سرویس تاریخ «انتخاب»؛ بالاخره ساعت ۷ [صبح یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۳۲] فرا رسید و اعلامیهی دولت در رادیو خوانده شد. ولی ابدا اشارهای به فرمان نکردند و جریان را به عنوان یک کودتای نظامی در رادیو عنوان نمودند و جز این هم انتظار دیگری از آنها نمیرفت. بدین جهت ما بلافاصله مشغول کار شدیم و برنامهی خودمان را دنبال کردیم.
ابتدا به نظرمان رسید تهیهی عکس از روی متن فرمان در منزل میسر است، لذا مهندس شاهرخشاهی مشغول کار شد و با دوربین دقیقی که داشت چند نسخه عکس گرفتیم.
اما پس از ظهور فیلم و چاپ آن معلوم شد خط فرمان در عکس خوانا نیست و با دستگاه دقیقتر و وسایل مجهزتری از لحاظ ظهور فیلم و چاپ عکس بایستی منظور خود را عملی کنیم. روی این اصل قرار شد مهندس شاهرخشاهی و مهندس ابوالقاسم زاهدی دنبال این کار بروند و با مراجعه به یک عکاسخانهي مورد اطمینان، عکس فرمان را به تعداد لازم تهیه کنند. من عین فرمان را به مهندس شاهرخشاهی دادم و او مقارن ساعت هشت و نیم صبح به اتفاق مهندس ابوالقاسم زاهدی برای انجام ماموریت خود از منزل خارج شدند و من منتظر نتیجهی اقدامات آنها بودم. نزدیک ساعت ده به من اطلاع دادند که عکسها برای یازده و نیم تا ظهر حاضر است.
این اطلاع که به من رسید، لازم دانستم جریان را به پدرم گزارش دهم و کسب تکلیف کنم و چون مذاکرهی تلفنی مصلحت نبود تصمیم گرفتم شخصا به دیدار پدرم بروم و با علم به اینکه خروج از منزل در آن وقت روز برای من خالی از مخاطره نبود، معالوصف به اتفاق آقای یارافشار از منزل شاهرخشاهی خارج شدیم و به طرف منزل خانم مشیر فاطمی (خانم ملوکالسادات) که شب گذشته پدرم به آنجا رفته بود و در جادهی قدیم شمیران نرسیده به جادهی قیطریه قرار دارد حرکت کردیم. من پشت رُل نشستم و خیابانها تقریبا شلوغ بود و وضع هم چندان عادی به نظر نمیرسید معالوصف ما بدون برخورد با هیچگونه مخاطرهای به محل اقامت پدرم رسیدیم.
سرتیپ گیلانشاه و سرهنگ فرزانگان چند دقیقه زودتر از ما به آنجا رسیده بودند و با پدرم مشغول گفتوگو بودند.
من جریان تهیهی عکس از فرمان را به اطلاع پدرم رساندم و بنا به پیشنهاد ایشان قرار شد با خبرنگاران جراید داخلی و مخبرین خارجی ترتیب مصاحبهای داده شود و حقیقت امر یعنی صدور فرمان نخستوزیری به نام پدرم به وسیلهی آنها به اطلاع مردم ایران و کشورهای خارجی برسد.
در اطراف این پیشنهاد مذاکرهی مختصری شد و چون در آن موقع دسترسی به تمام خبرنگاران داخلی نداشتیم و از یک طرف وضع آنها از لحاظ ارتباط با دار و دستهی دکتر مصدق برای ما روشن نبود و از طرف دیگر حالت وحشت و ارعابی که یکهتازان آن روزها در دستگاه مطبوعات به وجود آورده بودند نشان میداد که به طور قطع از انتشار این مصاحبه در روزنامهها جلوگیری خواهند کرد، بدین جهت تصمیم گرفتیم فقط با مخبرین خارجی آن هم در نقطهی دورافتادهای مصاحبه بشود. روی این نظر پدرم مطالبی را انشا کرد و درست به خاطر ندارم آقای یارافشار یا تیمسار گیلانشاه یادداشت کردند و به اصطلاح متن مصاحبه خیلی کوتاه و مختصر تهیه شد.
پدرم میل داشت شخصا این مصاحبه را با خبرنگاران خارجی به عمل آورد، ولی باز خروج ایشان را از اقامتگاهشان مصلحت ندانستیم. قرار شد به نمایندگی از طرف پدرم با مخبرین خارجی مصاحبه کنم و فرمان اعلیحضرت همایونی را به آنها ارائه دهم و اگر در این جریان گرفتار هم شدم باز پدرم که سنگر اصلی و ادارهکنندهی اقدامات ماست محفوظ خواهد ماند.
برای محل مصاحبه تپههای «ولنجک» را که یک نقطهی دورافتادهایست و از بالای خیابان زعفرانیهی شمیران به طرف مغرب و دامنهی کوه میپیچید تعیین کردیم. قرار شد به منظور تماس گرفتن با خبرنگاران خارجی، من و آقای یارافشار به شهر بیاییم. پدرم هم با این نظر موافقت کرد.
ما عازم شهر شدیم و در بین راه مشورت میکردیم که به چه وسیله و از چه محلی با مخبرین خارجی تماس بگیریم، چون میدانستم که غالبا در پارکهتل جمعاند و بهخصوص دفتر کار مخبرین آسوشیتدپرس و یونایتدپرس در همین هتل میباشد. با خبرنگار خبرگزاری آسوشیتدپرس که هنگام تحصیل در آمریکا با او همکلاس بودم آشنایی و اعتماد بیشتری داشتم به نظرم رسید که از محل مطمئنی به پارکهتل تلفن کنیم و قرار مصاحبه را بگذاریم.
بهترین محل برای انجام این مذاکرهی تلفنی را در مطب آقای دکتر سعید حکمت (نمایندهی فعلی مجلس شورای ملی) که از دوستان صدیق و وفادار ما بود تشخیص داده، به همین جهت مستقیما به مطب ایشان که الان درست به خاطرم نیست در خیابان فروردین یا یکی از خیابانهای مقابل دانشگاه قرار داشت، رفتیم.
دکتر پس از اطلاع از جریان امر با خوشرویی ذاتی خویش با نظر ما موافقت کرد و شخصا نمرهی تلفن پارکهتل را گرفت.
خوشبختانه خبرنگار آسوشیتدپرس در آنجا بود و من موفق شدم با او صحبت کنم. ابتدا به زبان انگلیسی خودم را معرفی کردم و گفتم دربارهی حوادث ۲۴ ساعت اخیر و علل آن میخواهم اطلاعات جالب و مهمی در اختیار شما بگذارم و اگر مایل باشید میتوانید به سایر همکاران خود اطلاع دهید و محلی را تعیین کنید که با یکدیگر ملاقات کنیم.
خبرنگار مزبور با کمال اشتیاق پیشنهاد مرا پذیرفت و قرار ما این شد که او و سایر همکارانش برای نیم ساعت بعدازظهر در چهارراه یوسفآباد منتظر فرستادهی ما باشند.
شماره و مشخصات اتومبیل آقای یارافشار را به او دادم و گفتم که این اتومبیل چند قدم بالاتر از ایستگاه اتوبوس چهارراه یوسفآباد منتظر شما خواهد بود تا به محل اقامت من راهنماییتان کند.
از مطب دکتر سعید حکمت که خارج شدیم بیش از چند دقیقه به ظهر نمانده بود و مطابق قراری که با مهندس شاهرخشاهی داشتیم قاعدتا کار او، یعنی تهیهی عکس فرمان، میبایستی تمام شده باشد؛ بدین جهت به اتفاق آقای یارافشار مستقیما به منزل شاهرخشاهی آمدیم و معلوم شد که او چند دقیقه است با عکسهای فرمان که قریب دویست سیصد نسخه چاپ کرده به منزل مراجعت نموده است، اما وقتی برای مشاهدهی عکسهای فرمان به طبقهی دوم عمارت رفتیم با منظرهی جالبی مواجه شدیم:
مهندس شاهرخشاهی بر اثر عجله و شتابی که داشته عکسها را قبل از اینکه در عکاسخانه خشک شود با خود به منزل آورده و حالا یکی یکی از هم جدا کرده و کف دو اتاق متصل به هم روی فرش پهن کرده بود. عکسهای فرمان را پس از آنکه خشک شد از کف اتاق جمعآوری کردیم و در یک صندوق آهنی قرار دادیم و فقط چند نسخهی آن را من برداشتم و آمادهی حرکت شدیم.
مطابق قراری که با خبرنگار آسوشیتدپرس داشتیم میبایستی آقای یارافشار برای راهنمایی خبرنگاران خارجی به وعدهگاه برود. گرچه یارافشار در تمام دورهی مبارزات ما صمیمانه و صادقانه و با نهایت جدیت و علاقهمندی دوشادوش همه گام برمیداشت ولی اعتراف میکنم که در انجام این ماموریتِ بهخصوص شهامت و رشادت فوقالعادهای به خرج داد، زیرا هیچ بعید نبود که خبرنگاران خارجی با تهدیدات و فشارهایی که در آن روزها از طرف عمال مصدق به آنها وارد میآمد جریان مذاکرات مرا به اطلاع آنها رسانده باشند و مامورین دکتر مصدق شخصی را که به سراغ خبرنگاران میآید توقیف کنند و برای دست یافتن به ما تحت شکنجه و عذاب قرار دهند بدین جهت است که میگویم یکی از خطرناکترین ماموریتهای آقای یارافشار در آن جریانات همین راهنمایی و هدایت خبرنگاران بود.
معالوصف در آن لحظه بدون هیچگونه واهمه و نگرانی با لبخند همیشگی خود با ما خداحافظی و روبوسی کرد و برای انجام ماموریت از منزل شاهرخشاهی خارج شد.
بعد از رفتن یارافشار من هم آمادهی حرکت به طرف مقصدی که داشتیم شدم؛ ولی از سر و صدایی که از خیابان به گوش میرسید معلوم میشد دار و دستههای آن روزی و تودهای در خیابانها به راه افتادهاند بنابراین عبور از خیابانها با چنین وضعی خالی از خطر نیست ولی چاره چه بود میبایستی من قبل از یارافشار در تپههای ولنجک حاضر باشم. پس از تبادل نظر با حاضرین قرار شد اول من با اتومبیل فُرد قرمزرنگ شاهرخشاهی که تقریبا محفوظتر از سایر اتومبیلهایی بود که در اختیار داشتیم حرکت کنم و بعد شاهرخشاهی با فاصلهی معینی با اتومبیل فُرد اتاقچوبی خودش به دنبال من بیاید و ابوالقاسم زاهدی و تقی سهرابی نیز با اتومبیل بیوک شهرابی پشت سر شاهرخشاهی حرکت کنند تا اگر خطری پیش آمد تنها نباشیم و در ضمن کسانی که در پشت سر مراقب من هستند جریان را به اطلاع پدرم و سایر رفقا برسانند که در کار آنها وقفهای حاصل نشود.
من دو اسلحهی کمری را که پدرم در اختیارم گذاشته بود فشنگگذاری نموده و با خود برداشتم. شاهرخشاهی و ابوالقاسم زاهدی نیز هر کدام اسلحهای برداشتند که وسیلهی دفاعی برای آنها بود. همه در حالی که طبق معمول آن روزها پیراهن سفیدی به تن داشتیم روانهی مقصد شدیم.
من وقتی وارد خیابان شاهرضا [انقلاب کنونی] شدم، خود را با جمعیت نسبتا زیادی که از چهارراه پهلوی [ولیعصر کنونی] به طرف میدان فردوسی میرفت روبهرو دیدم به طوری که عبور اتومبیل از خیابان مشکل مینمود. ناچار اتومبیل را در گوشهای نگاه داشتم، پیاده شدم و عینکم را به چشم زدم و به امید خدا چند دقیقهای همرنگ جماعت شدم و حتی در حدود ده بیست متر با آنها در جهتی که میرفتند به راه افتادم و پس از آنکه مسافتی از اتومبیل دور شدند، کمکم از صف جمعیت خارج شده و به طرف اتومبیل بازگشتم و به طرف مقصد به راه افتادم ولی تا رسیدن به مقصد از لحاظ احتیاط دو بار اتومبیل خودم را با اتومبیلهای شاهرخشاهی و سهرابی عوض کردم و تقریبا ساعت یک بعدازظهر بود که به تپههای ولنجک رسیدم، ولی هنوز از یارافشار و خبرنگاران خبری نبود.
لحظهای بعد اتومبیل شاهرخشاهی و پشت سر آن اتومبیل ابوالقاسم زاهدی و سهرابی از دور نمایان شد و در فاصلهی دویست سیصد متری متوقف گردیدند. آنها هم از تاخیر یارافشار نگران بودند ولی نگرانی من بیشتر از توقف اتومبیلها در نزدیکی هم و اجتماع ما در آن نقطه بود، چون با رسیدن یارافشار و خبرنگاران بر تعداد اتومبیلها و جمعیت افزوده میشد و بیشک این صحنه خود، وسیلهی جلب نظر رهگذران میشد. موقعیت محلی که ما توقف کرده بودیم طوری بود که فقط از دو طرف به وسیلهی دو جادهی باریک متروکهی خاکی به ابتدای جادهی ولنجک راه داشت و سمت شمال و مغرب آن هم منتهی به تپههای بلندی بود که برای ما مخاطرهای نداشت. بدین لحاظ قرار شد شاهرخشاهی و ابوالقاسم زاهدی با اتومبیلی که در اختیار دارند به ابتدای این دو جاده بروند که هم از جمعیت ما در آن محل کاسته شود و هم اگر کسانی به تعقیب ما آمدند، آنها قبلا بتوانند ما را مطلع سازند.
این دو نفر هنوز به سمت محلی که برای آنها تعیین شده بود نرفته بودند که اتومبیل یارافشار از پیچ جاده نمایان شد و به طرف ما پیش آمد.
همراه یارافشار فقط سه نفر از خبرنگاران خارجی بودند و معلوم شد علت تاخیر ورودشان یکی شلوغی خیابانها بود و دیگر آنکه یارافشار هم از نظر احتیاط همان رویهی ما را پیش گرفته یعنی با استفاده از اتومبیلهای آقایان صادق نراقی و حبیبالله نایبی (یکی از منسوبات ما) تا به آن محل سه بار در بین راه اتومبیل حامل خبرنگاران را عوض کرده است.
به طوری که قبلا اشاره کردم من با خبرنگار آسوشیتدپرس آشنایی قبلی داشتم و در آنجا با دو نفر دیگری که یکی خبرنگار یونایتدپرس و دیگری مخبر خبرگزاری دیگری بود آشنا شدم نخست از اینکه دعوت ما را پذیرفته و به آن محل آمده بودند تشکر کردم و بعد متن مصاحبهی پدرم را به زبان انگلیسی برای آنها ترجمه کردم و عکس فرمان شاهنشاه را در مورد انتصاب نخستوزیری پدرم به آنها ارائه دادم.
الان عین عبارات مصاحبه به خاطرم نیست ولی مضمون آن این بود که مملکت ما با سیستم حکومت مشروطهی سلطنتی اداره میشود و مطابق قانون اساسی کشور و رژیم فعلی ما، حق عزل و نصب نخستوزیران با شخص پادشاه است بهخصوص که در حال حاضر پارلمان ما یعنی مجلسین سنا و شورای ملی به دست دکتر مصدق عملا منحل شده و اعلیحضرت پادشاه ما به استناد قانون اساسی و استفاده از اختیارات قانونی خودشان فرمان عزل دکتر مصدق را از نخستوزیری و انتصاب پدرم را به این سمت صادر فرمودهاند و به موجب این فرمان پدرم سرلشکر فضلالله زاهدی از تاریخ ابلاغ این فرمان یعنی روز شنبه ۲۴ مرداد ماه سال ۱۳۳۲ نخستوزیر قانونی این کشور میباشد و آقای دکتر مصدق به علت سرپیچی از فرمان شاهنشاه از تاریخ مذکور فاقد سمت و در برابر قانون با اعمالی که فعلا انجام میدهد متمرد و یاغی است و رویهی کنونی او را میتوان کودتا و قیام علیه قانون اساسی و رژیم مملکت دانست چون بنا به فرمان مبارک همایونی نخستوزیر حقیقی پدرم میباشد و دلیل آن همین فرمانی است که عکس آن ارائه میشود، البته این موضوع مصاحبهی آن روز بود و شاید با اصل یادداشتی که تهیه شده بود قدری مغایر باشد، ولی مفاد و مضمون همین بود. خبرنگاران با ولع و اشتیاق فراوان چشم به دهان من دوخته بودند و نکتهی جالب آنکه هر یک به تصور اینکه من توضیحات مفصلی خواهم داشت ماشین تحریری با خود همراه آورده و روی زمین نشسته بودند و آنچه را من به زبان انگلیسی میگفتم با نهایت عجله ماشین میکردند.
صحبت من که تمام شد طبق معمول خبرنگاران مرا سوالپیچ کردند: «اینجا کجاست؟»، «پدر شما را میتوان ملاقات کرد؟»، «از اعلیحضرت همایونی چه خبر دارید؟»، «فرمان چگونه به پدر شما ابلاغ شد؟»، «چه نقشهای برای آینده دارید؟» وقس علیهذا... که واقعا در آن گیر و دار مرا کاملا کلافه کرده بود. بالاخره به آنها گفتم: «آنچه در اینجا به اطلاع آقایان رسید از طرف من نبود که حالا بتوانم به سوالات شما جواب بدهم، بلکه من واسطهی گزارش این اخبار بودم و مصاحبهای که به نظر آقایان رسید از طرف سرلشکر زاهدی پدرم میباشد که به جهاتی از حضور در این محل خودداری کردند و بدین جهت خودم را صالح برای پاسخ دادن به سوالات شما نمیدانم.»
مطلب که به اینجا رسید هر سه نفر مثل ترقهای از جای خود پریدند و یکی از آنها در یک چشم بر هم زدن دست به گردن من انداخت و مرا بوسید و سپس هر سه مانند کسانی که خبر یافتن گنجی به دست آورده باشند جعبههای ماشین تحریر را به زیر بغل زدند و خبرنگار آسوشیتدپرس خطاب به یارافشار گفت: «ما که نمیدانیم الان در کجا هستیم ما را زودتر به شهر برسان.» و بدون معطلی دست یارافشار را گرفته و در حال دو از سراشیبی تپه پایین رفتند.
دو دقیقه بعد اتومبیل یارافشار از پیچ جادهی ولنجک به طرف زعفرانیه و شهر سرازیر شد.
حقا این سه نفر در رسانیدن این خبر به مرکز خبرگزاری خود سرعت فوقالعادهای به خرج دادند به طوری که همان روز عصر خبر این مصاحبه ضمن اخبار روز در صفحهی اول روزنامهی اطلاعات با حروف درشت از قول خبرنگار آسوشیتدپرس چاپ شد.
ساعت نزدیک دو بعدازظهر بود که از تپههای ولنجک عازم شهر شدیم. در موقع مراجعت، از لحاظ احتیاط باز هم اتومبیل خود را با اتومبیل شاهرخشاهی عوض کردم. بر اثر گرمای فوقالعادهی هوا عطش شدیدی به من دست داده بود، بدین جهت وقتی از خیابان زعفرانیه وارد جادهی پهلوی شدم، به سمت بالا یعنی به طرف میدان تجریش پیچیدم تا در آنجا آبی بیاشامم و اگر میسر باشد از جادهی قدیم به طرف شهر بیایم، چون مامورین مصدق جادهی پهلوی را بیشتر تحت نظر داشتند و ضمنا در سر راه از پدرم که در منزل خانم مشیر فاطمی بود دیدن کنم، ولی نزدیک به میدان تجریش مشاهده کردم که در دهانهی خیابان سعدآباد و اطراف جادهی پهلوی چند تا تانک موضع گرفته و عدهای سرباز در حرکت هستند و در محوطهی میدان عدهای مشغول داد و فریاد و زنده باد و مرده باد میباشند. لذا راه خود را کج کردم و دومرتبه از جادهی پهلوی به سرعت به طرف شهر آمدم و از فرط خستگی و بیخوابی و گرسنگی، با کمال بیاحتیاطی و بیپروایی مستقیما به منزل آقای یارافشار در خیابان ولیآباد دیوار به دیوار منزل شهری پدرم، یعنی محلی که پیوسته تحت نظر مامورین بود رفتم و در یکی از اتاقها به حالت اغما و بیهوشی افتادم.
منبع: خواندنیها، شمارهی ۹۸، سهشنبه ۴ شهریور ۱۳۳۷، صص ۱۵- ۱۸.