سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز از سایر روزها زودتر بیدار شدیم.
فیلسوف گفت: برای پی بردن به اسراری که در این سرزمین نهفته است لازم است از قهوهخانه سر چهارراه میدان شاه که پاتوق مشدیها و سرجنبانهاست بلد راهی برداریم.
دکتر گفت: ضرری ندارد.
فیلسوف از جلو و ما از عقب به طرف قهوهخانه رفتیم. مطابق دستور بلدیه اثاثیه اینجا هم تغییر کرده بود؛ میز و نیمکت و صندلی گذارده بودند.
فیلسوف گفت: ای داد و بیداد که دیدنیهای این نقطه را هم از میان بردهاند. در این قهوهخانه پهلوانان مهم دنیا مانند رستم و شیرزاد و حسین کرد و بانوی زابل و اصغر لعل خفتان را نقاشی کرده بودند. در طرف راست این قهوهخانه مجلس تختسلیمان بود که تمام جانوران پای تخت آن حضرت حاضر بودند و پریان تخت بلقیس را با قصر بلورش حاضر کرده بودند. طرف دست چپ مجلس مختار بود که فرستاده بود اشقیای کربلا را دستگیر و در حضورش به مجازات میرسانیدند. این طرف اشاره به طرف قبله دورنمای بهشت و جهنم و پل صراط و برزخ و طرز ورود مومن و کافر به صحرای محشر نقاشی شده بود.
دکتر آهی کشید و گفت: البته نقاشی هم مهم بوده ست.
فیلسوف جواب داد: این نقاشیها با آنکه روی گچ شده بود و نقاش ایرانی بدون رعایت اصول خستهکننده نقاشی علمی اروپایی کشیده بود، فوقالعاده متناسب و جالب دقت بود و افسوس نمونهای باقی نگذاردند که آقای دکتر بدانند هنر ایرانی به چه پایه بوده است. من در چند نقطه نمونه آن را سراغ دارم که اگر انشاءالله در این سفر به آنجا رسیدیم آقای دکتر آن شاهکارها را ملاحظه خواهند فرمود و طولی نخواهند کشید این نمونهها هم مانند آثاری که تاکنون محو شده از میان خواهد رفت.
من گفتم: تصور نمیکنم دیگر جایی از این مقوله نمونهای باقی باشد.
فیلسوف گفت: چرا، چند مجلس نقاشی در سر چهارسوی بزرگ طهران و قهوهخانه باغ ایلچی بود ولی صورتسازی روی گچ در عمارات قدیم سلطنتی هنوز فراوان است که دیدنش برای همه اشکال دارد و اگر صورتسازی روی گچ را خوب بخواهید ببینید سه چهار صورت از فتحعلیشاه و پسرانش در عمارت کهنهای که در صحن وزارت مالیه مقابل حوض باقی مانده میتوانید بروید و ببینید نقاش چه مهارتی به خرج داده است.
روی نیمکتی در کنار صفه بزرگ قهوهخانه نشستیم.
آقای فیلسوف متصل زیرزبانی میگفت: عجب بساطی است! چقدر تغییر کردهایم!
گفتم: شما را چه میشود؟!
گفت: از همان اشخاصی که میخواستیم بلد راه ما باشند در اینجا نشستهاند، اما به طوری لباس آنها تغییر کرده که من خجلت دارم از اینکه از آنها چنین تقاضا را بنمایم.
جوانی را نشان داد با نهایت وقار روی صندلی در میان جمعی نشسته و سیگار تهطلا در دست داشت.
گفت: این جوان نوچه اکبر جگرکی پهلوان بزرگ چالهمیدان است. میخواهم از او بپرسم که آیا زورخانه میدان هنوز دایر است که برویم یک گل کشتی تماشا کنیم یا نه؟
فیلسوف از قهوهچی معرفی پهلوانان را خواست. قهوهچی همه را معرفی کرده و تصور کرد ما مفتش هستیم و برای تحقیق آمدهایم.
[قهوهچی] گفت: آن مردی که در آن گوشه نشسته و تسبیح میگرداند لوطی عبدالله شاگرد لوطی غلامحسین مرحوم است که امروز سیوسه چشمه کار استادش را بلد است و ساعت را در هاون میکوبد و از میان هندوانه بیرون میآورد. آن دو سه نفری که آن کنار چنبک زده و بدننما نشستهاند لوطیان عنترباز چالهمیدان هستند. آن یکی هالو مراد شیشهخور معروف است که اگر جای خلوتی باشد از یک تا ده لوله لمپای نمره سی را میجود و میبلعد و به شرط آنکه یکی یک قران به او بدهیم. آن شخص قدبلندی که محاسن بلندی دارد و کلاه پهلوی درازی گذارده و زلف خود را زیر آن جمع کرده درویش مرحب معروف است که یک عرج قدر دارد و نسبش به عوج بن عنق میرسد البته شنیدهاید که سابقا برای اینکه روی رود نیل مصر پلی بسازند نخلی و درختی به آن بلندی نیافتند بالاخره ساق پای عوج بن عنق را یافتن و روی پل نهادند و مردم از آن گذشتند. آن شخص جد این آقاست. این سه چهار نفر که پشتشان به این طرف است تکخالبازها و قاپ سرپااندازها هستند و پیرمردی که پشت پرده روی زمین نشسته مشغول تریاک کشیدن است حاج قدار، مارگیر معروف، است که گاهی معرکه مارگیری و گاهی بساط پرده و شمایل داشت. آن که پول چای داد و رفت دایی بربری، زالوفروش معروف، است که پاتوقش در اینجا و منزلش سرتخت بربریهاست.
من گفتم: از همه که در اینجا نمونهای دیدیم، پس مقصود از راهنما گرفتن و گردش چالهمیدان چیست؟
فیلسوف گفت: راست است، اما از یک ساعت دیگر عملیات اغلب از اینها را در کوچه و محله چالهمیدان میتوان به چشم دید زیرا در سایر محلات تهران فعلا تعزیه، و معرکه چهاردرویش و فال نخود و خیمهشببازی قدغن است ولی در این محله هنوز این نمایشات رواج دارد، و تاسف در اینجاست که آقای دکتر سنشان اقتضا نکرده و ندیدهاند در این چالهمیدان زنهایی وجود داشته که همین که چادر را به کمر بسته ششپر و دمگاوی خود را حرکت میدادند سرتاسر بازار تهران از ترس بسته میشد خدا نیاورد آن روزها را که نان بد میشد و نانواها مردم را آزار میکردند. زنهای چالهمیدانی دیدند هرچه نانواها را گوش و بینی میبرند بدذاتتر میشوند یک روز به حکم کلانتر خانم مسجد حوضی، زنها شاطر را گرفتند بگذارند توی تنور که مردها به زحمت و التماس او را خلاص کردند. الان هم ماماهای قدیمی حجامتچیهای مجرب، سرطاسنشینهای کارآزموده در همین چالهمیدان هستند.
دکتر از شدت شوق مثل سیماب به خود میلرزید و التماس میکرد: لااقل زورخانه را به ما نشان بدهید.
فیلسوف از جا برخاست و نزد آن جوان موقر تنومند بلندبالا رفته سلامی داد و اظهار کرد: از راه دوری به سیاحت محله شما آمده و میهمان شما هستیم رفیق ما مشتاق تماشای زورخانه و پنجه نرم کردن پهلوانان پایتخت است بفرمایید ما را به زورخانه میدان هدایت کنند.
جوان گفت: البته البته بسمالله بفرمایید من خودم هم عازم آنجا هستم اما رفتن زورخانه شرط دارد. زورخانه ایران مثل مرکز فوتبال شمال آزاد نیست. زورخانه جای پاکان است و در آن غلبازی نمیشود. عجالتا چهار ساعت به ظهر زورخانه دایر است و ما در اینجا یک ربع ساعت دیگر انتظار شما را میکشیم اگر حمام لازم دارید بروید و مراجعت کنید.
فیلسوف از خجلت سر به زیر افکند و گفت: هر چند از پاکان خاصان حق نیستیم ولی از مردمان همیشه جنب و تارکالصلوه هم نیستیم و مخصوصا جلوی شما توبه و تیمم میکنیم.
گفتند: بسیار خوب.
تکلیف کردند بنشینیم نزد آنها و دستور چای دادند. من و دکتر خواستیم رد کنیم و بگوییم الان صرف شد، فیلسوف غضبآلود به ما چشمزهره رفته و گفت: آقایان کمرنگ میخورند.
جوان فریاد کرد: کمرنگ بیار!
چای صرف شد و یک دوره چپق سرچینی چوب عناب سرصدف بلند گردش کرد و جوان از جا برخاسته یک اسکناس پنج ریالی روی دستگاه پرت کرد و قوهچی گفت: «خدا برکت بدهد.»
از قهوهخانه خارج شدیم.
فیلسوف به گوش من گفت: هزار افسوس لباس متحدالشکل البسه مخصوص آنها را از تنشان کند اگر نه سر و پوز اینها هم بیتماشا نبود.
یکی از مشهدیها که کراوات شطرنجی حاشیه مارپیچ چهار تومانی مغازه پرنتان پاریس به گردن داشت و پوتین (اورلند) پوشیده بود، همین که از قهوهخانه خارج شدیم آروغ بلندی زد که دکتر سه ذرغ از جا پرید و گفت: «ساپریستی تت دوکوشون!» که من بیاختیار زدم به خنده.
فیلسوف رنگش پریده با چهره آشفته گفت: رفیق ما تازه چرسش گل کرده هرچه نصیحتش میکنیم از این عادت دست نمیکشد. الآن یک سیگار حشیش کشیده این حال به او دست داده.
جوان پهلوان گفت: هرچند چرس نجس نیست اما از هر نجسی نجستر است؛ مرد را ترسو و کمدل و نامرد میکند.
یکی دیگر گفت: اشتها را کور میکند.
دیگری گفت: سوی چشم را کم میکند.
یکی از نوچهها سری به گوش جوان پهلوان گذارد و نجوایی کرد، جوان جواب منفی داد.
همین که از کوچه مسجد حاج ابوالفتح وارد محله چالهمیدان شدیم به هرکس مصادف شدیم جوان مزبور را احترام و سلام کرد. نزدیک سید اسماعیل و قرب میدان به یک درب کوتاه کوچکی که یک ذرع نبود رسیدیم و تعارفات شد. خواستند ما را پیش بیندازند فیلسوف نپذیرفت. جوان در جلو و ما از عقب و دیگران پشت سر ما به زحمت از آن سوراخ داخل شدند. صدای تنبک ریز بلند بود همین که سر و کله جوان در زورخانه آشکار شد زنگ مرشد صدا کرد و گفت: «ناز جوونمردان عالم.»
جوان: جمال مرشد را عشق است. دست شما درد نکند.
مرشد: مولا را عشق است. سلامت باشید.
پهلونان سر از تخته (شنو) برداشتند. میاندار قویهیکلی دست دراز کرد و دست جوان را گرفت و گفت: «بسمالله.»
همه شنوگران گفتند: بفرمایین! خوش باشد!
جوان با طمطراق و طنطنه مخصوص برخاست و در این اثنا یکی یک فنجان قندآب گرم از سماور مخصوص مرشد نزد هر یک از ما گذاردند. فیلسوف زیرچشمی اشاره کرد: بخوریم. و ما هم انگشت اطاعت به چشم نهادیم. دکتر که خیلی به تاکتیک و دیسیپلین معتقد بود در تجب آمد. من آهسته به گوشش گفتم: «هیر آرشی و رعایت پیشکسوتی را اینجا باید تماشا کرد.»
جوان پهلوان راهنمای ما با ناز و افاده مخصوصی لخت شد. همین که کت و جلیقه را خارج کرد چشم ما به بازوبند چرمی و یک جفت قفل پولاد بازوی او افتاد که مرشد تنبک را کنار گذارده به ادب آنها را گشوده بوسید و بالای سر نهاد. سپس در میان جعبه کشوی تخت خود نهاد. برای همراهان جوان هر کدام یک طاقه لنگ فطنی نو آوردند ولی برای خود جوان یک تنکه چرمی نقاشی که تا گرفت گوشه آن را بوسه داد و به زمین نهاد. پیراهن را که باز کرد آیه مبارکه «و ان یکاد» را در بازوی او به خط لاجوردی زیبایی خواندیم که کوبیده بودند. کرههای بازو، پهنای سینه، چین پستان، دکتر را محو و مات کرده بیاختیار گفت: «ماشاءالله!»
همین که تنکه را برداشت بپوشد باز مرشد زنگش را صدا کرد و گفت: بسمالله و بالله، جمال مردان عالم را عشق است.
باز جوان تنکه را بوسید به طرفهالعین پوشید و زیر لب وردی خوانده دستی به سر کشید و رو به جانب ما کرد و گفت: «رخصت؟»
ما که جواب او را بلد نبودیم، مرشد گفت: خدا بدهد فرصت.
جوان پرید میان گود و خم شد و انگشتان خود را به زمین آشنا بوسید و تختهای برداشت که به زمین گذارد. میاندار معرکه به کناری رفته جای خود را به او تعویض و جوان جانشین او شده تخته خود را تهیه تعارف کرد و همه گفتند: «بسمالله بفرمایید».
ما استنباط کردیم حالا نوبت معلمی رفیق ماست.
باز جوان رو به جانب ما کرده گفت: رخصت؟
ما هم که یاد گرفته بودیم گفتیم: خدا بدهد فرصت.
جوان شروع کرد و همه شنو را از سر گرفتند و مرشد حالی پیدا کرد و تنبک خود را چرب نموده نفسی با چپق عناب تازه کرد و انگشتان دست چپش با تنبک بازی میکرد به ناگاه صدای جوان بلند شد: «یا علی!»
پهلوانان جواب دادند: یا حق!
یا علی یا حق، یا علی یا حق، عدد از صد خواست تجاوز کند معلوم شد دیگران سپر انداخته محرمانه تقاضای ارفاق کردند. پهلوان ما هم نظر به عنایت مخصوص اجازه داده تختهها را برچیدند.
تخته که تمام شد مانند گرگ گرسنه جست بالای صفه و باز رخصت خواست و رفت زیر سنگ میاندار سابق شروع کرد به شمردن:
یکی یا علی!
دویی یا علی!
سه تا – گوشوار عرش خدا!
چهار تا – امام چهارم...
سنگ که تمام شد باز مانند کوهی به میان میدان گود سرازیر شد و این مرتبه پا زدن شروع شد منتهی قبل از شروع، مرشد با صدای گیرندهای که داشت دو دانگ در دستگاه بیات اصفهان خواند.
پا زدن هم تمام شد، موقع چرخ رسید. باز جوان رخصت خواست و در وسط آمد و میاندار شد ولی قبل از اینکه چرخ شروع گردد همه پهلوانها عقب کشیدند و او شمع انجمن بود. یک مرتبه سپندآسا از جای جست و پرش کرد و یک واروی چست و چابکی زده چهار انگشتان خود را به زمین نهاده به شکل عمودی روی انگشتهای دست بلند شد و سپس پاها را به طرف جلو پیش آورد و باز مرشد سر حال آمد و رباعی قشنگی از حافظ خواند.
چرخ شروع شد. نوچهها و پهلوانان یکان یکان قبل از او چرخیدند و همین که نوبت به میاندار سابق و او رسید اول میاندار سابق خواست بچرخد، جوان به او احترام کرد و مقدم شد او ممانعت کرد و او هم در آغوش گرفت باز جوان اطاعت نکرد و بازوی او را بوسه داده مشغول چرخیدن گردید.
فیلسوف گفت: «در اینجا ملاحظه و مراعات پیشکسوتی بر پهلوانی مقدم است و لهذا پیشکسوت آخر همه میچرخد» و راستی در چرخیدن میاندار سابق که مردی کامل و پنجاه ساله به نظر میآمد، قیامت کرد و صحن گود را با گردش خود میگردانید. چرخ هم که تمام شد، پاها را سست کردند.
مرشد با یک رباعی دیگر ما را به هوش آورد:
آنان که ره عشق گزیدند همه/ در کوی شهادت آرمیدند همه
در معرکه دو کون فتح از عشق است/ با اینکه سپاه او شهیدند همه
سپس شروع کرد به ساقینامه از این قرار:
بیا ساقی رطل ماتم زنیم/ جهانی به یک آه برهم زنیم
سیهپوش کن جام ما را از می/ که نوشم به یاد شهیدان ری...
سرانجام دو نفر از نوچهها به کشتی برخاسته و یکی مغلوب شد. میاندار سابق یکی را طلبید و خود به خاک رفت یعنی به زانو آمد و دستها را ستون بدن کرد. هیچیک از نوچهها نتوانستند او را از جان بکنند.
مرشد گفت: ناز جوون شیرنکار.
و تقاضا کرد طبق آرزوی ما آن دو پهلوان هم با هم کشتی بگیرند و به یکدیگر تبسمی کرده میاندار سابق که پیشکسوت بود ایستاد و جوان دورخیزی کرده حمله بر او برد و بازو به بازو که رسید، لنگ انداختند و زورخانه گلریزان شد.
پس از گلریزان شربت و شیرینی به همه دادند و جوان پهلوان دستور داد مرشد داستان رستم و اشکبوس شاهنامه را برای همه خواند، و خیلی متاسف بودم از اینکه به خوبی از عهده قرائت کتاب برنمیآید.
فیلسوف متوجه بود که من تا چه درجه از غلط خواند اشعار عصبانی هستم آهسته به گوشم گفت: استدعا دارم جلوی حرارت خود را بگیرید. باز این طبقه شاهنامه را کتاب حماسه مقدس خود میدانند و مانند اوراد قدیمی مسیحیان آن را میخوانند و آقایان متجددمآب شما یک صحیفه آن را مطالعه نکردهاند. این دشمنان شعر و ادب که به زبان تمجید و تبجیل از شعر مذمت میکنند و شاعری را مترادف با گدایی و شاعر را به زبان فرانسه فحش میدهند و پدراست میخوانند، کجا از عهده خواندن یک صفحه شاهنامه برخواهند آمد. تنها فردوسی را که نمیتوانند پدراست بنامند، افسانهسرایش میخوانند. این بدبختان نمیدانند که اگر شاعری فیالمثل در عصر مغول در عباراتش «پسر» استعمال کرده پسر فارسی کلمه «اوغول» ترکی است و مغولها به نوکر و خدمتگزار پسر میگفتهاند. تعریف شراب هم اگر مقصود همین آبانگور باشد مورد ملامت نیست چه آنکه این آقایان کافهگرد آبروی شراب را هم بردهاند. شراب سابقا با تشریفات مخصوص به مجلس میآمد و تنها امتیاز [یک واژه ناخوانا] و شاعرپیشهگان ایرانی آن بود که جام و صراحی مرغوب و اسباب طرب لایقی برای محفل شراب خود تدارک میدیدند که عربها هم بعدا از ایرانیان اقتباس کردند. شراب که امروز از روغن کرچک ارزانتر و حقیرتر است دیروز سهیل در قدح و ستاره در جام بوده چنان که شاعر گوید:
فغان که دانه انگور آب میسازند/ ستاره میشکنند آفتاب میسازند
آبروی تمام بدایع و مرصعات سخن و حکمت و اندرز سعدی را آقای معلم اخلاق امروز به باد بیداد میدهد و سعدی را نکوهش میکند که چرا نام شراب برده و از پسری خواسته پس مردی بدعمل بوده! فرضا به این عمل متهم باشد، آیا مجموع کمالات او را باید به آب نسیان شست؟
کدام پسر آمد خدمت این قاضی تحقیق اعتراف کرد که شاگرد سعدی یقه مرا گرفته است؟ و از کجا این عمل سعدی دلیل بر آن است که همان شوپهناور و لرد اوبری و ولتر و شکسپیر که آقای معلم اخلاق مرید آنها شدهاند بدسابقهتر از سعدی نبودهاند؟! اغلب از این فلاسفه و حکمای فرنگی که محبوب این طبقه است کشیشمآبان بدجنسی مانند راسپوتین بوده که هزاران دوشیزه را از کلیسا غُر زدهاند!
صحبت در رونق مکتب ادبی سعدی و فردوسی است و الا شیعه یا سنی بودن فردوسی و خواجه یا پدراست بودن سعدی چه ربطی به مکتب ادبی آنها دارد که آقای معلم اخلاق وقت خود را ضایع کردهاند. اگر انشتین از زن و شراب خوشش بیاید نظریه او قابل تخطئه است یا اگر ادیسن در اتاق کار خود که بود یک جام شراب از پسری میخواست دیگر تلگراف بیسیم جواب نمیداد و گرمافونها نمیخواند؟!
آقایان بروید خودتان را اصلاح کنید که سوراخ دعا را گم کردهاید. باز خدا پدر این مشدیها را بیامرزد که در زورخانه شاهنامه میخوانند و شما شاهنامه را افسانه پنداشته به جای آن سرگذشت آرسن لوپن و دزدان دریایی میخوانید، و خجلت بکشید از اینکه این اخلاق پست را به فلاسفه عالم و مربیان بشریت نسبت میدهید!
صحبت من و فیلسوف طول کشید و پهلوانان هم از خستگی و کیفی که از رزمآرایی شاهنامه برده بودند گرم نشئه بودند. دکتر اشاره کرد مرخص شویم. اجازه خواستیم.
جوان گفت: نزدیک ظهر است، آمدن به اختیار خودتان بود، رفتن در اختیار شما نیست. حالا باید دستهجمعی برویم دکان حاج ممی یک لقمه ناهار با هم بخوریم.
تشکر کردیم و گفتیم: مسافریم، مرخص بفرمایید رفع زحمت کنیم. نمکپرورده شما هستیم.
مرشد گفت: اینجا خانقاه پوریای هست مولا هرچه زبرت کرده سوهانخور نداره بایست بشه. امروز ناهار شما را هم در دکان حاج ممی از کیسه پهلوان مقدر کرده. اینها بچهمرد هستند حرفشان سکه داره تعارف نیست. همینطور که بازوهایشان سخت هست دلشان نازکه نمیشود اینها را رنجانید. حالا یواش یواش میرویم قهوهخانه در امامزاده یک ساعت نقل گوش میکنید تا وقت ناهار غذا که صرف کردید دست علی به همراه.
میاندار سابق گفت: آنجا دور است و ممکن است راه آقایان دورتر شود چه ضرر دارد بفرستیم یک لقمه نان بیاورند همینجا بخوریم. بازار رفتن نداره.
همه پسندیدند. دست کرد به جیب و یک اسکناس پنج تومانی کشید بیرون و انداخت پیش مستخدم زورخانه که رنگ جوان تغییر کرد و گفت: «آقایان دست شما درد نکند، خواستید مرا کِنِفت کنید؟»
ما که مقصود را نفهمیدیم.
میاندار گفت: اینها چه حرفیه؟
نوچههای پهلوان جوان گفتند: بابا دستمریزاد، گلی به جمالت!
جوان دندانها را به هم میسایید. میاندار زیرلب خرنش میکشید. رنگ مجلس عوض شد، نزدیک شد دعوا شود که پول ناهار را که خواهد داد. ما قدرت حرکت نداریم. خدا پدر مرشد را بیامرزد که گفت: «پشک بیندازید به هرکس افتاد پول چلو را او بدهد.» جوان و میاندار قبول کردند. هریک دستهای راست خود را به عقب بردند و هرکدام گفتند: «سر از من!» بالاخره سر از میاندار شد ولی همین که انگشتها را پیش آوردند: سه و دو پنج، پشک به جوان پهلوان افتاد و دعوا خاتمه یافت.
[جوان] یک ده تومانی انداخت میان صفه و گفت: کباب سلطانی، پیاز سفید چرخی، ترشی انبه، خربزه اصفهان و اگر آقایان مایل باشند دو بغلی هم از آن...
زیرا ما اهل استعمال آن نیستیم، تشکر کردیم و گفتیم: معتاد نیستیم مخصوصا در سفر نمیخوریم.
مستخدم به سرعت برق از در زورخانه خارج، من و فیلسوف مشغول مطالعه شاهنامه، دکتر گرم تماشا و استراق سمع صحبت آنها بود. طولی نکشید غذا حاضر شد و جای همه دوستان خالی در عمرمان غذا به این لذت و خونگرمی و مهربانی هنوز صرف نکرده و از جوانمردی و مهربانی و نظربلندی طبقه لوطیمنشان پایتخت هنوز منت داریم.
دکتر بدبخت که معتقد بود هضم اول غذا در دهان است و فیلسوف بیچاره که از زیاد خوردن اجتناب داشت بس که تعارف شد و کباب برگ سلطانی به آنها حواله کردند و از ترس نجویده فرو داده بودند همین که خداحافظ کردیم و از زورخانه خارج شدیم دکتر دنبال جوش شیرین و لیموناد میدوید و فیلسوف میگفت: «همچو تصور میکنم دو تا قوچ در معده من به هم شاخ میزنند. زود مرا به جایی برسانید که کارم ساخته شد.»
منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره پنجاهوششم، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۶۹، سهشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۲۸، صص ۲۰-۲۳.