صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۴۰۶۶۲
تعداد نظرات: ۱۱ نظر
تاریخ انتشار: ۳۰ : ۲۰ - ۱۸ فروردين ۱۳۹۹
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛
به مجرد ورود من به قصر، شور و هیجانی به وجود آمد و صدای پایکوبی‌ها در قصر پیچید، آن‌چنان که هویدا و همپالگی‌هایش شوکه شدند. آن‌ها متوجه شدند که به قول خودشان، خلخالی جلاد، ‌به قصر برگشته است!/ من به پاسداران گفتم: «هرکس که می‌خواهد از درِ زندان قصر و یا درِ دادگاه به داخل بیاید مانعی ندارد، ولی از بیرون رفتن آن‌ها جلوگیری نمایید.»/ چهار یا پنج دستگاه تلفن وجود داشت که می‌شد توسط آن‌ها با خارج تماس برقرار کرد؛ اما من همه تلفن‌ها را قطع و گوشی‌ها را در یخچال گذاشته و درِ آن را قفل کردم تا کسی نتواند با خارج تماس بگیرد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: ۴۱ سال پیش در چنین روزی، ۱۸ فروردین ۵۸، امیرعباس هویدا، نخست‌وزیر شاه در فاصله سال‌های ۴۳ (بهمن)‌تا ۵۶ (مرداد)، به حکم صادق خلخالی حاکم شرع دادگاه‌های انقلاب در زمان تنفس دومین دادگاه خود به ضرب گلوله اعدام شد. خلخالی در خاطرات خود (سایه، ۱۳۷۹، ۳۷۴-۳۸۸) محاکمه و اعدام هویدا را چنین روایت کرده است:

یکی از بزرگ‌ترین مهره‌ها و عوامل فساد دستگاه پهلوی آقای امیرعباس هویدا بود. او پس از اعدام انقلابی منصور بر سر کار آمد و به مدت نزدیک به سیزده سال نخست‌وزیر شاه بود. او را به دستور ازهاری ظاهرا به زندان دژبان انداختند؛ ولی در واقع آن‌جا هتلی بود که دسته‌جمعی خوش‌گذرانی می‌کردند.

همه دفاعیات هویدا در دادگاه در این خلاصه می‌شد که می‌گفت: «من یک مهره کوچک در سیستم بودم و این سیستم بود که حکومت می‌کرد نه من و نه افراد.» او همه اتهامات را رد می‌کرد و می‌گفت: «این ساواک بود که کشور را اداره می‌کرد و من در صورت ظاهر نخست‌وزیر بودم و در واقع از جریان‌های کشور اطلاع صحیحی نداشتم.» او شاه و آمریکا را مسئول اعزام ارتش به ظفار و عمان عنوان و خودش را تبرئه می‌کرد و می‌گفت: «من پس از گذشت چند ماه از جریان مطلع شدم.» به هویدا گفتم: «پس چرا استعفا ندادید؟» گفت: «اختیار در دست ما نبود.» گفتم: «این همه به خارج مسافرت می‌کردید، چرا تصمیم نگرفتید در آن‌جا بمانید و صدای اعتراض خود را بلند کنید و جزو مخالفین دولت باشید؟» او می‌گفت: «مردم ما را قبول نداشتند.» او می‌گفت: «سفرهایم به چین و سنگال و اروپا و آمریکا به دستور آمریکا و شاه بود و تعمیر مقبره سید علی‌محمد باب و میرزا حسین‌علی بها و عباس افندی در حیفا و عکا نیز به دستور شاه بود و به دستور او بود که من پرده‌های قالی گران‌قیمت را وقف آن‌جا کردم.»

هویدا تصور می‌کرد که ما او را به عنوان یک نفر بهایی و یا بابی محاکمه می‌کنیم. به همین دلیل چندین بار به وی تذکر دادم که این‌طور نیست. من به او گفتم که: «شاه هرچه بود؛ ولی بهایی نبود که دستور دهد به مقبره حیفا و عکا فرش وقف کنی.» او مسئولیت همه کشتارهای بی‌رحمانه از ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ به بعد را به عهده شاه می‌دانست و همه تقصیرها را به گردن او می‌گذاشت. هویدا حاضر به قبول این موضوع نبود که این همه ضربه بر پیکر سیاست و اقتصاد و فرهنگ این کشور در طول مدت سیزده سال نخست‌وزیری وی از ناحیه او وارد شده است.

او فرزند عین‌الملک هویدا از بابی‌های کاشان بود. پدر او چون زبان خارجی را خوب تکلم می‌کرد، ابتدا در اتاق بازرگانی دوره رضاخان مشغول کار شد و سپس عهده‌دار سفارت در لبنان، سوریه و ترکیه گردید. او در مسافرت‌های مکرر به حجاز در تخریب مقبره‌های ائمه چهارگانه در مدینه (که به دست وهابی‌ها در حجاز صورت گرفت)، دخالت داشت. او می‌خواست بدین وسیله اختلاف میان شیعه و سنی را تشدید کند تا بتواند مسلک بهائیت را در همه جا نشر دهد. خود هویدا هم مروج این مسلک در ترکیه بود. به همین دلیل چند بار مورد اعتراض دولت ترکیه قرار گرفت و سرانجام اخراج شد، عین‌الملک در راه حجاز، به دست افراد مسلح کشته شد و جنازه او را به لبنان و سوریه بردند؛ ولی مردم نمی‌گذاشتند که جنازه او در قبرستان مسلمان‌ها و در کنار مقبره زینب کبری در شام دفن شود. در نهایت او را به بیت‌المقدس برده و در قبرستان یهودیان الخلیل دفن کردند. هویدا هم در دادگاه به این امر اعتراف می‌کرد.

یکی از پردردسرترین و جنجالی‌ترین محاکمات ما همان محاکمه هویدا بود. ما در دادگاه مرتبا با کارشکنی‌های دولت موقت بازرگان روبه‌رو بودیم؛ زیرا اعضای این دولت تقریبا با اعدام هویدا مخالف بودند. یدالله سحابی می‌گفت: «اگر خلخالی هویدا را اعدام کند، نخست‌وزیرکُشی در ایران امری عادی خواهد شد و ممکن است پس از شکست انقلاب ما را هم بکشند.»

بازرگان سرسختانه با اعدام هویدا مخالفت می‌کرد و برای جلوگیری از اعدام سخت در تلاش بود. به من می‌گفت: «شما نباید هویدا را اعدام کنید؛ چون می‌گویند که او هم در سازمان ملل و اروپا طرفداران زیادی دارد و این را امام هم می‌گوید.»

من این موضوع را از امام پرسیدم و ایشان فرمود: «من چنین مطلبی را نگفته‌ام.» خانم «انشاء» هم که یکی از بستگان هویدا بود و به عنوان دکتر خصوصی او به زندان می‌آمد، در ملاقات با هویدا او را از جریان‌ها با اطلاع می‌کرد.

هویدا در مدرسه رفاه از شرایط استثنایی برخوردار بود؛ او را در یک اتاق خصوصی و دارای رادیو و تلویزیون نگهداری می‌کردند و اعضای دولت موقت مرتبا با او ملاقات می‌نمودند، ولی پس از انتقال بازداشت‌شدگان به زندان و بند یک وضع فرق کرد و دیگر شرایط استثنایی در کار نبود. برای هریک از آن‌ها یک سلول اختصاصی در نظر گرفته شد. البته درِ سلول‌ها باز بود و آن‌ها با هم رفت و آمد می‌کردند و حالت فوق‌العاده‌ای وجود نداشت. وقتی که از طرف صلیب سرخ افرادی برای دیدن وضع زندانیان آمده بودند، آن‌ها را به اتفاق آقای مبشری، وزیر دادگستری دولت موقت، و آقای تمدن که به زبان فرانسه مسلط بود به داخل زندان هدایت کردند. ما فقط به آن‌ها سفارش کرده بودیم که سوال و جواب باید به زبان فارسی باشد. آن‌ها هم قبول کردند؛ ولی بدان عمل نکردند که مورد اعتراض من قرار گرفت. آقای هویدا از رفتار زندانبان‌ها راضی بود، ولی از تنگی سلول‌ها خیلی گله داشت.

من به او گفتم: «این سلول‌ها را رژیم شما برای ما ساخته بود، ولی بعد از ما نصیب شما شده است و ما نمی‌توانیم برای شما در شرایط فعلی زندان وسیع‌تری درست کنیم!» افراد زیادی از طرف دولت موقت با هویدا در تماس بودند و ما از دور ناظر جریان بودیم. آن‌ها وعده آزادی او را می‌دادند ولی من خبر نداشتم و او در دادگاه این مطالب را فاش ساخت. آن‌ها همچنین چند نفر از بازجوهای ورزیده دادگستری را برای بازجویی هویدا تعیین کرده بودند.

من به چشم خود دیدم که هویدا را در یکی از اتاق‌های بند یک به اصطلاح سین‌جیم می‌کردند و موضوع دیگر این‌که مشاهد کردم جیب‌های هویدا پر از مدارک است. من به «رخ‌صفت» که متصدی حفاظت از بند یک بود، گفتم: «برو و هویدا را به کناری بکش و همه مدارک را بررسی کن تا ببینم موضوع چیست.»

او هم رفت و همه مدارک را دید و معلوم شد که آن مدارک را همین بازجوهای پیر دادگستری برای او می‌آوردند و او هم دل خوش کرده بود.

اولین جلسه محاکمه هویدا قبل از رفراندوم بود که در اثر فشار دولت موقت تعطیل شد. البته من متوجه شدم افرادی را که برای بازجویی هویدا انتخاب کرده بودیم، ورزیده نیستند و در واقع هویدا در دادگاه، حاکم و بازپرس‌ها محکوم شده بودند و این برای من خیلی ناگوار بود. آقای بازرگان و فرزند ایشان ساعت ۳ بعد از نیمه شب تلفن کردند و اصرار داشتند که از وضعیت دادگاه آگاه شوند و وقتی که متوجه شدند دادگاه هنوز هویدا را محکوم نکرده است، نفس راحت کشیدند. من همه این جریان‌ها را درک می‌کردم و می‌دانستم که آن‌ها به هر ترفندی که باشد، می‌خواهند هویدا را از دست ما بگیرند. اهمال‌کاری‌های آقای هادوی و عدم قاطعیت او نیز به آن‌ها کمک می‌کرد. محاکمات قبل از رفراندوم تغییر رژیم موقتا تعطیل شد و من به دستور امام به رشت و اردبیل و خلخال و کیوی و تبریز رفتم. من رای خودم را کیوی به صندوق انداختم و از آن‌جا ابتدا به اردبیل و سپس به تبریز رفتم و وارد منزل آیت‌الله شهید آقای قاضی طباطبایی شدم. ایشان دل پری از شریعتمداری و استاندار، رحمت‌الله مقدم مراغه‌ای، داشت. رحمت‌الله هم تلفنی با من تماس گرفت. البته ظاهرا ابراز خوشحالی می‌کرد و می‌گفت: «می‌خواهم به اردبیل و مشکین‌شهر بروم، ولی آقای قاضی راضی نیستند.» من به او گفتم: «با این همه مشکلات که در تبریز داری، به چه مناسبت می‌خواهی به اردبیل و مشکین‌شهر بروی؟»

او جواب قانع‌کننده‌ای نداشت، ولی فردای آن روز به آن‌جاها رفت. من از تبریز به میانه و زنجان رفتم و کارهایی در آن‌جاها داشتم که انجام دادم و بالاخره به تهران و قم آمدم. در قم خدمت امام رسیدم. چند روزی نگذشته بود که در زندان قصر پاسداران اعتصاب کردند، آن‌ها رژه می‌رفتند و فریاد می زدند: «خلخالی کجایی؟»، «دادگاه خلخالی ایجاد باید گردد، هویدای لامذهب اعدام باید گردد» سرانجام به قم آمدند و مصرانه از امام خواستند که مرا به دادگاه برگردانند. امام به من فرمود: « شما به حرف بازرگانی‌ها گوش نکن.»

ناهار را در قم خوردم و به طرف تهران و زندان قصر حرکت کردم. به مجرد ورود من به قصر، شور و هیجانی به وجود آمد و صدای پایکوبی‌ها در قصر پیچید، آن‌چنان که هویدا و همپالگی‌هایش شوکه شدند. آن‌ها متوجه شدند که به قول خودشان، خلخالی جلاد، ‌به قصر برگشته است!

اما من غیر از درد مستضعفان درد دیگری نداشتم و صدای ضجه مبارزین در زیر شکنجه‌های جلادان رژیم که به دستور دولت امیرعباس هویداها انجام می‌گرفت، در گوشم طنین‌انداز بود و نمی‌توانستم هیچ‌گاه آن را فراموش کنم.

افراد مسلح قسم خورده بودند که نگذارند من از زندان بیرون بروم و در واقع همین کار را هم کردند و چند مرتبه که می‌خواستم برای کارهای ضروری به خارج از زندان بروم آن‌ها مانع شدند. خلاصه ما مشغول کار شدیم و مقدمات محاکمه تعداد زیادی از سرسپردگان رژیم شاه را فراهم کردیم که یکی از آن‌ها هویدا بود. وقتی که من تصمیم گرفتم هویدا را اعدام کنم، قبل از هر کاری به آقای هادوی اخطار کردم که وضع خودش را مشخص کند و به قم و خدمت امام برود؛ چون امام اقدامات او را مفید نمی‌دانست. به دنبال این اخطار او با ناراحتی از پله‌های دادگاه پایین رفت و از زندان خارج شد. او دادستان کل بود، ولی کاری انجام نمی‌داد و اکثرا در یکی از اتاق‌های دادگاه می‌خوابید، ولی پس از صدور حکم آن را برای اجرا امضا می‌کرد. او به من اطمینان داشت و می‌گفت: «چون خلخالی مجتهد و متدین است، حکم او هم نافذ است.» اگرچه او انسانی خوش‌نفس و متدین بود، ولی اهل سیاست نبود و از عمق مسائل هم چندان سر در نمی‌آورد.

من سپس نامه‌ای نوشتم و به داخل بند فرستادم. در نامه قید کردم که هویدا را برای پاره‌ای از توضیحات و سوال و جواب به دادگاه بفرستند. آن‌ها نزدیک ظهر بود که هویدا را آوردند. من گفتم او را در داخل ماشین و در یکی از گوشه‌های حیاط زندان قصر نگاه دارند. ساعت یک بعدازظهر زندان خلوت شد و هویدا را برای صرف ناهار به یکی از اتاق‌های دادگاه آوردند. هنگام صرف غذا من به شوخی به او گفتم: «این‌جا مشروب زیاد است، زیرا شیشه‌های پر از مشروب را از خانه‌های طاغوتیان به این‌جا آورده‌اند، آیا میل داری؟» گفت: «آقای خلخالی! دست از شوخی برنمی‌داری؟!»

خلاصه آن روز غذا که باقلی‌پلو با شوید بود تمام شده بود و من نان و پنیر خوردم و سپس مشغول آماده کردن دادگاه شدم.

خبرنگاران زیادی در داخل دادگاه پرسه می‌زدند و می‌دانستند خبر مهمی است، ولی نمی‌دانستند که کدام‌یک از مجرمین را می‌خواهیم محاکمه کنیم. محکمه را آماده کرده بودند و تلویزیون مشغول فیلم‌برداری بود. نورافکن‌های قوی دادگاه را روشن کرده بودند. خبرنگاران مرتبا به این طرف و آن طرف می‌رفتند و می‌خواستند بدانند که جریان از چه قرار است و حتی به خود من مراجعه می‌کردند و می‌گفتند: «مثل این‌که شما آماده کار مهمی هستید و تلکس‌های جهان آماده خبرگیری می‌باشند.»

من به پاسداران گفتم: «هرکس که می‌خواهد از درِ زندان قصر و یا درِ دادگاه به داخل بیاید مانعی ندارد، ولی از بیرون رفتن آن‌ها جلوگیری نمایید.»

این دستوران از ساعت دو بعدازظهر به مرحله اجرا درآمد. چهار یا پنج دستگاه تلفن وجود داشت که می‌شد توسط آن‌ها با خارج تماس برقرار کرد؛ اما من همه تلفن‌ها را قطع و گوشی‌ها را در یخچال گذاشته و درِ آن را قفل کردم تا کسی نتواند با خارج تماس بگیرد. به ساعت شروع محاکمه که ساعت ۳ بعدازظهر بود، نزدیک می‌شدیم. عقربه‌های ساعت به کندی حرکت و تماشاچی‌ها با بی‌صبری دقیقه‌شماری می‌کردند. سرانجام، موعد مقرر فرا رسید و هویدا را برای محاکمه آماده کردند.

ممکن است پرسیده شود این همه اقدامات و احتیاط برای چه بود؟

در جواب باید بگویم که ۲۵ روز قبل از محاکمه در دفتر امام در قم با مهندس بازرگان (که آقای دکتر یزدی و آقا صباغیان هم همراه او بودند و برای عرض گزارش خدمت امام آمده بودند)، دست‌به‌یقه شدم. او گفت که: «من با تو دست نمی‌دهم.» گویا قصد داشت که اگر من دستم را به طرف او دراز کنم، او با من دست ندهد.

من گفتم: «مگر من به طرف تو دست دراز کردم که می‌خواهی با من دست ندهی؟» گفت: «شما بی‌خود و بی‌جهت افراد و از جمله هویدا را محاکمه می‌کنی.» گفتم: «من اصلا تو را قبول ندارم.» البته چند نفر از پرسنل هوانیروز هم در آن‌جا بودند. آن‌ها بازرگان و همراهانش را با هلی‌کوپتر به قم آورده بودند.

بالاخره سر و صدا بالا گرفت. او گفت: «امام مرا امین می‌داند و مملکت را به دست من سپرده است.» گفتم: «اگر امام تو را امین مال این مملکت می‌داند، مرا هم امین جان این مردم می‌داند و جان مردم مهم‌تر از مال مردم است.»

خلاصه آقای صانعی از اعضای باسابقه دفتر امام همه ما را دعوت به سکوت کرد و مهندس بازرگان برای ملاقات با امام به اندرون رفت. امام هم جریان را فهمیده بود.

همان‌طور که قبلا عرض کردم تقصیر از خود بازرگان بود. آن‌ها همگی مخالف اعدام هویدا و مقدم بودند. آن‌ها دستور داده بودند برای محاکمه هویدا مسجد زندان قصر را آماده کنند و متین‌دفتری، نوه دختری مصدق، که به زبان فرانسه تسلط داشت، به عنوان وکیل‌مدافع هویدا در کنار او قرار گیرد تا شاید از این رهگذر بتواند هویدا را تبرئه کنند و یا لااقل به عناوین مختلف و با سیاست‌بازی بتوانند دادگاه را تا ده سال به تاخیر بیندازند و هویدا را مانند ذوالفقار علی‌ بوتو، نخست‌وزیر معدوم پاکستان، به مدت دو سال همچون استخوانی در حلقوم ملت ایران نگاه دارند تا شاید از این ستون به آن ستون فرجی باشد. آن‌ها شاید با این وقت تلف کردن می‌خواستند هویدا را فراری بدهند، همان‌طوری که بختیار را فراری داده بودند. ما هم شش دانگ حواس‌مان جمع بود و نمی‌خواستیم که کلاه سر ما بگذارند. لذا با کمال جدیت قصدم این بود که تا پایان محاکمه و حتی اعدام هویدا کسی در خارج از زندان از سرنوشت او مطلع نشود.

هویدا راس ساعت سه بعدازظهر جلوی میز محاکمه قرار گرفت. خبرنگاران که متوجه جریان شده بودند، به طرف تلفن‌ها و درِ ورودی زندان هجوم بردند، تا خبر را به خارج اطلاع دهند، ولی با پیش‌بینی و اقداماتی که قبلا شده بود موفق نشدند. اگر خبر به بیرون به ویژه به کابینه بازرگان درز می‌کرد آن‌ها بدون فوت وقت دست به کار می‌شدند و به هر وسیله‌ای که بود جلوی محاکمه را می‌گرفتند. روی همین اصل این همه سختی کشیدم تا جریان دادگاه به خارج رسوخ نکند. مع‌الوصف، دیدم که یک فروند هلی‌کوپتر در بالای ساختمان زندان پرواز می‌کند و خیلی پایین و حتی تا نزدیک پنجره‌های دادگاه آمده بود. همه در آن روز شاهد پرواز این هلی‌کوپتر در بالای ساختمان زندان بودند و ما نفهمیدیم که این پرواز برای چه منظوری بوده است.

این دومین جلسه محاکمه هویدا بود. او تا می‌توانست از خود دفاع کرد و خلاصه همه حرف‌های او در حول این محور دور می‌زد که «سیستم تصمیم می‌گرفت و عمل می‌کرد و افراد کاره‌ای نبودند. آن وقت آن رژیم بود و حالا رژیم دیگری برقرار شده است و افراد بی‌تقصیرند.» من گفتم: «شما با این کیفیت و مدافعات حتی شاه را هم تبرئه می‌کنید.» ایشان گفت: «شاه از همه جریان‌ها باخبر بود و من روزهای تاسوعا و عاشورای ۵۷ با هلی‌کوپتر تا میدان آزادی و بالای جمعیت پرواز کردم و برگشتم و به شاه گفتم که این حرکت تظاهرات یک دسته نیست بلکه یک رفراندوم است و همه مردم تهران و ایران می‌خواهند که دیگر شما نباشید. شاه گفت: چاره چیست؟ گفتم: به غیر از رفتن، شما چاره دیگری ندارید. شاه رفت، ولی من بدبخت الان اسیر دست شما هستم و نمی‌دانم که این تماشاچی‌ها آیا پاسدارند و یا افراد معمولی؟»

گفتم: «فرق نمی‌کند، پاسداران مانند ساواکی‌های شما نبوده و نیستند و جزو مردم هستند و مردم معمولی هم در دادگاه هستند.»

این‌جانب قریب نیم ساعت تا سه ربع صحبت کردم و حرف‌هایم در نوار ضبط است. در صحبت‌هایم تمام کارهای خلاف هویدا را یکی پس از دیگری شمردم و او نتوانست به هیچ‌یک از آن‌ها پاسخ دهد. سپس گفتم: «آقای هویدا! شما می‌گویید سیستم، یعنی سیستم زندان درست کرد، شکنجه‌گاه آفرید و مردم را به منگنه گذاشت و در خیابان‌ها شکار کرد و کشت و نفت را مجانی به اسرائیل داد و دست مستشاران نظامی آمریکا و اسرائیل را در ایران باز گذاشت و مبارزین را پس از اتمام دوره زندان چندین سال دیگر در زندان نگاه داشت و این همه بی‌بندوباری و فجایع همه و همه زیر سر سیستم بود و شما سیزده سال تمام حکومت کردید؛ ولی بی‌خبر از همه چیز و همه جا! آیا ممکن است کسی نخست‌وزیر مملکت بشود و بتواند خودش را به این آسانی تبرئه کند؟ یک پاسبان یا یک سپور و یا یک ساواکی معمولی نمی‌تواند از زیر بار مسئولیت شانه خالی کند تا چه رسد به شما که یکه‌تاز میدان در ایران بودید. چگونه می‌توانیم این همه خلاف‌کاری‌ها و لاس زدن‌ها با سیا و سردمداران فساد در اروپا و آمریکا و به هدر دادن و در اختیار آمریکا گذاشتن این همه بودجه و منابع کشور را نادیده بگیریم؟»

خلاصه جرم‌های دیگر او را یکی پس از دیگری، از جمله ارتباط او را با اسرائیل و تعمیر مقبره‌های عکا و حیفا شمردم. او تقریبا گیج شده بود، مانند کسی که سرسام گرفته باشد. گفت: «تکلیفم چیست؟»

گفتم: «تکلیف این است که آخرین دفاعیات خود را بکنی.» مثل این‌که متوجه منظورم شد، لذا گفت: «من نمی‌گویم بی‌تقصیر بودم، کارهای مفیدی هم کردم. سبک سنگین بکنید. می‌خواهم تاریخ ۲۵ ساله ایران را بنویسم. به من مهلت بدهید تا در فراغت بتوانم تاریخ را بنویسم.»

گفتم: «بعد از این تاریخ‌نویس زیاد خواهد بود و سبک سنگین کردیم، جزای شما همان جزای مفسدین فی‌الارض است.» ایشان روی این کلمه چون غربی بود توقف کرده و مناقشه می‌کرد.

من گفتم: «کسانی که در روی زمین فساد و تباهی را گسترش می‌دهند، جزای آن‌ها مرگ است. پس از شنیدن این سخن او به عجز و لابه افتاد ولی دیگر دیر شده بود.

آقای جنتی و آقای آذری و آقای محمدی گیلانی و دیگران هم به عنوان حکم حضور داشتند. من از همه خواستم که جلسه به هم بخورد. هویدا را از جلسه بیرون برده و از پله‌ها پایین آوردیم و به طرف حیاط مجاور حرکت دادیم. او که متوجه قضیه شده بود به من گفت: «بگویید احمد آقا، فرزند امام، بیایند و یا با من تلفنی تماس بگیرند.» گفتم: «کار فوق‌العاده‌ای که برای احمد آقا کرده‌اید این بود که بر فرض دستور دادید برای ایشان و یا همسر امام و یا دختران ایشان گذرنامه صادر کنند، این مسئله‌ای نیست که بتواند به شما کمک کند تا تبرئه شوید. هزاران نفر آواره و دربه‌در در خارج از کشور به سر می‌بردند ولی همسران و فرزندان و پدران و مادران آن‌ها در داخل کشور بودند و نمی‌توانستند گذرنامه بگیرند و حتی زندانیانی بودند که اجازه ملاقات در زندان را با فامیل خود نداشتند و سرانجام به سرنوشت گروه بیژن جزنی و شیخ نصرت‌الله انصاری و شیخ عبدالحسین سبحانی دزفولی گرفتار شدند و حالا قبرشان هم معلوم نیست. خلاصه می‌توانید وصیت کنید.»

هویدا در حالی که عرق می‌ریخت گفت: «حضرت خلخالی! من نمی‌گویم مرا اعدام نکنید؛ ولی خواهش می‌کنم به مدت دو ماه اعدام مرا به تاخیر بیندازید. دولت موقت به من وعده داده است.»

من گفتم: «اصل تفکیک قوای ثلاثه: مقننه و قضاییه و مجریه را دولت موقت هم قبول دارد.» خلاصه هرچه او اصرار کرد من قبول نکردم و گفتم: «وصیت خود را بنویس!»

او گفت: «حضرت خلخالی! یک میلیارد دلار به شما می‌دهم تا شما این کار را به عقب بیندازید.» گفتم: «این‌ها شعر است و من نمی‌توانم در پیشگاه ملت ایران جواب‌گوی تاخیر محاکمه و اعدام شما باشم.»

هویدا گفت: «سلام مرا به مادرم برسانید، و بگویید به دیدن من بیاید چون او علاقه زیادی به من دارد و غیر از من کسی را ندارد.» گفتم: «مادران زیادی بودند که گریه می‌کردند، ولی نتوانستند عزیزان خود را قبل از اعدام ببینند»، ولی ما هرچه گشتیم تا مادر هویدا را به دیدن پسرش ببریم او در دسترس نبود.

روزگار است، این‌که گه عزت دهد گه خوار دارد

چرخ بازیگر از این بازیچه‌ها بسیار دارد

هویدا حاضر به نوشتن وصیت نشد تا شاید دستور اعدام او به تاخیر افتد و همین را فرجه حساب می‌کرد و شاید تصور می‌کرد دستی از غیب برای نجات او بیرون بیاید، ولی چاره‌ای نداشتیم و سرانجام حکم را اجرا کردیم.

پس از آن من داخل زندان آمدم افراد مسئول از جمله نراقی به من گفتند: «چه باید بکنیم؟» گفتم: «درباره چه چیزی و چه کسی صحبت می‌کنید؟» گفتند: «درباره هویدا.» گفتم: «کار او تمام است و هویدایی دیگر در عالم وجود ندارد.»

به دنبال این گفت‌وگو صدا به همه جا پیچید. آن‌ها تلفن‌ها را وصل کردند و خبر به جهان مخابره شد و مانند بمب در سراسر جهان صدا کرد. وقتی که خبر به مهندس بازرگان و یزدی و صباغیان رسید آن‌ها مانده بودند که جواب «له بلان» (وکیل فرانسوی) را چگونه بدهند. گویا آن‌ها وکیل‌مدافع از فرانسه خواسته بودند و او در راه بود. وکیل یادشده پس از شنیدن خبر از ترکیه به فرانسه برگشت!

پس از اعدام هویدا بنا بود جنازه او را ابتدا به پزشکی قانونی و سپس به اطراف کهریزک منتقل و در آن‌جا به خاک بسپارند ولی موضوع پیگیری نشد و ما هم متوجه نشدیم و جنازه او به مدت سه ماه و اندی در پزشکی قانونی ماند. ابراهیم یزدی به دستور بازرگان از یک طرف و یهودی‌ها و بهایی‌ها و فراماسون‌ها و اسرائیلی‌ها و فرانسوی‌ها از طرف دیگر دست به دست هم داده و جنازه را در یک تابوت گذاشتند و با ارفرانس به فرانسه فرستادند. در آن‌جا تعدادی از به اصطلاح نویسندگان و روشنفکران ماسونی دور جنازه جمع شدند و هریک به فراخور استعدادی که داشتند فحش و ناسزا به دادگاه انقلاب و به من و به رهبر انقلاب دادند و از این طریق خوش‌خدمتی خود را به صهیونیسم بین‌الملل نشان دادند. آن‌ها سپس جنازه را با طمطراق به اسرائیل بردند و در فرودگاه لود تل‌آویو تعدادی از وطن‌فروشان و ساواکی‌ها و اسرائیلی‌های تروریست به دستور مناخیم بگین با رژه نظامی و سلام مخصوص و پرچم طاغوتی ایران و آرم شاهنشاهی تشییع‌جنازه کرده و آن را به الخلیل بردند و در قبرستان یهودی‌ها و در کنار قبر پدرش دفن نمودند...

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱۱
در انتظار بررسی: ۳۵
غیر قابل انتشار: ۱۹
ناشناس
|
۰۱:۲۶ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۹
مجیدجان تلفن همراه نه گوشی تلفن ثابت
ناشناس
|
۰۰:۱۲ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۹
واقعا متاسفم
ناشناس
|
۲۳:۵۹ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
آن زمان تلفن همراه بود یعنی؟!!!!
جل الخالق
ناشناس
|
۲۳:۳۴ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
اکنون تاریخ قضاو خواهد کرد، اقای خلخالی امام نامحرم بود.... مردم نامحرم بودند.... کاشکی از ذره ای از خصایص ایمه اطهار درس می گرفید... دفاع حق هر متهم اس....
ناشناس
|
۲۳:۰۶ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
عجب موجودی بوده
ناشناس
|
۲۲:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
چرخ بازیگر از این بازیچه ها بسیار دارد
علی
|
۲۲:۰۱ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
انصافاً خیلی داستان جالب و مهیجی بود و فراتر از یک فیلم سینمایی فوق العاده هیجان انگیز . حتماً تا پایان بخوانید.
ناشناس
|
۲۱:۵۵ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
خدا خلخالی و پدرش را بیامرزد الان احتیاج به یک نفر مثل ایشان داریم
ناشناس
|
۲۱:۲۵ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
خود خلخالی هم که بدجوری مریض شد و بعدش مرد
ناشناس
|
۲۱:۱۴ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
خلخالی چهره انقلاب خشن نشان داد
ناشناس
|
۲۱:۰۴ - ۱۳۹۹/۰۱/۱۸
یادم است که آقای خلخالی در آواخر عمرشان به یک مسجد در قم آمدند (مسجد طفلان مسلم در نیروگاه) و وقتی وارد شدند مردم به او حمله ور شدند و ایشان مجبور به فرار شده و در رفتند.