سرویس تاریخ «انتخاب»؛ به محض ورود به آن خانه هول و هراس عجیبی بر من مستولی گردید و احساس کردم به دامی افتادهام. پیرزال قبل از من وارد شده بود به اتاقی که تکلیف کرد با قدمهای لرزان آسیمه و هراسان ورود کردم.
در یکی از طاقچهها یک بطری عرق و یک حُقه وافور و استکان کثیفی با یک آجیلخوری گذارده شده بود. چون کرسی و صندلی در آن یافت نمیشد از نشستن روی پلاس احتیاط کردم و در آن اتاق تاریک قدم میزدم؛ اتاقی که مرا به آن ورود داده بودند دو گوشوار و یا صندوقخانه داشت و پس از چند دقیقه توقف، پیرزال مزبور درب صندوقخانه شمالی را گشوده وارد اتاق گردید، خوشآمد گفت و یکی دو پرده را به کناری زد و اصرار کرد: «بفرمایید». من حواس خود را جمع کرده مانند کسی که فوقالعاده از (شانس) بخت خود راضی است با چهره گشاد به او گفتم: «به به چه خانه قشنگی، چه اتاق دنجی، اگر برای شما اسباب زحمت نشود چند روزی که در این محل هستیم خدمت شما خواهیم بود؛ زیرا به من و رفقای من به واسطه اینکه هتل و مهمانخانه در این قسمتهای شهر که سیاحت کردیم یافت نمیشد خیلی سخت گذشته است و ملاحظه کردید رفقای من از بیچارگی برای رفع خستگی و خواندن نماز به قهوهخانه رفتند و من چون از قهوهخانه بدم میآید دمِ در ایستاده بودم شما را زیارت کردم.»
پیرزن گفت: ما قابل نیستیم اینجا متعلق به شماست. مگر در آنجا رفیق دیگری هم دارید؟
گفتم: نه، اختیار دارید. رفقای من از مردان خوب و نجیب و معروف هستند و در واقع مرا به عنوان خدمتگزاری همراه آوردهاند.
پیرزال قدی تفکر کرد و پرسید: حالا چه میل دارید؟
گفتم: سلامتی شما و همان چیزهایی را که وعده دادید.
خندید و گفت: معلوم میشود خیلی عجله دارید.
گفتم: برعکس، اینقدر خستهام که میخواهم الان بخوابم و رفقا ناچار فکری برای شب ماندن خود میکنند و یک کسی را پیدا میکنیم میفرستیم پیش آنها که منزل خود را بگویند و اسبابهای مرا حفظ کنند.
باز پیرزن به فکر فرو رفت و دید من خودم پای کته خمیر کردهام و با دَگَنک هم بیرون نمیروم، گفت: «اسبابها از چه قبیل است؟»
گفتم: اسباب سفر؛ رخت پخت، سوغاتی موغاتی، پول مول، چه میدانم از این خرت و پرتها.
سری حرکت داد گفت: پس سوغاتی ما هم که میرسد؟
گفتم: برای آنها که وعده کردهاید سوغاتیهای خوبی در جامهدان خود دارم؛ گوشوارههای مروارید خوشهانگوری، انگشترهای قیمتی، اما شما دیگر این چیزها برایتان سبک است، یک قواره ماهوت انگلیسی خوب هم به شما نیاز میکنم. تو را به خدا دلم آب شد هر فکری میکنید زود باش.
پیرزن لبخندی به من زده و گفت: معلوم میشود خیلی ... تند است.
برخاسته پیاله و بطری و ظرف آجیل را نزد من گذاشت، گفتم: «اهلش نیستم.»
گفت: میخواهی آتش درست کنند؟
گفتم: بنده این کاره نیستم. جوان و ورزشکار، و اهل دم و دود نیستم.
و پریدم یک ماچ سختی به چهره منحوس و پرچین او انداخته دوربینم را از روی دوش برداشته بردم او را روی دوشک نشانیده و عکسی از او برداشتم.
[در اینجا فیلسوف سخن آقای دکتر را قطع و گفت: «راستی عکس را گرفتهای؟» دکتر با سر اشاره مثبتی کرده و من و فیلسوف از حس تدبیر و هوشمندی او حیران شده بودیم که باقی صحبت خود را دوام داد.]
الغرض خندهاش گرفت و گفت: پسره خل عکس مرا میخواهی چه کنی؟ به نظرم تو در عمرت هنوز زن ندیدهای! عکس مرا بینداز دور، حالا دختر موخترها میآیند هر کدام قشنگتر بود عکسش را بینداز اینجاها بچسبانیم.
تا او این حرف را بزند عکسش افتاده بود و شیشه را عوض کردم.
گفتم: حالا عاقل و معقول بنشین تا بگویم آنها هم بیایند.
در این اثنا یکی از پشت درِ صندوقخانه صدا کرد و خانم طراره شیطانه جواب داد: «آنها که گفتم لازم نیست، بگویید بروند پی کارشان حالا خودم میآیم.» سپس رو به من کرده گفت: «حالا بگو بدانم با این همه حرارت چقدر پول داری؟»
گفتم: الان هم بیپول نیستم در جامهدانم هم از پول زرد و اسکناس و سفید در حدود هزار و دویست تومان موجود دارم که هرچه لازم شد مینویسم یک کسی ببرد رفقا بدهند بیاورد. حالا ببینم چقدری در کیفم است.
کیف بغلی را گشوده فقط یک قطعه اسکناس ده تومانی و دو قطعه پنج قرانی را به رخش کشیدم. گفت: «به!» و از اتاق خارج شد. باز به وحشت فرو رفتم و خوف و وحشت به درجهای بر من مستولی شده که نزدیک بود روح از بدنم مفارقت کند زیرا از نتیجه تدابیر خود مطمئن نبودم غافل از اینکه بد بازی نکردهام. پیرزن باز از دری که آمده بود رفت و در را مختصری پوشیده و نبست و فقط پرده را انداخت. اضطراب و وحشت مرا به کنجکاوی وادار کرد و مجبور شدم با انگشتان لرزان خود پرده را عقب کنم و بیغوله مجاور را ببینم و همین که نظر کردم دیدم فضای آن تاریک و قابل تشخیص نیست اما در جهت مقابل دری به راهرو دارد، پیرزن از آن خارج و به دست راست عبور کرد. گفتم، ما که خود را به خلخلی زدهایم دو قدم پیشتر برویم شاید اکتشافی کنیم و مطلبی بفهمیم. پستو را طی کرده نزدیک در راهرو ایستاده گوش فرا دادم.
شنیدم میگفت: اینکه امروز بلند کردیم پسرحاجی و پولخرجکنه، خیلی دلش...آره. حیف کار اینجاست پول پله و اسبابش پیش رفیقهاش تو قهوهخانه است. همراهش پول مول زیادی نداره. اگر حسنقلی و اسد هم آمدند بگویید «شما بروید دنبال شکار خودتان یارو چیزی بارش نیست» اما شما باید او را خیلی از خودتان خوشحال کنید بلکه برود و چیزمیزهای خود را بیاورد. اینطور که تعریف میکند مقدار زیادی جواهر، گوشوار الماس، پارچه چه میدانم پول، طلا همه چیز توی اسبابهایش دارد. یک قواره ماهوت هم به من وعده کرده است.
حرف پیرزن که به اینجا رسید همه ریختند سرش «آی خانم جان خانم، رئیس جان!» یکی میگفت: «تو را به خدا من را ببر ببینمش» آخرین حرف ضعیفه این بود: «پسره اینقدر... تنده که از من هم نمیگذشت!» همه زدند به خنده گفت: «خیلی خوب من که رفتم تو اتاق و نشستم و صدا کردم یکی یکی با ادب وارد شوید و خاطرتان جمع باشد دو نفر رفیقش از او خرپولترند منتهای مراتب این به نظرم جوانتر و خوشگلتر است.»
[آقای فیلسوف اینجا صحبت دکتر را قطع کردند و گفتند: «معلوم نیست ما خرپولتر و آقای دکتر خوشگلتر باشند.»]
دکتر گفت: من دیدم الحمدالله نقش گرفته و مطلب را هم فهمیدهام زودی به اتاق مراجعت و شروع کردم به سوت زدن و عمدا صدا کردم: «خانم بزرگ! خانم بزرگ!» صدایی برخاست: «جانم الان خدمت شما میرسم.» دیگر گفتم بادا باد روی دوشک نشستم و یک پای خود را برگردانیده مثل یک خان درست و حسابی محکم نشستم. خانم از در وارد شد و گفت: «چه خبر است مگر میخواهی بروی؟»
گفتم: اختیار دارید، کجا؟ باز هم که تنها آمدید!
سری حرکت داد، خندید و آهسته گفت: الان خواهند آمد. اما باید بدانی که اینها غالبشان دخترهای چشم و گوش بسته عزیز هستند که فقط بعضی روزها میتوانند به بهانه مدرسه و خیاطخانه بیرون آمده و بعض دیگر را به هزار زحمت و مشقت فریب داده به دام افکندهام مبادا به آنها حرفهای خارج از نزاکت بزنی. تنها در میان آنها دو سه نفر دختر جاافتاده ثمررسیده مثل دختر خود من است که میتوانی با او همصحبت باشی. فقط این جلسه برای دیدن و پسندیدن است. هرکدام را که انتخاب کردی بعد صحبت خواهیم کرد. من عجالتا تو را نامزد معرفی میکنم و میگویم این آقا زن میخواهد و هر کدام را پسندید بعدها به من خواهید گفت. تو هم از زمینه این صحبتها خارج مشو. راستی راستی اینجا که خانه عمومی نیست.
من استنباط کردم که طراره از موجودی من فعلا اطلاع به هم رسانیده و به هر جهت آن مبلغ را از من خواهد ربود و این اظهارات برای این است ک مرا بیشتر تشنه کند و آن پولهایی که گفتهام در جامهدانم مانده است آنها را میخواهد.
گفتم: پس من هم یک عرضی دارم باید شرط کنید و قسم بخورید خلاف آن عمل نکنید.
گفت: بفرمایید.
گفتم: بالاخره ممکن است من یک چند نفرِ آنها را بپسندم اولا شما باید حق خودتان را معین کنید که اسباب گلهمندی نشود، و این حرف را برای آن زدم که قبلا از فایده خود باخبر باشید ثانیا در باب معرفی آنها مبالغه نکنید و هرکدام را مطابق حقیقت و واقع بشناسانید و طریق آشنایی خودتان با او را بیان کنید تا من با بصیرت کامل به انتخاب آنها بپردازم زیرا وقتی آدم خواست با زنی از راه زن و شوهری یا طریق دیگری راهی پیدا کند تنها نباید به جمال و مجلسآرایی او نگاه کند باید اولا بداند میتوان تنگه او را خرد کند و با او زندگی کند یا خیر، ولو برای یک دم و یک ساعت و یک شب باشد. آیا تصدیق ندارید که ممکن است یک مرد یا یک زن به واسطه عدم مناسبت خانوادگی یا مقتضیات اخلاقی و ملاحظات دیگر یک ساعت هم نتوانند با هم باشند و ای بسا مواردی که عدم رعایت این مقتضیات باعث خطر یا رسوایی است. پس خواهش دارم دختر بقال را همان بقالزاده و خانزاده را همان که هست معرفی کنید و قدری هم سابقه بدهید بدانم خودِ طرف چه جور آدمی را میخواهد و از کجا با شما الفت پیدا کرده است؟
پیرزن سری حرکت داده و گفت: از بعضی حرفهایت بوی حرف حسابی میآید ولی بعض حرفهایت مثل حرف اشخاصی است که چندان ساده و صاف و بیغرض نیستند! اگر نبود که خود من با تو از در این صحبت برآمدهام و وضعیت مسافرانه تو حکایت نمیکرد جا داشت سوءظن ببرم که شاید مفتشی. به تو چه که من آنها را به چه وسیله به دام افکندهام یا آنها با من راهی پیدا کردهاند! اما چون فهمیدم به عادت این شهر آشنا نیستی و این حرفها را از روی سادگی میزنی و الا صبر میکردی بیایند و تحقیق کنی میدانم بیغرضی پس از تو مضایقه نمیکنم و حقایق را به تو میگویم.
ادامه دارد...
منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره پنجاهوهشت، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۷۱، سهشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۲۸، صص ۱۷ و ۱۸.