پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در نیمههای اسفند ۱۳۲۹ روزهایی که خبر قتل رزمآرا تیتر اول روزنامههای داخلی و خارجی را گرفته بود، همه کس میخواست از چگونگی تشکیلات و افکار اعضای فداییان اسلام آگاه شود، اما دسترسی به نواب و ملاقات با او کاری مشکل و احیانا غیرممکن به نظر میرسید. جمعیت فداییان اسلام تقریبا ۵ سال بود که در ایران فعالیت داشت، سه قتل بزرگ و مهم به دست اعضای آن صورت گرفته بود و اعلامیههای کوچکی گاهگاه به امضای نواب انتشار مییافت و خبر از ترورهای بعدی میداد. همهی اینها دست به دست هم داده و مردم را تشنهی به دست آوردن خبرهایی از فعالیت جمعیت فداییان اسلام کرده بود. یوسف مازندی خبرنگار خبرگزاری یونایدتدپرس در ایران نخستین خبرنگار ایرانی بود که چهار پنج روز پس از ترور رزمآرا موفق به ملاقات با نواب صفوی رهبر جمعیت فداییان اسلام شد. تا آن زمان هیچکس جز دوستان نزدیک نواب نمیتوانستند او را ببینند. مازندی به مخفیگاه نواب راه یافت و ضمن یک گفتوگوی دوساعته به اسرار پشت پردهی این جمعیت پی برد. ماجرای این ملاقات در مجلهی سپید و سیاه مورخ جمعه ۳۰ بهمن ۱۳۴۳ منتشر شد. در ادامه نخستین بخش آن از نظرتان میگذرد:
خوب یادم هست. دو روز پس از کشته شدن رزمآرا بود. من در منزل نشسته بودم و داشتم قهوه میخوردم. تلفن زنگ زد. گوشی را برداشتم. از آن سوی سیم، صدای آمرانه و تندی پرسید:
تو کی هستی؟ مازندی هستی؟
- بله
- میخواهی «آقا» را ببینی؟
- آقا؟ آقا کیه؟
- حضرت آقای نواب صفوی.
یک لحظه مثل آدمهای برقزده خشکم زد؛ چطور نوابصفوی که دو سال تمام خودش را از چشم همه پنهان کرده بود، حالا راضی به ملاقات با یک روزنامهنگار شده است؟! نمیتوانستم باور کنم. پرسیدم:
- شما کی هستید؟ از کجا تلفن میکنید؟
ناشناس با همان لحن تند و تقریبا بیادبانهاش جواب داد:
- چه کار داری که من کی هستم. فقط بگو که میخواهی «آقا» را ببینی یا نه؟
لحظهای فکر کردم و گفتم:
- البته. اما کجا و چطور؟
- این دیگر به تو مربوط نیست. ما خودمان ترتیبش را میدهیم. فردا ساعت شش بعدازظهر منتظر تلفن من باش...
خواستم حرفی بزنم، اما او گوشی را زمین گذاشت و ارتباط قطع شد...
آن شب گذشت، فردا صبح وقتی میخواستم از خانه بیرون بروم، متوجه شدم که دو تا جوان جلوی درِ منزل قدم میزنند. تا مرا دیدند جلو آمدند و پرسیدند:
- شما مازندی هستید؟
سر و وضع چندان مرتبی نداشتند. کت و شلوار نیمداری تنشان بود. یکی کلاه پوستی به سر داشت و دیگری شال گردن پشمی به دور گردنش انداخته بود. یکی از آنها که مسنتر از دیگری به نظر میرسید و کلاه پوستی به سر داشت با من حرف میزد. اول خیال کردم که کار خصوصی دارند، پرسیدم:
- کاری داشتید؟
- میخواستیم راجع به تلفن دیشب حرف بزنیم. اگر ممکن است برگردید منزل تا آنجا صحبت کنی.
یکمرتبه متوجه قضیه شدم. تعارف کردم:
- بفرمایید.
بعد هر سه به خانه برگشتیم.
وقتی آنها وارد اتاق کارم شدند، ابتدا شروع به بازرسی اتاق کردند. مثل اینکه میخواستند مطمئن شوند کسی حرف های شان را نمیشنود. بالاخره بازرسی تمام شد و همان که اول حرف زده بود، گفت:
- آقا اجازه دادند که فردا خدمتشان برسید، اما باید قول بدهید که از این موضوع هیچکس باخبر نشود. قول میدهید؟
- بله قول میدهم؛ اما مثل اینکه قرار بود امشب تلفنی با من تماس بگیرند و...
حرفم را برید و گفت:
-، چون آقا میخواهند به مسافرت بروند، این کار باید زودتر انجام شود. به هر حال ساعت هفت و نیم فرداشب تو میدان بهارستان منتظر ما باشید. ما با تاکسی به آنجا میآییم و جلوی کافه لقانطه بایستید...
پرسیدم:
- میتوانم دوربین هم با خودم بیاورم؟
آنها مدتی به هم نگاه کردند و بعد آن دیگری که تا حالا هیچ حرف نزده بود گفت:
- مانعی ندارد، اما اگر آقا اجازهی عکس نداد نباید عکس بگیرید.
دلهره و وحشتی که گلولههای فداییان اسلام در دلها برپا کرده بود، مرا تحت تاثیر خود داشت. اعتراف میکنم در آن مدتی که واسطهها میآمدند و میرفتند همهاش دچار نگرانی بودم. گاهی با خود فکر میکردم که برای من دامی گشودهاند و میخواهند سرم را زیر آب کنند، زیرا در جریان ترور و قتل رزمارا من بیش از هر خبرنگار دیگری در اطراف این واقعه خبر و تفسیر منتشر کرده فداییان اسلام را به نام جمعیتی که افکار منحط دارند معرفی کرده بودم.
به هر حال با همهی ترسی که از این ملاقات داشتم، سرانجام حس کنجکاوی و علاقهی شدیدم مرا واداشت تا سر ساعت معین به وعدهگاه بروم.
وقتی جلوی کافه لقانطه رسیدم کسی آنجا نبود، اما یک دقیقه بعد...
ادامه دارد