صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۵۹۰۱۳
تاریخ انتشار: ۵۷ : ۲۳ - ۱۰ تير ۱۳۹۹
خاطرات ناصرالدین شاه از سفر فرنگ: دست راست و چپ کوچه، بالا و پایین عمارت‌ها تماما مملو بود از جمعیت مرد و زن هی هورا می‌کشیدند و تعارف می‌کردند و بی‌اختیار نعره می‌کشیدند. به قرار خود انگلیس‌ها و دوست و دشمن که تمام می‌گفتند برای هیچ‌کس از سلاطین این‌طور پذیرایی و احترام نکرده بودند. الحق تمام لوازم پذیرایی را به عمل می‌آوردند که از این بهتر و بالاتر نمی‌شود. چون این‌جا ملتی است و تمام این پذیرایی را ملت می‌کند خود ولیعهد هم می‌گفت که «ما نمی‌توانیم این‌طور مردم را برای پذیرایی مجبور کنیم. خودشان به میل کرده‌اند.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

ساعت هفت از نصف شب گذشته از خواب برخاستم، رخت پوشیدم. احوالم الحمدلله بهتر بود. خوب بودم. معلوم شد این‌جا که کشتی لنگر انداخته مقابل رودخانه تایمز نیست، اصل وسط دریاست. هیچ دخلی به مقابل رودخانه تایمز ندارد. از سه ساعت و نیم از نصف شب گذشته الی حال این‌جا لنگر انداخته است. از حالا تا دو ساعت و نیم دیگر همین‌جا خواهند ماند. جهت این که این‌جا لنگر انداخته این است که، چون باید ولیعهد انگلیس در ساعت معین به استقبال ما بیاید و چند کشتی جنگی انگلیس برای تشریفات ما جلو آمده سلام نظامی داده شلیک توپ نمایند اگر شب می‌رسیدیم این تشریفات به عمل نمی‌آمد به این جهت لنگر انداخته. یک جهت عمده هم این است که این‌جا‌ها را مه خیلی می‌گیرد و اغلب در هوای مه دو کشتی به هم می‌خورد و کشتی‌های بزرگ و کوچک هم متصل در این دریا حرکت می‌کند. با بودن مه خیلی به علم و استادی باید حرکت کند و الا اسباب خطر و حرکت خیلی مشکل است. یکی هم به این جهت لنگر انداخته‌اند. اما الحمدلله از تفضل و التفات خداوند هوا در نهایت خوبی و آرامی و صافی و بی‌مه بود. هوای روشن خیلی خوبی است. دریا مثل حوض بی‌موج و تلاطم است و آرام و نرم است. خیلی شکر کردیم که از فضل خداوند هوا این‌طور است.
عزیزالسلطان [ملیجک دوم]هم صبح زود برخاسته رفته در بالا و عرشه کشتی ماشاالله تمام کشتی را گردیده مشغول بازی است. الان هم آن‌جاست. خلاصه ما هم بعد از اصلاح و پوشیدن رخت برخاسته ابتدا از یک دالان باریکی بلندی گذشته رفتیم آن طرف کشتی که جای فرنگی‌ها و بعضی آدم‌های خودمان است. در حقیقت یک دستگاه دیگری است. یکی دو اطاق را تماشا کرده از پله‌ها بالا رفته رفتیم به عرشه کشتی. در آن اطاق‌های عرشه که جای کاپیتان‌های کشتی است قدری نشسته با کاپیتان حرف زده صحبت کردیم و دوربین انداختیم و بعضی کشتی‌های بزرگ و کوچک که از دور و نزدیک پیدا بودند تماشا کردیم. مخبرالدوله را دیدیم که در بالای کشتی راه می‌رفت.
توی اطاق نشسته بودم که یکدفعه دیدم اعتمادالسلطنه از پله‌های کشتی بالا می‌آید. چمان، خرامان، خرامان، دامن‌کشان، می‌خرامد و می‌آید. مدتی بود که به واسطه درد پا و عرق‌النسا و ناخوشی که داشت او را ندیده بودم. ترکیب غریبی پیدا کرده بود. خیلی خنده داشت. تنه به آن گندگی لاغر شده. گوشت سفتی که در بدن داشت شل شده. ریش‌های سفید مخلوط به هم، صورت سیاه ریزه، کله گنده، چشم‌ها گود رفته، دور چشم‌ها سیاه شده، آروراه‌های تورفته، بینی گنده بزرگ، لباس چروک کثیفی پوشیده بود. خیلی وضع غریب مضحکی داشت. قدری با او صحبت کردیم. دماغش را بالا کشید و رفت.
بعد از عرشه پایین آمده یک پله چرخی بود که می‌رفت به سر اسباب ماشین حرکت کشتی، از پله پایین رفته آمدیم سر چرخ‌ها، جای گرمی بود. تماشا کردیم. یک دستگاه ماشین هم برای روشنی چراغ‌های الکتریستیه برقی این کشتی آن‌جا بود دیدیم. تمام قوه چراغ‌های برق کشتی از این ماشین داده می‌شود و برای دانستن اندازه و حد قوه برقی یک آهن‌ربایی دارند. یک تکه آهن بزرگ که مثل یک گازانبر بود دست گرفتم. به فاصله دو وجب مانده به آن آهن‌ربا دو تکه آهن از دست من کشید و چسبید به ماشین طوری که با نهایت زور آهن از آهن‌ربا کنده نمی‌شد. خیلی آهن‌ربای غریبی بود.
بعد بالا آمده قدری در سطحه کشتی گردش کرده آمدیم پایین. در اطاق سفره‌خانه چای خوردم. بعد آمدم اطاق خودم، دو ساعت نه و نیم از نصف شب گذشته، که دو ساعت و نیم به ظهر مانده باشد لنگر را کشیده به طرف انگلیس حرکت کردیم. وقتی که چای می‌خوردم حکیم طولوزان آمد پیش ما. دیدم اظهار کسالت می‌کند. می‌گفت: «گلویم درد گرفته زبانم ورم کرده، این‌ها همه از سیگاری است که می‌کشم و حالا دیگر سیگار را به کلی ترک می‌کنم و نمی‌کشم.» و متصل می‌گفت: «من چقدر آدم خری هستم. خیلی خریت کردم. خیلی خریت دارم. سه مرتبه از دست سیگار این‌طور شدم و گفتم ترک کنم نکردم و همین‌طور خریت نمودم. این دفعه دیگر حکما نمی‌کشم.» خلاصه خیلی می‌گفت: خریت کردم.
طول و عرض این کشتی از این قرار است: یکصد و شصت قدم طول دارد، هجده قدم عرض این کشتی است. این کشتی چیز‌های غریب و عجیب دارد. در حقیقت این کشتی عمارت بحری ملکه است. همین‌طور که در زمین عمارت دارد توی دریا هم یک دست عمارت دارد. همه چیز و همه جور اسباب و عملجات، حکیم دارد، نوکرها، آدم‌های متعدد دارد که همیشه در همین کشتی منزل دارند. صاحب‌منصب و امیرال این کشتی هم معتبرتر از دیگران هستند.
خطر بزرگ و عمده‌ای که در این دریای شمالی و رودخانه‌های این‌جاست این است که این‌جا‌ها را مه زیاد می‌گیرد و حرکت کشتی‌های کوچک و بزرگ در این‌جا مثل بازار است، از بس زیاد است و مه طوری می‌شود که چشم چشم را نمی‌بیند و اغلب دو کشتی به هم خورده غرق می‌شود. این فقره خیلی اسباب خطر است و برای این خطر، تازه اختراعی در تمام کشتی‌ها کرده‌اند. در این کشتی هم هست؛ یک شیپوری است که بسیار صدای مهیب غریبی دارد. از صدای این یقین است که صور اسرافیل هم به طور تحقیق صحیح است. در موقع مه این شیپور را متصل می‌زنند که دو کشتی به هم نخورد. خواستیم صدای این شیپور را تماشا کنیم. ابتدا بخاری به لوله‌های شیپور داده بعد به قاعده‌ای که دارند در لوله را باز کرده که یک صدای غریب عجیبی کرد که پرده گوش من پاره شد و فرار کردم. ولف هم پهلوی من ایستاده بود. این شیپور را در وقت مه متصل می‌زنند و معلوم نیست که بیچاره‌ها چه حالت پیدا می‌کنند. الحمدالله تعالی که هیچ هوای مه نبود و ما این صدا را نشنیدیم.
یک چیز غریب هم این است که عملجات این کشتی با کشتی‌های دیگر با دست و دو بیدق متصل با هم به طور تلگراف که مُرس می‌زنند حرف‌های مفصل طولانی به طور خوب می‌زنند که همه چیز معلوم می‌شود. دست خودشان [را]از این طرف و از آن طرف به طور‌های غریب تکان می‌دهند. مثلا با کشتی آزبُران که اکبرخان و این‌ها نشسته بودند از کشتی ما حرف می‌زدند.
تفصیل این کشتی زیاد است اگر بخواهیم بنویسیم مفصل می‌شود. خلاصه همین‌طور می‌راندیم گاهی در بالا و پایین بودم ناهار می‌خوردیم. کشتی‌های بزرگ و کوچک بخاری و بادبانی در اطراف این کشتی از دور و نزدیک خیلی بودند، آن‌ها را تماشا کردیم. کشتی هم خوب می‌رفت. دریا هم در نهایت آرامی و ملایمت بوده خود کاپیتان هم اقرار داشت؛ می‌گفت: «سی سال است دریا را به این آرامی و خوبی و ملایمی ندیده‌ایم.» همین‌طور که می‌رفتیم رسیدیم به وسط دریا. خیلی ترسیدم، آن‌جا دو کشتی بزرگ در دست راست و چپ یکی دو سال پیش و یکی سه سال پیش غرق شده‌اند. سوای دکل‌های آن و ریسمان‌ها چیزی پیدا نبود. خیلی کشتی‌های بزرگ بوده‌اند که غرق شده‌اند. احمدالله از آن‌جا به سلامت گذشتیم. عزیزالسلطان هم ماشاالله بالا و پایین کشتی را گردش می‌کرد و بازی می‌کرد.
دیشب که دریا را تماشا می‌کردم بعضی ماهی‌های ریز دیدم که مثل حیوانات کوچک فسفردار که در مازندران کون‌شان برق می‌زند این ماهی‌ها توی دریا از زیر موج و کف آب که از زیر چرخ کشتی بیرون می‌آید زیر و بالا می‌شدند و یک برق خوبی مثل الکتریسیته می‌دادند، خیلی تماشا داشت. به قدر یک ساعت تماشای این‌ها را می‌کردم. خلاصه راندیم.
نرسیده به مقابل رودخانه تایمز سه کشتی جنگی زره‌پوش انگلیس آمد جلو استقبال ما، بنا کرد به شلیک توپ کردن و سلام دادن. کشتی‌های بخار و بادی زیاد هم پر از جمعیت مرد و زن بود از انگلیس به تماشای ما آمده بودند هورا می‌کشیدند دستمال تکان می‌دادند. به قدری جمعیت زیاد بود توی کشتی‌ها که کم مانده بود کشتی غرق شود. از سوراخ‌های زیر کشتی مردکه دستش را بیرون آورده بود دستمالش را تکان می‌داد. اوضاع غریبی بود!
کم‌کم از طرفین سواحل پیدا شد. گاهی دور و گاهی نزدیک تا رسیدیم به «کردمنت» که رودخانه تایمز است. این‌جا قلعه‌جات نظامی هم برای استحکام این رودخانه ساخته‌اند، و متصل شلیک توپ می‌کردند. اطراف این رودخانه تمام کارخانه است و عمارت و آبادی است. روی هم کشتی‌های بادی و بخاری و قایق‌های کوچک بود که مثل گردو روی آب ریخته بود. زن‌های خوشگل توی آن‌ها بودند و موج کشتی اسباب خطر قایق‌های کوچک بود، کم مانده بود غرق شوند، اما الحمدالله آسیبی به کسی نرسیده از کشتی‌ها و قایق‌ها گُل به کشتی ما می‌انداختند.
چون ما تند آمدیم و به ساعتی که برای ورود ولیعهد معین کرده بودیم نیم ساعت مانده بود کشتی ما در کردمنت توقف کرد تا ولیعهد بیاید. یک روزنامه‌نویس نقاش هم از اسپا همراه ما بود و متصل صورت ما و مردم را به طور‌های مختلف می‌کشید. انگلیسی هم هست. در کشتی هم بود. صورت همه را کشید. در یکی از اطاق‌های بالا کشتی که نشسته بودم او را صدا کردم قلم و کاغذ او را گرفتم. در یک دقیقه نیمرخ او را کشیدم. به قدری شبیه بود که اسباب تعجب خودش و تمام فرنگی‌ها بود و همه تعریف کردند که شاه به این خوبی و زودی صورت او را کشید.
خلاصه به قدر نیم ساعت که معطل شدیم و مردم هم هی با کشتی‌ها از دور و اطراف ما می‌آمدند و می‌رفتند و هورا می‌کشیدند. ولیعهد آمد، در کشتی ادین‌برق [ادینبورگ]که به اسم برادر ولیعهد است سوار بود. آن کشتی را به کشتی ما چسباندند. ولیهعد آمد توی کشتی ما، با ولیعهد دست دادیم. تعارف کردیم. ولیعهد همان ولیعهدی است که در شانزده سال پیش دیده بودم. خلیق و معقول و آدم خوبی است. خیلی چاق و گنده شده است. خیلی این ولیعهد عیاش و خوش‌گذران است. متصل در پاریس و جا‌های دیگر در گردش و خوش‌گذرانی است. به این جهت چاق و گنده است. دو پسر ولیعهد همراهش بودند: یکی بزرگ‌تر و یکی کوچک‌تر که اسامی آن‌ها نوشته خواهد شد. صاحب‌منصب، آجودان زیادی هم همراه ولیعهد بودند آن‌ها را به ما معرفی کرد. تعارف کردیم. ما هم بعضی از همراهان خودمان را معرفی کردیم. عزیزالسطان هم آمد پیش ولیعهد دست داد و تعارف کرد.
بعضی از آدم‌های ما از قبیل: زین‌دار باشی، صدیق‌السلطنه، اعتمادالسلطنه، کتابچی، دندان‌ساز، شارل، با بار‌ها رفتند به راه‌آهن که از آن‌جا بروند لندن. ما با ولیعهد و سایر همراهان رفتیم به کشتی ولیعهد. کشتی بسیار مقبولی است. سالن دارد دراز و باریک، تمام این سالن را با گل و پارچه‌های خوب زینت داده بودند. میزی چیده بودند که روی آن خوراکی بود. یک بالاخانه خوبی داشت که ما آن‌جا نشسته بودیم. همه جابه‌جا شدیم و راندیم برای لندن. هی رفتیم و رودخانه تنگ شد و به اندازه خودش قرار گرفت. کم‌کم نزدیک می‌شدیم به لندن. در حقیقت از کردمنت جزء لندن است، از محاذی [مقابل]دُگ‌ها گذشتیم. دگ حوضی است که دستی برای کشتی‌های بزرگ می‌سازند که آن‌جا تعمیر کنند، پیدا نبود. دکل‌های کشتی را می‌دیدیم.
ساعت به ساعت و دقیقه به دقیقه جمعیت زیاد می‌شد. هرجا که ممکن بود که آدم آن‌جا بایستد یا بنشیند یا سرش را بیرون بیاورد و یا دستش را بیرون بیاورد آدم از پشت‌بام تا پایین ایستاده بودند. دستمال تکان می‌دادند و هورا می‌کشیدند و شاد‌باش می‌گفتند. همین‌طور راندیم تا از یک پل بزرگی گذشتیم. از پل که گذشتیم رسیدیم به «کِه»، معنی «کِه» این است که یک سمت این رودخانه را دیوار بلندی از سنگ کشیده‌اند که خیلی معتبر و محکم است و خیلی هم خرج کرده رودخانه را منظم کرده‌اند و در حقیقت شهر حسابی لندن از «که» به آن طرف است. این‌جا دیگر جمعیت زیادتر شد و تمام پشت «که» ایستاده بودند.
از پل‌های آهنی بسیار بزرگ دو مرتبه و یک مرتبه گذشتیم. از پل‌های آجری بزرگ گذشتیم. روی این پل‌ها از یک مرتبه و دو مرتبه سیاه بود از جمعیت و مردم و معلوم بود که این‌ها از اعاظم و محترمین هستند و همه هورا کشیده شادی می‌کردند. یک کشتی ترپیل سر همراه بود. یکی هم همان‌طور از انگلیس آمد. این‌ها همین که به هم نزدیک شده بودند، خوردند به هم. کم مانده بود هر دو خورد و غرق شده حادثه غریبی روی بدهد. الحمدلله عیبی نکرد و سالم از هم گذشتند.
خلاصه از جمعیت و مردم محشری بود و می‌راندیم. از پل‌ها گذشتیم. از گره‌نیچ که موزه بحری و مدرسه بحری آن‌جاست گذشتیم. از قلعه کهنه لندن که تاج و جواهرات قدیم سلاطین انگلیس آن‌جا است گذشتیم. از کلیسای سن‌پول گذشتیم و پارلمانت و عمارت پارلمانت و ساعت و اسباب‌های او از دور پیدا شد. نرسیده به آن‌جا کشتی ایستاد و از کشتی بیرون آمدیم.
دوک دکامبریج، عموی ملکه و سپهسالار کل، پرنس باتن‌برغ داماد ملکه که شاهزاده معقولی است، داماد دیگر ملکه که از شاهزاده‌های هس آلمان است و پیرمرد معقولی است، امیرآخور ملکه که جوان خوشگل مقبول گردن‌کلفت خوبی است و خیلی معتبر است و ملکه هم کمال میل را به او دارد با جمعی از معتبرین به استقبال آمده بودند. با همه تعارف کردیم و از دالان مصنوعی که با گُل و ... ساخته بودند گذشتیم و سوار کالسکه‌ای سلطنتی شدیم. از اولی که به این کِردمنت رسیدیم بو‌های بسیار بد متعفن می‌آمد که معرکه بود. تمام دیوار و خانه شهر لندن هم سیاه است. نرسیده به کالسکه‌ها زن‌های معتبر و محترم زیادی توی این دالان ایستاده بودند که با همه تعارف کردیم. کالسکه‌ها تمام کالسکه درباری و سلطنتی است. تمام با اسباب‌های مجلل و کالسکه‌چی‌های لباس‌پوشیده قشنگ برای ما و همراهان حاضر بود. من با ولیعهد و ناظم‌الدوله توی یک کالسکه نشستیم. سایرین هم جابه‌جا شدند و راندیم. سوارکار مخصوص ملکه با لباس‌های عالی. سرباز‌های مخصوص ملکه با لباس‌های گلی، سوار‌های دیگر، افواج دیگر، ایشک آقاسی باشی‌ها، جلودار‌ها از جلو و سرباز و سوار از دو طرف کوچه صف کشیده ما از میان این‌ها یواش‌یواش می‌رفتیم. دست راست و چپ کوچه، بالا و پایین عمارت‌ها تماما مملو بود از جمعیت مرد و زن هی هورا می‌کشیدند و تعارف می‌کردند و بی‌اختیار نعره می‌کشیدند. به قرار خود انگلیس‌ها و دوست و دشمن که تمام می‌گفتند برای هیچ‌کس از سلاطین این‌طور پذیرایی و احترام نکرده بودند. الحق تمام لوازم پذیرایی را به عمل می‌آوردند که از این بهتر و بالاتر نمی‌شود. چون این‌جا ملتی است و تمام این پذیرایی را ملت می‌کند خود ولیعهد هم می‌گفت که «ما نمی‌توانیم این‌طور مردم را برای پذیرایی مجبور کنیم. خودشان به میل کرده‌اند.»
خلاصه از جلوی همه گذشته از دروازه بوکین‌کام [بوکینگ‌هام]داخل محوطه بوکین‌کام شدیم. آن‌جا هم جمعت زیاد بود. از آن‌جا هم گذشته رسیدیم به پای پله عمارت بوکین‌کام پالَن. سرباز و سوار زیادی این‌جا ایستاده بود. بیدق انگلیس را روی زمین جلوی ما خوابانده بودند.
از کالسکه پیاده شده داخل عمارت شدیم. زن ولیعهد و دخترهایش تا درب پله استقبال آمده بودند. با همه دست داده تعارف کردیم و آمدیم توی اطاق خیلی صحبت کردیم. یکی از دختر‌های ولیعهد را، که اسمش پرنسس لوییز است بیست‌ودو سال دارد و به کنت دو فیف که اهالی اکس انگلیس است نامزد کرده به او خواهند داد، همین‌جا حاضر بود با او دست دادیم. وقتی هم که می‌گفتند نامزد است سرخ می‌شد. بعد ولیعهد و زنش آمدند اطاق و منزل‌های ما را نشان داده رفتند. اسم داماد پیرمرد ملکه که از شاهزاده‌های هس است و به استقبال ما آمده بود این است: «مارک دولرن» است. شاید شاهزاده هس آلمانی نباشد انگلیسی باشد، تا تحقیق شود. همان عمارتی است که شانزده سال پیش منزل کرده بودیم. همان است. مجدالدوله و همه اطاق‌های خودشان را می‌دانستند، رفتند منزل‌های خودشان. ما هم اطاق خودمان ماندیم. عزیزالسطان هم پهلوی اطاق ما منزل گرفت. یک گلخانه بسیار خوبی که سقف و دیوارش تمام شیشه است پهلوی اطاق ما است. خیلی گلخانه خوبی است. انواع و اقسام گل‌ها در این جا است و جای راحت گاه خوبی است. بلافاصله رفتیم به باغی که جلو عمرات واقع است. چمن بسیار خوبی دارد. باغ بسیار عالی است. همان باغ و چمنی است که آن دفعه دیده بودیم و در همین چمن آن دفعه امین‌السلطان مرحوم آش ماست و چلو کباب درست کردیم و خوردیم. بلد بودم. عزیزالسلطان هم همراه ما آمد. از توی چمن رفتیم خیلی قشنگ بود. سار و گنجشک و کبوتر و حیوانات قشنگ توی چمن‌ها به طرز خوب می‌چریدند. خیلی مقبول بود.
آمدیم تا پهلوی دریاچه این باغ که دریاچه بزرگی است. فواره بزرگی دارد. نو‌های باریک دراز در این دریاچه بود. با مجدالدوله، عزیزالسلطان وسایرین توی نو‌ها نشستیم. پاروزن‌های نو‌ها حاضر بودند. قدری توی دریاچه گردش کردیم و آمدیم به اطاق خودمان. امشب کاری نداریم. راحت هستیم. احوال هم الحمدالله خوب است. شام خوردم و خوابیدم. اسم پسر بزرگ ولیعهد پرنس ادوارد است.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۳۳-۳۹.