خاطرات غلامحسین مصدق، فرزند مصدق: آن روزها پدر مرا برای محاکمه می بردند. عصرها [امیرحسین] آزموده (دادستان ارتش که دکتر مصدق را محاکمه می کرد) پدرسوخته میآمد پیش پدرم و پایش را از روی پتو توی حبس می بوسید. پدرم میگفت «برو گمشو مردیکه احمق.» دعوایش میکرد. میآمد پایش را میبوسید و می گفت مرا ببخشید؛ من باید رل بازی کنم و چاره ای ندارم اما من به شما ارادت دارم.