صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۸۳۴۴۳۱
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۰۳ آذر ۱۴۰۳
خاطرات محمد محمدی از «زندان شاه»؛ قسمت نوزدهم؛
دو طرفم دو تا ساواکی در نشسته هم بر گشته بودند که یکی مسلسلش رو به طرف من گرفته بود، نفر بغل راننده بود کلتش را به سمت من نشانه رفته بود! گفتم: مرد حسابی! این چه بساطی است آرتیست بازی درآورده‌ای؟ ! باز با لحن تهدید‌آمیزی تکرار کرد: مثل این که نمی‌دانی چه خبر است گفتم چرا می‌دانم ولی این همه اسلحه لازم نیست من که نمی‌توانم تکان بخورم بعد برگشت به دوستانش گفت به حضرت عباس مرا خدا نگه داشت.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندان‌های زمان شاه و درگیر شدن با ماجرا‌های تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر می‌کند.

طولی نکشید که خدایاری (بازجو) را دیدم که از پشت بام خانهای با مسلسل یوزی که دستش بود گفت تکون نخور گفت دراز بکش وسط کوچه دراز کشیدم دستهایم را کاملاً از همدیگر باز کردم. حالا که دستگیر شده بودم این بار به جای گلوله، مسلسل این فحشهای رکیک خدایاری بود که به صورت رگبار از دهانش خارج میشد. خدایاری در سال ۵۴ در درگیری کشته شد. او یکی از بازجوهای من بود به من گفت: جنب نخور و روی زمین بخواب و دستهایت را بازکن، گفتم چیزی ندارم.

۹ نفر تا فاصله ۷-۸ متری محاصرهام کرده بودند میترسیدند جلو بیایند. یک قدم میآمدند جلو و دوباره برمیگشتند ماجرای شهید احمد رضایی آنان را به وحشت انداخته بود. مرتب تکرار میکردم که من هیچی ندارم. ولی باور نمیکردند. میگفتند امکان ندارد. بالاخره قدم به قدم آمدند تا رسیدند بالای سر من. ترس سراسر وجود را فرا گرفته بود. جرات نمیکردند دست به من بزنند. دو نفر با پا روی دستان من ایستاده بودند دو نفر هم کنار پاهام ایستاده بودند دائم میگفتند چی داری؟ گفتم و الله من هیچی ندارم هیچی توی جیبم. نیست باز گفت امکان نداره. اسلحهات را کجا انداختی؟ یک شانه توی جیبم داشتم خیلی گنده بود. از آن شانههایی است و نصف دیگرش دسته شانه دسته, بود که نصفش شانه بزرگ پلاستیکی سیاه رنگی داشت. وقتی سر دسته شانه را که از جیبم بیرونزده بود، دیدند یک دفعه همه عقب رفتند یکیشون فریاد: کشید نگاه کنید نگاه کنید توی جیبشه حالا. هی اکد میزند که این چیست؟ گفتم باباجون هیچی، بگذار در بیارم. این شانه است باز: گفت نه، نه دست نزن. خلاصه یواش یواش این شانه را از جیبم بیرون کشیدم بلندم کردند و دستهایم را بستند.

انتقال به کمیته مشترک ضد خرابکاری

وقتی دستهایم را بستند از همانجا مشت و لگد بود که به بدنم میخورد. دستم را خیلی محکم از پشت بسته بودند به یکی از مأموران گفتم یک کند. گفت هنوز کجایش را دیدی؟ گفتم همه را کمی بند دستم را شلتر دانم خبرهای شکنجه در کمیته را داشتیم. حتی قیافههای بازجوها و نــوع شکنجهها و... را میدانستیم فکر کردم که من را میکشند. گفتم میدانم چــه است، حالا این را تا آنجا شل کن افسر ساواک خندید که آقا رو! خبر نداره میگه دستم را محکم بستهاید؟ گفتم خبر دارم، ولی چرا این قدر محکم بستهاید؟ ! بعد یکی گفت فعلاً حالا بازش کن، تا بعد بفهمه چه خبره من رفتم شعار بدهم. دیدم، نه هنوز اینها چیزی نمیدانند. موقعی که من را شده بود. در این میبردند تا سوار ماشین کنند دیدم جمعیت زیادی جمع شده بود. اصغر منتظر حقیقی رازده بودند. آرامش عجیبی داشتم من فقط لبخند میزدم. جمعیت زیادی جمع شده بود چون هم و هم کلی تیراندازی به خاطر من شده بود، لبخند میزدم. توی ماشین نشستیم دستهایم را از پشت بسته بودند. دو طرفم دو تا ساواکی در نشسته هم بر گشته بودند که یکی مسلسلش رو به طرف من گرفته بود، نفر بغل راننده بود کلتش را به سمت من نشانه رفته بود! گفتم: مرد حسابی! این چه بساطی است آرتیست بازی درآوردهای؟ ! باز با لحن تهدیدآمیزی تکرار کرد: مثل این که نمیدانی چه خبر است گفتم چرا میدانم ولی این همه اسلحه لازم نیست من که نمیتوانم تکان بخورم بعد برگشت به دوستانش گفت به حضرت عباس مرا خدا نگه داشت.

 یک لحظه اگر نمیجنبیدم کشته شده بودم خیلی جوان بود. تازه افسر شده بود. من گفتم تو مگر به حضرت عباس هم معتقدی؟ ! گفت نه فقط تو معتقدی گفتم تو به کدام ابوالفضل معتقدی که این کارها را میکنی...؟ !

 فصل امتحان کوچک

 به سرعت از خیابانها می گذشتیم همه منتظر یک طعمه دیگر بودند که تکه تکهاش کنند. من را چنان به سرعت میدواندند که بارها سکندری خوردم. آمدیم توی کمیته چشمهایم را بستند نفهمیدم کی از پلههای کمیته مشترک (میدان امام خمینی فعلی حالا نامش شده موزه عبرت) بالا رفتم و به طبقه سوم رسیدم هنگام بالارفتن از پلهها یکی از پلیسها لگد محکمی به من زد نعرهای سرش کشیدم و گفتم برو گمشو به تو چه مربوطه این کارها را میکنی؟ بدون مقدمه دستور دادند لباسهایم را در بیاورم، عریانم کردند و به سرعت و با دست پاچگی، به روی تخت بزرگ آهنی در ازم کردند. پاها و دستهایم را با طناب بستند و لحظه بعد شدند. همگی دورم جمع شده بودند. حسینزاده رئیس بازجوها همان عطارپور، خدایاری و چند نفر دیگر یکی شلاق میزد و دیگری هم باتوم برقی میگذاشت. حسینزاده یا همان عطارپور بود که باتوم برقی را میگذاشت روی مجرای ادرارم خدایاری هم ایستاده بود بالای سرم از ساعت دوازده و نیم ظهر تا یازده و نیم شب، یکسره مرا زدند.