صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۳ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۲۸۴۹۳
تاریخ انتشار: ۰۶ : ۲۰ - ۲۷ تير ۱۴۰۰
خاطرات زندان پرویز خطیبی (نوه‌ی قاتل ناصرالدین‌شاه)؛
از ماه پنجم توقیف من هفده روز می‌گذرد... تا به حال در این اطاق دورافتاده توانسته‌ام دو کتاب تالیف کنم، هشت نمایش‌نامه بنویسم و چندین جلد کتاب خوب بخوانم/ هفت ماه است که از خانه و خانواده‌ام دور مانده‌ام، کم‌کم عادات و رسوم شهر خودمان فراموشم می‌شود و از خیابان‌ها و خانه‌ها و مردم تهران، سایه‌روشن‌هایی به خاطر می‌آورم که یادآوری آن‌ها هرآن و هر روز دلم را به تپش می‌اندازد. در این مدت همه چیز رنگ اصلی خود را در نظر من از دست داده است، ولی تنها یک چیز را فراموش نکرده‌ام و هرگز فراموش نخواهم کرد، آن هم آزادی است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ بعضی‌ها می‌گفتند «نامه‌ی یکی از سوژه‌های معروف روزنامه‌ی حاجی بابا به نخست‌وزیر در جلوگیری از آزادی تو موثر بوده است»، ولی معلوم نیست که این مطلب تا چه حد حقیقت داشته باشد.

به هر حال سه روز قبل از آزادی من، بازپرس شعبه‌ی ۲۷ دادسرای تهران قراری به مبلغ یکصد هزار ریال وثیقه‌ی ملکی صادر کرد که البته با رفع ماده‌ی پنج حکومت‌نظامی، بدون سپردن وثیقه آزادی من امکان نداشت. روز پنج‌شنبه ۲۷ اسفند [۱۳۳۲]، فعالیت من برای سپردن وثیقه و انجام مقررات تا یک ساعت بعدازظهر ادامه داشت. بالاخره ساعت ۸ شب جمعه ۲۸ اسفند با کامانکار [خودروی نظامی سبک آمریکایی مثل جیپ و کامیون و... - انتخاب]مرا به فرمانداری نظامی فرستادند تا پس از انجام تشریفات لازم آزاد شوم.

موضوع خوش‌مزه‌ای که ذکر آن بی‌مورد نیست آن است که پس از یک ملاقات چند دقیقه‌ای با تیمسار بختیار، مشارالیه دستور دادند که سربازان مراقب مرا به حال خود گذاشته و پی کارشان بروند لیکن سربازان که از گروهبان مربوط دستور داشتند مرا به فرمانداری نظامی برده و باز عودت دهند ول‌کن معامله نبودند و می‌گفتند: «تیمسار! باید این زندانی را مجددا به لشگر ۲ ببریم و تحویل بدهیم.»

این قضیه نشان داد که سربازان ایرانی تا چه حد پای‌بند اصول و مقررات بوده و دارای انضباط هستند و نه تنها این حرکت سربازان مراقب، باعث تکدر خاطر فرمانده‌ی لشگر ۲ زرهی نشد بلکه قیافه‌ی حاضرین نشان می‌داد که عمل سربازان را مورد تقدیر و تحسین قرار داده‌اند.

نیم ساعت قبل از من، آقای مدیر توفیق آزاد شده بود. یکی از افسران فرمانداری نظامی می‌گفت: «در این هیر و ویر و شلوغی شب عید، همین که تیمسار به توفیق گفت آزاد هستید مدیر توفیق عینکش را جابه‌جا کرد و پرسید: خوب موضوع رفع توقیف روزنامه چه می‌شود؟»

معلوم شد مدیر توفیق آزادی خودش را بدون آزادی روزنامه صحیح نمی‌دانسته است؟!

ساعت ۸ و سه ربع بعدازظهر پس از انجام تشریفات از پله‌های عمارت شهربانی پایین آمدم. اطرافم را نگاه کردم و دیدم پس از قریب هفت ماه این مرتبه سرباز مراقب با سرنیزه دنبال من راه نیفتاده است.

طبق حساب صحیح شش ماه و بیست و یک روز در توقیف بوده‌ام که از این مدت سه روز را در راه بندر پهلوی و تهران؛ پانزده روز را در زندان موقت و یک ماه و نیم را در بازداشت‌گاه موقت شهربانی و چهار ماه و نه روز را هم در لشگر ۲ زرهی گذرانیده‌ام.

این زندان به راستی برای من ارزش داشت و اگر دلیل آن را بنویسم شما هم ممکن است مثل من درس عبرتی بگیرید. این‌که می‌گویم ارزش داشت برای آن است که در روز‌های سخت بدون هیچ رنج و زحمتی انسان می‌تواند دوست و دشمن خود را بشناسد و من هم خوش‌بختانه در طول مدتی که محبوس بودم از این لحاظ نفع سرشاری بردم:

دوستی که دوازده سال تمام، با وجود اختلاف مسلک سیاسی، چه از طرف من و چه از طرف رفقای هم‌کارم از هر گونه تعرض مصون مانده بود، در روزنامه‌ی جدیدالانتشار خود انواع و اقسام تهمت‌ها را به من زد و از این راه شکنجه‌ی روحی مرا دوچندان ساخت.

دوستان دیگر که در روزنامه با هم کار می‌کردیم، پس از تغییر اوضاع نامه‌ای به مقامات انتظامی نوشته و برای برائت خودشان در این نامه یادآور شدند که «آن‌چه در غیاب خطیبی در روزنامه منتشر شده به وسیله‌ی خود او از خارج از ایران دیکته می‌شد»؟!

و همین دوستان برای اثبات بی‌گناهی خود، به این نامه‌پرانی بدون امضا هم اکتفا نکرده دست به انتشار چندین روزنامه‌ی فکاهی به نام‌های «حاجی مراد»، «حاجی آقا»، «ننه صمد» و «ملانصرالدین» و ... زدند و حتی سرکلیشه‌ی روزنامه‌های فوق را هم عینا مثل «حاجی بابا» درست کردند ولی...

یک دوست دیگر که سابقا شب و روز با هم بودیم، روزی که قرار بود برای ملاقات من به شهربانی بیاید نیامد و، چون مورد اعتراض رفیق دیگرم واقع شد جواب داد: «آخر من نمی‌توانم خواب بعدازظهرم را برای ملاقات با فلان کس حرام کنم.» هم‌چنین رفیق دیگری به یکی دیگر از رفقا در خیابان اظهار کرده بود: «مبادا به ملاقات فلانی در زندان بروی! این‌ها ملاقات با او را آزاد گذاشته‌اند که رفقایش را بشناسند و بگیرند.»

با این تفاصیل، روزی که از زندان آزاد شدم تمام این دوستان مدعی بودند که برای نجات من دست به اقدامات موثری زده‌اند و من هم ناچار بودم از تمام آن‌ها تشکر کنم!

هم‌کاران سابق من، دلیل بی‌لطفی خود را این‌طور بیان می‌کردند که روز‌های اول توقیف، من تمام نویسندگان روزنامه را معرفی کرده و آن‌ها را مسئول دانسته‌ام، در حالی که پرونده‌ی موجود در شعبه‌ی ۲۷ بازپرسی دادسرای تهران حاکی است که من مسئولیت انتشار روزنامه را تا روزی که در تهران بوده‌ام شخصا به عهده گرفته‌ام و بدیهی است از آن به بعد را نمی‌توانم قبول کنم، چون مطالبی را که ناشرین «حاجی آقا» و «ننه صمد» و «حاجی مراد» به میل خود نوشته‌اند، همان‌طور که قبلا هم در جراید اعلام کرده‌ام، نمی‌توانستم مورد تصدیق قرار دهم.

انتشار همین یادداشت‌ها هم برای من خالی از دردسر نبوده است. روز‌های اول عده‌ای مرا تشویق می‌کردند که «حقایق را نوشته‌ای»، ولی چند هفته بعد عقیده‌ی همان اشخاص این بود که «سازش» کرده‌ام!

اگر پس از آزاد شدن از زندان دست به قلم نمی‌زدم و چیزی نمی‌نوشتم «سازش» بود و حالا هم که روش انتقاد صحیحی را که وظیفه‌ی یک فکاهی‌نویس است دنبال کرده‌ام باز هم «علامت سازش است»!

این‌جاست که به یاد مثل معروف ملانصرالدین می‌افتم؛ آن مرحوم خودش و پسرش دوترکه سوار الاغ بودند مورد طعن و لعن مردم قرار گرفتند، پدر پیاده و پسر سوار شد باز هم عده‌ای دری وری گفتند، پدر و پسر جای‌شان را عوض کردند باز هم ایرادی‌ها ایراد گرفتند بالاخره ملا خر را به دوش گرفت تا بلکه از زخم زبان این و آن آسوده شود.

حالا بنده هم برای آسوده شدن از این زخم زبان‌ها ناچارم کار حضرت ملا را بکنم و زبان بریده به کنجی صم و بکم می‌نشینم ببینم باز هم حرفی دارند یا نه. همین دو سه روز قبل شخصی از قول رفیقش می‌گفت: «من از محل موثقی خبر دارم که خطیبی ده هزار تومان پول گرفته»!

تا این تاریخ که از پول ادعایی آقا خبری نشده. از مقامات پول‌ده تمنا دارم برای آن‌که مردم دروغ‌گو از آب درنیایند، هرچه زودتر مبلغ مرقوم در بالا را بفرستند!

خواننده‌ی عزیز!

در این‌جا یادداشت‌های من تمام می‌شود، فقط در آخر این ستون قطعه‌ای را که غروب یکی از روز‌های زمستان در محیط خاموش زندان نوشته‌ام خواهید خواند.

شاید یادداشت‌های من از این مفصل‌تر بوده، شاید هم مطالبی را که شما میل داشته‌اید بخوانید، سهوا یا عمدا از قلم انداخته‌ام، به هر حال فعلا به قول معروف «همین است که هست»، ولی اگر عمری بود و فرصتی داشتم این یادداشت‌ها را با رفع نقایص به صورت کتابی منتشر کرده در دسترس شما قرار خواهم داد.

یک نکته‌ی دیگر هم هست و آن نامه‌هایی‌ست که در این مدت ضمن انتشار یادداشت‌ها به دفتر مجله‌ی «سپید و سیاه» رسیده و پست‌چی محترم مجله نیز به یکی دو تا از نامه‌ها پاسخ داده است، ولی لازم است خود من در پاسخ سوالات مختلف خوانندگان جوابی بنویسم.

اجازه بدهید این جواب را در موقع خود مشروحا بنویسم و به نظر عموم برسانم تا سوال‌کنندگان عزیز تنها به قاضی نرفته باشند بلکه شرایط زمان و امکانات موجود را هم در نظر بگیرند...

به هر حال در این باره در اولین فرصت مفصلا صحبت خواهم کرد؛ و حالا قطعه‌ای را که در بالا به آن اشاره شد چاپ کرده و از هم‌وطنان عزیز خداحافظی می‌کنم:

«ای آزادی! تو آن روح جاودان هستی که هرگز در زنجیر نمی‌افتد و در تاریکی سیاه‌چال‌ها نیز هم‌چنان درخشنده می‌ماند، زیرا جایگاه تو قلب ماست؛ قلبی است که تنها برای تو می‌تپد. وقتی هم که نصیب فرزندان تو قلاده‌ی ظلمت و سیاه‌چال تیره شود؛ شهادت آن‌ها نیرویی پدید می‌آورد که کشورشان را پیروز می‌کند و نام آزادی را با هر نسیمی به اطراف جهان می‌پراکند. (لرد بایرون شاعر انگلیسی)»

از ماه پنجم توقیف من هفده روز می‌گذرد. این قسمت را می‌نویسم تا کسی گمان نکند که افکار را می‌توان ترساند و عوض کرد. من در این مدت همان‌طور که فکر می‌کردم فکر می‌کنم شاید هم در این‌جا بیش از زمان آزادی توانسته‌ام در اطراف مسائل مورد نظر خود بیندیشم. من تا به حال در این اطاق دورافتاده توانسته‌ام دو کتاب تالیف کنم، هشت نمایش‌نامه بنویسم و چندین جلد کتاب خوب بخوانم. پس من فرصت گم‌شده‌ام را در این‌جا به دست آورده‌ام و ایام گریزپا را که همیشه از چنگم می‌گریخته‌اند به دام کشیده‌ام.

من باید از آن‌هایی که مرا به این اقامت‌گاه اجباری آورده‌اند ممنون باشم، چون بالای تمام نقایصی که دارم، از این موهبت الهی نیز محروم بودم و حالا خوش‌بختانه بدون آن‌که تلاشی کرده یا زحمتی کشیده باشم این نقص کوچک من مرتفع شده و من اگر عمری باشد از این اطاق پاک و منزه بیرون خواهم آمد.

این فرصت وسیع کجا به آسانی به چنگ من می‌افتاد؟ چطور ممکن بود در وضع عادی در زندگی یک‌نواخت همیشگی، دوستان و دشمنانم را بشناسم، با روح خود خلوت کنم و با نقایصی که داشته‌ام بجنگم و آن‌ها را از خود برانم؟

درست است که محرومیت از آزادی برای همه‌کس ناگوار و شاید هم طاقت‌فرساست، اما تحمل مشقاتی که دنباله‌ی آن یک زندگی مرفه و یک آزادی کامل وجود خواهد داشت آسان و قابل گذشت است. تجربه نشان داده است که همیشه نفع ما از منافع «آن‌ها» بیش‌تر بوده است.

لرد بایرون، شاعر شهیر انگلیسی در قطعه‌ی معروف زندانی شیلن می‌گوید: «آزادی! تو آن روح جاودان هستی که هرگز در زنجیر نمی‌افتد.»، ولی با وجود این هفت ماه است که از خانه و خانواده‌ام دور مانده‌ام، کم‌کم عادات و رسوم شهر خودمان فراموشم می‌شود و از خیابان‌ها و خانه‌ها و مردم تهران، سایه‌روشن‌هایی به خاطر می‌آورم که یادآوری آن‌ها هرآن و هر روز دلم را به طپش [تپش]می‌اندازد. در این مدت همه چیز رنگ اصلی خود را در نظر من از دست داده است، ولی تنها یک چیز را فراموش نکرده‌ام و هرگز فراموش نخواهم کرد، آن هم آزادی است.

آزادی برای افراد، برای خانواده‌ها و برای مملکت، این آزادی که به خاطر آن خون‌ها ریخته‌اند قدر و قیمت خاصی دارد. هرچه آزادی را ارزان به دست بیاوریم به ارزش و معنای واقعی آن پی نمی‌بریم، پس چه بهتر که به دست آوردن این نعمت گران‌بها برای ما گران تمام بشود تا عزیزش بداریم.

پایان.

منبع: سپید و سیاه، شماره‌ی ۴۸، یک‌شنبه ۲۷ تیر ۱۳۳۳، صص ۱۰ و ۱۱.