خاطرات اردشیر زاهدی: نزدیک کوههای شیراز، یک دفعه من دیدم تق و توقی میآید و بساط و اینها، و تا بیائیم بجنبیم دیدیم سوارهها دارند از بالای کوه میآیند و به سمت اتومبیل ما تیراندازی میکنند. از آن طرف هم (تیم) اسکورت پدرم و همت هم تیراندازی میکردند، من یک وقت دیدم کهای وای مثل اینکه من گلوله خوردم و تمام صورتم داغ شده.