صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۴ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۶۱۹۴۸
تاریخ انتشار: ۴۷ : ۲۳ - ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
آقای بهشتی گفتند: «ما در کشورمان به چهره‌هایی نظیر مهندس بازرگان خیلی نیاز داریم که با علوم و فنون روز آشنایی داشته باشند و از نظر عقیدتی پخته باشند، این استعداد را من در شما می‌بینم و دلم می‌خواهد که شما را مهندس بازرگان دوم ببینم و از این صمیمیت و دوستی که بین شما و آقای حبیبی هست من خیلی لذت می‌برم. این را حفظ کنید و ارتباط‌تان با ایشان محفوظ بماند.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: سال ۱۳۴۷ بود که به علت بیماری کارم به بیمارستان کشید. غده‌ای زیر یکی از مهره‌های کمرم وجود داشت که جراحی کردند. حدود ۱۷-۱۸ روزی که در بیمارستان بودم هر روز صبح خانم دکتری می‌آمد و معاینه می‌کرد و درجه می‌گذاشت زیر زبان و یک چیزی می‌نوشت و می‌رفت. رئیس بخش یک ایرانی بود به نام دکتر کاویانی که ایشان مرا عمل کرده بود. یک روز به او گفتم که «من این‌جا صبح تا شب خوابیده‌ام عصر هم همه می‌آیند به عیادت، کاری هم که این خانم دکتر می‌کند من می‌توانم در خانه انجام بدهم.» گفت: «در خانه نمی‌توانی استراحت کامل کنی، راه می‌افتی.» گفتم: «نه، می‌روم استراحت می‌کنم.» گفت: «برای ما از نظر بیمه مسئولیت دارد.» من اصرار کردم، گفتم: «اقلا در خانه می‌توانم به لحاظ درسی و مطالعاتی کار کنم.» بالاخره موافقت کرد. ما را مرخص کرد و ما آمدیم خانه. یک کاناپه داشتیم (که یک پایه‌اش شکسته بود و ما زیرش آجر گذاشتیم که تعادل داشته باشد) روی آن دراز کشیدم.

ساعت ۶.۵-۷ بعدازظهر بود که زنگ منزل را زدند و آقایان حبیبی و قطب‌زاده از پاریس وارد شدند. من فکر کردم لابد خبردار شده‌اند من بیمارستان هستم آمده‌اند برای عیادت، بعد فهمیدم بی‌خبر بوده‌اند. گفتند: «ما عازم هامبورگ هستیم می‌خواهیم سری به آقای بهشتی بزنیم. گفتیم با قطار بیاییم این‌جا (در آخن) و از این‌جا با تو با ماشین برویم به هامبورگ.» گفتیم: «یا علی» من یک فولکس‌واگن قراضه‌ای داشتم. ساعت ۸ بعدازظهر راه افتادیم. آقای حبیبی پرسید: «تا هامبورگ چقدر راه است؟» گفتم: «پنج فنجان قهوه.» آقای حبیبی زیاد قهوه می‌خورد، در مسافرت‌ها به فاصله‌ی هر چند ده کیلومتر توقف می‌کردیم و قهوه می‌خوردیم. فاصله‌ی آخن تا هامبورگ پانصد کیلومتر بود. ساعت دو – سه بعد از نیمه شب رسیدیم هامبورگ و رفتیم به منزل آقای کارگشا. گفتم: «اجازه بدهید من یک مقداری لم بدهم به خاطر کمرم» لم دادیم و تا صبح نشستیم و گپ زدیم.

صبح رفتیم مسجد هامبورگ. آقای بهشتی هم آمدند و دو سه ساعتی با ایشان صحبت کردیم. بعد برای ناهار منزل یکی از دوستان مهدی سردانی – طارمی – رفتیم که به دعوت دکتر بهشتی و به عنوان دستیار ایشان از حوزه‌ی علمیه‌ی قم به هامبورگ آمده بود، و بعدازظهر من و آقای حبیبی رفتیم مسجد. موقعی که می‌خواستیم خداحافظی کنیم آقای بهشتی گفتند: «من چند لحظه با شما کار دارم.» من ماندم. ایشان من را از بچگی و زمان تحصیل در مدرسه‌ي «دین و دانش» قم می‌شناخت، گفت: «ما در کشورمان به چهره‌هایی نظیر مهندس بازرگان خیلی نیاز داریم که با علوم و فنون روز آشنایی داشته باشند و از نظر عقیدتی پخته باشند، این استعداد را من در شما می‌بینم و دلم می‌خواهد که شما را مهندس بازرگان دوم ببینم و از این صمیمیت و دوستی که بین شما و آقای حبیبی هست من خیلی لذت می‌برم. این را حفظ کنید و ارتباط‌تان با ایشان محفوظ بماند.» من تشکر کردم از لطف و بزرگواری ایشان. آمدیم و دوباره رفتیم منزل آقای کارگشا و یک چایی خوردیم و حرکت کردیم به سمت آخن.

گذرنامه‌ی آقای قطب‌زاده از لحاظ ویزایی هلند و بلژیک و لوکزامبورگ ساعت ۱۲ شب تمام می‌شد. در وسط راه به راه‌بندان هم برخوردیم. قطب‌زاده گفت: «من مشکل پیدا می‌کنم، نمی‌رسم ساعت ۱۲ از بلژیک رد شویم.» گفتم: «خوب چه کار کنم؟» گفت: «تنها راه این است که از مرز استراسبورگ برویم به فرانسه» (جوب آلمان مرز مشترک با فرانسه داشت). تقریبا نزدیک شهر بیلفلد بودیم که به سمت جنوب آلمان تغییر مسیر داده به طرف فرانکفورت حرکت کردیم و قبل از ساعت ۱۲ شب آن‌ها را رساندم به زاربروکن، مرز آلمان و فرانسه و آن‌ها از آن‌جا با قطار به پاریس رفتند.

منبع: صادق طباطبایی، «خاطرات سیاسی اجتماعی (۱)» تهران: چاپ و نشر عروج، چاپ سوم، ۱۳۹۲، صص ۷۶-۷۸.