پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
تحصیل پزشکی
من و اکبری از عهده امتحانات ورودی بر آمدیم. اما باید گفت بر ما زیاد سخت هم نگرفتند. اول سپتامبر ۱۹۵۶ دانشجوی دانشکده پزشکی بوعلی سینا شهر دوشنبه شدیم دانشکده ما دارای استادان برجسته بود و از نظر اعتبار علمی در شوروی مقام سوم را داشت در زمان جنگ اکثر دانشمندان روسیه را به آسیای میانه که منطقه غیر جنگی بود، روانه کرده بودند. دانشجویان عبارت از گروه تحصیلی ما از ۲۷ دانشجو تشکیل میشد. روس، تاجیک، ازبک یهودی ارمنی و قفقازی بودند. من از همه مسنتر بودم داستان ۶ سال تحصیل من جالب و شنیدنی است.
یک روز استاد آناتومی ما که یونانی مهاجر بود به چند نفر از ما گفت: بروید و برای تشریح جسدی بیاورید. ما چند نفر به زیر زمین ساختمان رفتیم. بوی بدی به مشام میرسید. فراش دانشکده ما را جلوی یک حوض کوچک برد که عمق آن بیشتر از نیم متر نبود ناگهان چشم ما به سه یا چهار جسد برهنه و شناور افتاد. دختری که با ما بود با دیدن مردهها حالش بد شد و غش کرد. همراهان دیگر نیز افتادند. فراش که دید من از همه سرحالتر هستم، گفت: با این عصای دراز آهنی یکی از جسدها را از آب بیرون بکشید و روی این تخته به حال بدی بگذارید، و سپس جسد را برای تشریح و کالبدشناسی به اتاق درس خودتان ببرید. به هر حال همه دست به کار شدیم و جسد را روی میز تشریح دراز کردیم.
جسد مثل گوشت قربانی بین همکلاسیها تقسیم شد: سر به چند نفر، گردن به چند نفر شش و قلب به چند نفر شکم به چند نفر. اما تا آلت تناسلی به چند دختر تاجیک و روس و ارمنی افتاد، دختران تاجیک سرخ و شرمگین بدون اجازه استاد مثل باد از کلاس خارج شدند، ولی دختران روس و ارمنی در سالن تشریح ماندند استاد آرام آرام اعضای بدن را از نقطه نظر آناتومی شرح میداد.
من نحوه بریدن بدن را از استاد ستاد سریع یادگرفتم و پس از مدتی دستیار استاد شدم زیرا از ابتدا نیز در فکر جراح شدن بودم. هنوز یک ماه از سال تحصیلی نگذشته بود که تمام دانشجویان برای چیدن پنبه باید به مدت یک ماه و نیم راهی کالخوزها میشدند. بنا بر مقررات دانشجویان میبایست در روسیه به جمع کردن سیب زمینی و کلم و هویج، در کازاخستان به جمع کردن گندم و در قفقاز به چیدن انگور کمک میکردند، اما من این را نمیدانستم. روزی رئیس دانشکده مرا خواست و پرسید: به پنبه چینی میروی؟ من تعجب کردم و پرسیدم مگر تمام دانشجویان به پنبه چینی میروند؟ او گفت: طبق قانون همه دانشجویان باید به کمک کالخوزها بشتابند، تعداد کارکنان در کالخوزها بسیار کم است ولی پنبه بزرگترین و پر حجمترین و گرانترین محصولات این جمهوری است.
گفتم: اگر قانون است که همه دانشجویان برای جمعآوری پنبه به کالخوزها بروند، پس چرا من نروم؟ او از حرف من تعجب کرد و گفت: پس چرا آن دانشجویان ایرانی که در دوره بالاترند میگویند که مهاجر سیاسی هستند و به پنبه چینی نمیروند؟ جواب دادم که من خبر ندارم و تازه امسال از اردوگاه کولیما به این شهر آمدهام. روزی به ما گفتند که از فردا درس نیست برای کار به کالخوز میرویم و باید با خودمان لحاف و زیرانداز و لباس و کفش و قاشق و استکان برداریم. من، اکبری و میرمیرانی به کالخوز کالینین واقع در بخش موسوم به مسکو در صد کیلومتری دوشنبه رفتیم جنوب تاجیکستان بسیار گرم است. جان سختی انسان را نگاه کن!