پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح از خواب برخاستم. امروز اخبار سواری شده بود. صبح که برخاستم باران شدیدی میآمد. رفتم حمام رخت پوشیده آمدم بیرون. باز باران میآمد. هوا مثل بهشت بود. چکمه به پا خیلی ایستادم. باران ایستاد اما هوا ابر بود. از در خواجهها سوار اسب کرند عربی کوچک شده، راندیم رو به جنوب قوچان. کسی بلدی نمیکرد، من خودم جلوی همه بودم. قدری از بیراهه راندم، بعد ترکیب کوهی را به نظر گرفته، فهمیدم پشت آن آبادی هست. رو به آن طرف راندم. جعدهی [جاده] معتبری پیدا شد، جعده را گرفته راندیم. حاجبالدوله، هاشم، یحییخان، معیرالممالک، حاجی میرزا علی و غیره بودند.
از صحراهای پُرحاصل گذشته، به هردهماهور افتاد. بالاخره پشت هردهها گردنه شد. آن طرف گردنه صحرایی پیدا شد، در اطرافش مُحاط بر کوههای نرم بلند پرحاصل بود و در این صحرا دهات و باغات زیاد بود. زمین و صحرا، کوه الی قلهی کوهها یکجا حاصل و بوستان شتوی صیفی، دیمی و آبی بود. دیمش بسیار خوب عمل آمده بود. میگفتند تخمی صد تخم میدهد.
خلاصه از محاذی [روبهرو] ده قلعهی بیگلر آقا گذشته. بیدستانی [و] نهر آبی بالای ده بود، آنجا به ناهار افتادیم. یک قُمری [و] چهار قازالاق جرق زدم، دادم کباب کردند. آفتابگردان زدند، ناهار خوردیم. هوا بسیار سرد بود.
میرزا علیخان، نورمحمدخان [و] سیاچی بودند. معیرالممالک تب داشت، در نهایت کسالت و نجاست افراد جمعی و خرج اقساط طهران را میخواند. کاغذهای گیلان را هم در نهایت کسالت خواند. آخر میگفت: «میخواهم بروم مکه، سفیه شدهام، دیوانه شدهام، بدخلق شدهام، سوءظن به هم رساندهام، میخواهم بروم.» گفتم: «امسال نرو.» گفت: «در صف نصارا میایستم.» [۱] گفتم: «چه عیب دارد، در صف نصارا بایست.» بعد هیچ نگفت.
من برخاستم سوار بشوم، مردی رو به طرف من میآمد، گفتم کسی حرف نزند. آمد نزدیک. صلانه صلانه [سلانه سلانه/ آرام آرام] دستها را جفت کرده پشت ...ن، یواش یواش با تکبر تمام میآمد. کلاه بزرگ خراسانی پاره پارهی گشاد، پیراهن هیچ نداشت، قبای پارهی بیتنبان، ریش عجیب، گردن کلفت، با بنیه. گفتم: «این کلاه را کی به تو داده؟ قبا را که داده؟» چیزی نگفت. رو کرد به رفقایی که پایینتر بودند، به زبان کُردی بلند بلند با تکبر تمام حرف مطولی زد. همینقدر معلوم شد سفارش زراعت شلغم را میکند که نگذارند سوارهها ضایع کنند. به طوری حرف میزد مثل ناپلیان که به قشون خودش فرمان بدهد. زبان عجیبی هم بود، مثل کردهای خواجهوند زبانی بود. خلاصه گفتم: «کلاهت را بده به من، اسب را به تو بدهم.» کلاه را برداشت گفت: «بگیر.»
خلاصه سوارهها را در قلعهی آقا بیگلر گذاشته، سوار شده راندم رو به شمال. کوهی پیدا بود، سنگ و جنگل داشت، مخروطی بلند شده بود. خیلی عجیب است که در همهی این کوهها تا چشم کار میکند و دوربین، کوهی که یکپارچه سنگ داشته باشد نیست. همهی کوهها نرم و اسبرو و زراعت است. این یک کوه در این میانه مملو از تختهسنگهای بزرگ و خیلی کوه سخت پرسنگ است و جنگل درخت بادام تلخ دارد. در هیچجا، هیچ کوه اطراف اینجاها از این درخت نیست، مگر اینجا. خیلی دارد، همهی درختهای بزرگ از لای سنگها درآمده. بالای این کوه قبری هست، پیر میگویند. مردم این ساحات اعتقاد تام به آنجا دارند.
خلاصه راندیم. از دامنهی کوه دُور کرده. همه جا چشمههای کوچک، سبزه [و] گل بود. بیدهای تک تک داشت. پسر امیرحسینخان، عبدالحسینخان – ابوالحسنخان است – هم در رکاب بود. پسره به سن چهارده پانزده، زردرنگ، لاغر [و] بسیار موذی به نظر میآمد. در رکاب بود. از پشت کوه، از سنگها بالا راندم. دیگر راه نبود. اسبها را گذاشته پیاده رفتیم بالا. سیاچی، امینخلوت، میرزا علیخان، دَهباشی، آقا دایی [و] یوسف بودند. به زحمت بالا رفتم. روی تختهسنگی بزرگ نشستم. باد سردی میآمد. عرق کردم. قدری هندوانه خوردم. باد میآمد. یک مَغاره [غار] به طور ایوان از سنگ پیدا کردیم رفتیم آنجا. مثل اطاق بود، محفوظ از باران. قدری آنجا نشستم. باز روی تخته سنگ رفتم نماز کردم. چای خوردیم.
سمت شمال کوههای سرحد آغال پیدا بود. با دوربین تماشا کردم. بسیار بسیار کوهها سخت صعب است. ترکمان امکان ندارد به این طرف عبور کند. دوربین را به هاشم دادم بیندازد. روی سنگ ماشاءالله مثل رستم دستان نشست، دوربین را رو به طرف سرحدات ترکمان گذاشت – ماشاءالله از آن جرأت شیر – هیچ رنگ را نباخته، با دل قوی تماشا کرد. زیاده از حد خندیدیم. نورمحمدخان آخر رسید.
- اسم پسر ایلخانی ابوالحسن است –
بعد از نماز راه افتاده رفتم منزل. سوار درشکه شدم، راه کالسکه بد بود. غروبی به منزل رسیدیم. از راه دربندی برگشتیم.
امشب بعد از شام، آتشبازی فرنگی آقا ابراهیم کرد. کنار جوی خواستم بول کنم، هر دو پایم افتاد توی آب، گود بود، گل هم داشت، تا زانو به آب رفتم. انیسالدوله خیال کرد من توی حوض افتادم، او هم آمد مرا بگیرد، یک پای او هم توی نهر افتاد. شلوار، کفش، همه را عوض کردم. بعد خوابیدم. کلثوم بله شد. صبح هم گلین خانم بله شد.
پینوشت:
۱- اشاره است به این کلام امام جعفر صادق علیهالسلام: «هرکس بمیرد در حالی که بدون عذر شرعی حج واجبش را ترک نموده، مسلمان از دنیا نمیرود، بلکه در صف یهود و نصارا محشور خواهد شد.» (وافی، ج ۲، جزء ۸، ص ۴۸)
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه، از ربیعالاول ۱۲۸۳ تا جمادیالثانی ۱۲۸۴ به انضمام سفرنامه اول خراسان، تصحیح: مجید عبدامین، تهران: انتشارات دکتر محمود افشار، چاپ دوم، صص ۲۸۵-۲۸۷.