هم که به آن طرف و شربورغ [شربورگ]انداختم دیدم تمام خواب هستند و احدی بیدار نیست. یواش‌یواش رخت پوشیدیم و آمدیم بالای سطحه [عرشه]کشتی، آن‌جا هم تازه عملجات کشتی از خواب برخاسته بودند و آن‌جا را فرش و تمیز می‌کردند.
کشتی ما در وسط آب و حوض ایستاده بود. این بندر شربورغ خیلی بندر معتبری است که این‌طور بندر هیچ نیست؛ اگر سیصد کشتی هم وارد این حوض و بندرگاه بشوند آن‌ها را بسیار خوب می‌توان محافظت کرد. هوا هم آرام و بسیار ملایم و آفتاب و بی‌باد و خوب بود. کشتی اکبرخانی هم که بعضی آدم‌های ما و پیش‌خدمت‌ها و بار‌ها آن‌جا هستند آن هم روبه‌روی ما لنگر انداخته ایستاده بود. با دوربین شربورغ را نگاه کردم یک اَرسنال [کارخانه اسلحه – انتخاب]و قلعه بزرگی که روی او را توپ‌های متعدد کشیده بودند، دیدم. پنج کشتی جنگی شروع کردند به آمدن و شلیک توپ کردن، از قلعه هم شلیک توپ زیاد کردند. کشتی‌های کوچک باری هم با کشتی‌های دیگر که به او بسته بود برای بردن بار‌های ما یواش یواش شروع کردند به آمدن. ما هم در سطحه کشتی بنا کردیم به راه رفتن.
چون رفتن ما طول دارد و ناهار را هم باید در واگن بخوریم رفتیم پایین در اطاق سفره‌خانه یک ناهار مختصری خوردیم و بعد از ناهار آمدیم بالای سطحه. امین‌السلطان، نظر آقا وزیرمختار ما که در پاریس است، با بالوا وزیرمختار فرانسه که در طهران است و برای آمدن ما قبل از آمدن ما از طهران به پاریس آمده و دوباره مراجعت می‌کند با حکیم طولوزان، امرای بحری بندر شربورغ را با حاکم این‌جا آوردند حضور، یکی‌یکی را معرفی کردند که اسامی آن‌ها از این قرار است:
امیرال پسپز حاکم بحری شربورغ (Amiral Pespez)، جنرال هان‌ریون کماندان دسته دهم لشکر فرانسه (General Hanreon)، کنت امیرال کماندان کشتی‌های زره‌دار شمالی بوآسون‌دی (Contre Amiral de Boessondy)، جنرال زورلندن کماندان افواج پیاده‌نظام در شربورغ (Generel Zurlinden)، یک نفر قونسول ایران هم که اصلا فرنگی و از اهل خاور است و سال‌هاست قونسول ایران است او را هم معرفی کردند که اسم او این است: [جای اسم خالی است].
حاج حسینقلی‌خان وزیرمختار ما در ینگ دنیا و واشنگتن بود و به واسطه سوء مزاجی که داشت به پاریس آمده و از سفارت خود استعفا کرده است، او را هم امین‌السلطان آورد معرفی کرد. حاجی‌خان لباس نازک ریزه پوشیده بود و یک کلاه کوتاه کوچک داده بود در واشنگتن برایش دوخته بودند، سرش بود. اما کلاه غریبی بود، هیچ شبیه به کلاه نبود، نه کلاه ایرانی بود نه کلاه عثمانی نه کلاه فرنگی، معلوم نبود این کلاه از چه طایفه است که سرش بود خیلی بد کلاهی بود!
خلاصه وقت رفتن رسید. سه ساعت به ظهر مانده برخاستیم با سر جان مکنیل که مهمان‌دار ما بود از اول خاک انگلیس - و این سر جان مکنیل خویش آن سر جان مکنیلی است که در اواخر سلطنت فتحعلی‌شاه و اوایل سلطنت محمدشاه پدر ما در طهران بود - وداع کردیم. چرچیل، نایب سفارت انگلیس که در طهران است، و کاپیتان کشتی هم مرخص شدند. ما از پله کشتی پایین آمده داخل قایق درازی شدیم که این قایق را یک کشتی بخاری کوچک می‌کشید و راندیم. امین‌السلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، مجدالدوله، امین‌خلوت، صدیق‌السلطنه، اعتمادالسلطنه پیش ما نشستند، سایرین هم در قایق‌های دیگر نشسته رفتیم تا در قایق نشستیم. باز از کشتی‌ها و قلعه‌جات بنا کردند به شلیک توپ کردن، شلیک زیادی کردند.
آب این بندر به قدری صاف و آبی مصفا بود که تا دو ذرع ته آب پیدا بود و موج‌های کوچک‌کوچک می‌زد، خیلی باصفا بود. از گردش‌های باصفای دنیا این است که آدم در این حوض بزرگ به این باصفایی سوار قایق یا کشتی‌های کوچک بخاری شده متصل در این حوض و بندر گردش کند. افسوس که ما به واسطه نداشتن وقت و این‌که در سرِ ساعت باید داخل ترن شویم فرصت این گردش و سیر خوب را نداشتیم که اولا یک دور این حوض را بگردیم. حقیقت این نوع اسفار برای ما اشخاصی که دارای تکلیف هستیم و درست از روی میل و راحت و خیال خود نمی‌توانیم سیر همه جا و جا‌های خوب را بکنیم هیچ خوب نیست.
خلاصه راندیم تا رسیدیم به جایی که باید داخل خشکی شویم، آن‌جا یک پله چوبی مقبول خوبی درست کرده بودند و تمام صاحب‌منصبان بحری که در کشتی معرفی شده بودند این‌جا هم حاضر بودند. از قایق بیرون آمده جمعیت زیادی از اهل شهر و عملجات کارخانه ایستاده بودند، اما زیادتر عملجات بود چراکه این‌جا کارخانه کشتی‌سازی دارد و عملجات زیاد این‌جا هستند. تمام با لباس‌های چرکِ کار و صورت‌های سیاه و ذغالی حاضر بودند و تماشا می‌کردند، یک فوج و رژیمان سرباز هم صف کشیده ایستاده بودند. خیلی صف این سرباز ممتد بود. پیاده در جلوی این‌ها از اول گرفته رفتم تا آخر دوباره برگشتم. خیلی سرباز خوبی بود. خوش‌لباس و خوب بودند. اگر این سرباز مثل سرباز‌های روس پای‌شان چکمه بود خیلی بر شکوه‌شان افزوده بود. این‌ها چکمه نداشتند و عوض یک کفش کوچک پوشیده بودند و یک پارچه سفیدی روی کفش‌شان مثل جوراب بسته بودند و به این جهت چندان بلند نبودند.
خلاصه آمدیم توی ترن جابه‌جا شدیم. مردم هم جابه‌جا شدند. ترن ما هم ترن دراز بلندی بود که از هر طرف هفت تالار و آیینه داشت. بنا کرد به راه رفتن، اما یواش، از توی شهر شربورغ گذشتیم. دور این شهر تمام کوه است. طرف دستِ چپ یک کوه بسیار سخت بلندی بود که بالای آن یک قلعه محکم بزرگی بود، از توی آن قلعه هم شلیک توپ کردند. شهر شربورغ سبز و باصفا مقبول و پرگل و خوب بود. از حاکم شهر پرسیدم گفت، این شهر سی‌و‌پنج هزار جمعیت دارد. شربورغ بندر معظم معتبری است. دور شهر قلعه و خندق محکمی دارد که خندقش خیلی وسیع بود و پر از آب عریض هم بود.
راه‌آهن یواش می‌رفت تا از یک تونلی هم گذشتیم. از تونل که بیرون آمدیم باز شهر آبادی بود و خانه بود. از اول شهر تا آخر شهر تمام سرباز و موزیکان‌چی ایستاده بود و همه جا احترامات نظامی را به عمل می‌آوردند. در تپه‌های شربورغ و تا مبلغی از راه که رفتیم از آن بوته‌ها که گل سرخ کوچک دارد و در اکس [اسکاتاند]خیلی دیدیم و بود در این‌جا هم خیلی دیده شد. در سینه بعضی از این سرباز‌ها بعضی نشان‌ها دیدم، پرسیدم: «چه نشانی است؟» گفتند: «این نشان‌هایی است که در جنگ تُن‌کَن به این‌ها داده‌اند.»
خلاصه راندیم از چند تونل امروز گذشتیم. دو تونل آن خیلی طولانی و ممتد بود که هر کدام پنج دقیقه و هفت دقیقه طول کشید. باقی دیگر خیلی نزدیک بود. تا پنج شش فرسنگی هم که از شربورغ گذشتیم اطراف راه خیلی جنگل بود توی هم، که صحرا دیده نمی‌شد. درخت‌های جنگلی سرو کاج هم خیلی دیدیم. بعد یواش‌یواش جنگل تمام شد و صحرا‌های حاصل‌خیز دیده شد. عجب صحرایی دارد! تمام پر از حاصل است و حاصل‌خیز، گندم و جو این‌جا را تازه شروع به درو کرده‌اند و می‌چینند. هوای این‌جا با انگلیس تفاوت دارد، گرم‌تر است. حاصل بالا‌های انگلیس را که هیچ درو نکرده‌اند تا بیست روز دیگر هم درو نخواهد کرد. برایتون را هم تازه شروع به چیدن کرده‌اند.
خلاصه همین‌طور تا پاریس آبادی و صحرای حاصل‌خیز و آبادی روی آبادی هست تا وارد پاریس شدیم. وضعِ از شربورغ الی پاریس را در روزنامه سفر اول فرنگ که در شانزده سال قبل آمده بودم و از همین شربورغ به پاریس رفتیم مفصل و مشروح وضع زمین و صحرا و حاصل همه را که چطور است نوشته‌ام. در این روزنامه همین‌قدر که نوشته‌ام کفایت می‌کند.
این ترن که امروز سوار بودیم خیلی صدا می‌کرد به طوری صدا می‌داد که حرف یکدیگر شنیده نمی‌شد. اگر می‌خواستیم حرف بزنیم باید توی گوش همدیگر حرف بزنیم و خیلی شبیه بود این‌صدا به صدا‌های کارخانه ابریشم‌کشی و مخمل‌بافی شهر لیدز و شهر برادفورد انگلیس. آن‌جا هم که رفتیم همین‌طور صدا می‌کرد و حرف نمی‌شد زد، مگر توی گوش.
امروز از شربورغ الی پاریس هفت ساعت راه آمدیم و راه‌آهن ساعتی ده فرسخ راه می‌رفت که روی هم هفتاد فرسنگ بود. سه ساعت به ظهر مانده حرکت کردیم از شربورغ، چهار ساعت از ظهر رفته وارد پاریس شدیم.
خلاصه وارد گارسن لازار پاریس شدیم. دود ذغال‌سنگ و گرد راه رو و لباس ما را خاکی و سیاه کرده بود. خیلی عجیب است، با وجود این‌که مملکت فرانسه و انگلیس در حقیقت به هم وصل است مگر این‌که یک دریای باریکی میانه را فاصله داده است، لیکن به محض ورود به خاک فرانسه در آنی تمام وضع و عادات و رسوم و زبان و ترکیب و صورت زن و مرد دهقان و سرباز سواره قشون، تپه، کوه و صحرا، درخت، طبیعت بالمره عوض می‌شود و من مدتی در این نوع اختلاف بلافاصله غرق حیرت بودم!
این گار [ایستگاه راه‌آهن]، گار تازه دراز عالی خوبی بود. سعدی کارنو، رئیس حالیه جمهور فرانسه، است. خودش با تمام وزرا و اعیان و رجال شمشیری و قلمی شهر تماما به استقبال ما در گار حاضر بودند. سعدی کارنو خودش شخصا آدم وسط‌القامه، باریک، موسیاه، چشم و ابرو سیاه نازک لطیف بسیار ملایم خوبی است. سبیل‌های نازک خوبی، ریش سیاهی، چشم‌های خوش‌حالتی دارد. بسیار متعارف و شیرین‌کلام و خوش‌صحبت است. چهره‌اش مایل به زردی و سبزی است. سنش هم پنجاه‌و‌یک سال است. خلاصه با سعدی کارنو دست دادیم و آمدیم به اطاق بسیار عالی که در همین گار حاضر کرده بودند و صندلی زیاد چیده بودند که ما آن‌جا بنشینیم و وزرا را معرفی کنند. داخل آن اطاق شدیم، اما من میل به نشستن نکردم، همین‌طور ایستاده رئیس‌جمهور تمام وزرا و مستقبلین را معرفی کرد که اسامی آن‌ها از این قرار است:
مسیو لُروایه، مسیو سپولر وزیر امرو خارجه، مسیو کنستان وزیر داخله، امیرال کرانتس وزیر بحری، رئیس سنا مسیو تیرار صدر‌اعظم، مسیو دو فرسینه وزیر جنگ، مسیو گویو وزیر فواید، جنرال سوسیه حاکم نظامی شهر پاریس، مسیو شوتان رئیس مجلس شورای شهر پاریس.
خلاصه من و رئیس‌جمهور و امین‌السلطان، مسیو تیرار صدراعظم در یک کالسکه نشسته، سایر همراهان هم در جا‌های خود سوار شدند و راندیم. از دو طرف خیابان و راه الی منزل ما سرباز و سوار، توپخانه ایستاده بودند، قشون بسیار خوب منظمی بود. سوار‌های کوراسیه اطراف راه ایستاده بودند. ابتدا از جلوی کلیسای مادلُن گذشتیم و از آن‌جا رسیدیم به پلاس دولاکُن‌کُرد که مناره ابلمیک آن‌جا است. گذشتیم و رسیدیم به شانزه‌لیزه و از آن‌جا رسیدیم به آرک تری‌یونف، بالای آرک تری‌یونف هم جمعیت زیاد برای تماشای ما ایستاده بودند. از آن بالا به کوچکی کلاغ به نظر می‌آمدند. طرفین راه جمعیت زیاد ایستاده بودند و تمام به آواز بلند «شاه زنده باد»، «ایران زنده باد» فریاد می‌کردند. بعضی‌ها هم «جمهور زنده باد» می‌گفتند، ولی کمتر می‌گفتند. اسامی خیابان و راهی که از گار به منزل آمدیم از این قرار است: روترنشه، میدان کُن‌کُرد، خیابان شانزه‌لیزه، خیابان با دِ بولون، خیابان مالاکوف. منزل ما در کوچه کپرنیک است.
خلاصه به همین تشریفات و تجملات آمدیم تا رسیدیم به عمارتی که برای ما معین کرده بودند. چون مخصوصا سفارش کرده بودیم «منزل ما را در پاریس در وسط شهر وجایی که جمعیت زیاد باشد و کالسکه زیاد برود و اسباب زحمت باشد قرار ندهند که باید در پاریس راحت [استراحت]کنیم» لهذا جای ما را در این عمارت که در گوشه شهر و نزدیک به اکسیوزسین و با دِ بولون است قرار داده‌اند.
وارد عمارت شدیم. عمارت خوبی است منزل ما یک تالاری است که طاقِ آن شیشه و بلور است. جلوی این تالارِ ما یک باغ زمستانی است که طاق آن هم بلور و بسیار باغ قشنگی است. یک باغچه مقبول خوبی هم برای گردش این عمارت دارد. بالای تالار ما هم یک بالاخانه‌ایست که پله‌های قشنگ مقبول دارد، خوابگاه ما آن‌جا است. منزل عزیزالسلطان هم پهلوی ما است. سایر مردم و همراهان ما هم تمام در این عمارت جابه‌جا شدند. خیلی عمارت خوبی است. پله‌های پیچ پیچ دارد. وزرا و سعدی کارنو همراه ما به عمارت آمدند دست داده رفتند.
بلافاصله هم با امین‌السلطان، بالوا، جنرال مهمان‌دار کالسکه نشسته رفتیم بازدید سعدی کارنو، مجدالدوله، امین‌خلوت هم همراه ما با نظر آقا بودند. سوار و سرباز پلیس به همان ترتیبی که وقتِ آمدن ایستاده بودند حالا هم که می‌رفتیم دو سمت راه ایستاده بودند. منزل سعدی کارنو هم دور بود، رفتیم. به قدر یک ربعی هم آن‌جا بود. ملاقاتی کرده به منزل آمدیم.
اشخاصی که امروز این‌جا دیده شدند امین‌الدوله بود، معاون‌الملک بود، حاجی محسن‌خان معین‌الملک بود که با امین‌الدوله آمده بود. ابراهیم‌میرزا دیده شد، حاجی محمدمیرزای پسر اسدالله‌میرزای نایب‌الایاله بود که مدتی در پاریس تحصیل می‌کرده و در سفارت ایران بوده است دیده شد. حاجی محمدمیرزا خیلی شبیه است به امام‌جمعه طهران، اما کوتاه‌تر، به عینه امام‌جمعه کوتاهی است. حاجی میرزا نجفقلی‌خان، کارپرداز مصر، دیده شد که با معین‌الملک آمده است این‌جا با هم بروند در سوئد نروژ به مجلس شرقی. حاجی میرزا نجقلی خیلی شبیه است قدا و ترکیبا ریشا، کلا‌ها به حاجی میرزا زمان‌خان کاشی. امین‌الدوله در اسلامبول برای پسرش عقدکنان داشته است. دختر معین‌الملک را عقدکنان خوبی کرده بودند. سلطان هم خیلی به آن‌ها احترام کرده بودند. امین‌الدوله کلاه ایرانی غریبی سرش بود! سعدی کارنو آخر که می‌خواستیم بیاییم، گفت: «اذن می‌دهید زنم را بیاورم معرفی کنم؟» رفت زنش را آورد معرفی کرد. زن بسیار بدگل زشت بدی داشت.
معیرالممالک می‌گویند در پاریس است، اما هنوز او را ندیده‌ام. میرزا احمد عکاس با پسرش که گفته بودیم پاریس حاضر باشد برای خرید عکس و همراهی با عزیزالسلطان حاضر بود پسرش آمد پیش عزیزالسلطان خیلی از ملاقات او عزیزالسلطان خوش‌وقت گردید.
بعد از شام عزیزالسلطان، میرزا احمد و پسرش و آدم‌های عزیزالسلطان رفتند به اکسپوزیسیون [نمایشگاه]. اول کسی که از سویت ما در این‌جا به اکسپوزیسیون رفت عزیزالسلطان بود. ما هم شام خوردیم و با وجودی که دیشب نخوابیده و خیلی خسته بودم باز تا نصف شب بیدار بودم و توی باغچه جلوی عمارت گردش کردم. توی باغ زمستانی جلوی اطاق‌مان که خیلی جای باصفایی است مدتی نشسته و راه رفتم. عزیزالسلطان خیلی دیر از اکسپوزیسیون آمد، خسته شده بود. تعریف می‌کرد یک شکل برج ایفل را خریده بود برای ما آورد و رفت خوابید.
در این پاریس یک بالنی است که هوا می‌کنند و ریسمانی دارد و به زمین می‌بندند و به قدر سیصد ذرع می‌رود بالا مردم توی او نشسته آن بالا شهر را تماشا می‌کنند و می‌آیند پایین، دسته دیگر می‌رود بالا، صاحب این بالن هم از مردم پول می‌گیرد. وقتی که وارد شهر شدیم دیدیم بالن روی هوا خیلی بلند ایستاده است. مثل یک کوهی خیلی بزرگ است زیرش هم اطاق بود که جمعیت زیاد نشسته بود.
برج ایفل را شب کله اش را با چراغ الکتریسیته روشن می‌کنند. با وجودی که باغچه جلوی عمارت ما خیلی گود است باز کله برج و چراغش روشن بود، تماشا کردیم. این چراغ را به این طرف و آن طرف می‌انداختند؛ رنگ‌های زرد، سبز و سرخ و آبی می‌داد که خیلی تماشا داشت.
این عمارت ما متعلق است به بانک فرانسه، دولت عمارت را برای آمدن ما به پاریس کرایه کرده است از بانک. این مبل و اسبابی که در این عمارت و اطاق‌ها هست تمام از دولت است و از خارج آورده‌اند برای توقف ما. چون این‌جا حالا محل توقف ما شده است مشتری پیدا شده و این عمارت را از بانک به مبلغ دو میلیون فرانک خریده است. بانک هم فروخته است.
اسامی مهمان‌دار‌های ما از این قرار است:
جنرال بارنژه؛ مهمان‌دار مرد متین قابلی به نظر آمد، چشم‌های تنگ و سیمای مطبوعی داشت. پنجاه شصت سال هم دارد. کلنل کرون پروست، کماندان بازن، لیوطنان طوما، آجودان جنرال برانژه.
شب را خوب خوابیدم. جهانگیرخان هم آمده است، اما هنوز او را ندیده‌ام. حاجی محمدحسن امین دارالضرب رفته است مکه، حاجی محمدرحیم برادرش را دیدیم به همان‌طور که او را گذارده بودیم بود بلکه هم بدتر.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، ۱۷۶-۱۸۳.