صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۹۰۴۴۰
تاریخ انتشار: ۵۴ : ۱۷ - ۲۶ آذر ۱۳۹۹
این بار به زور – واقعا به زور – وارد خانه دکتر مفتح شدیم، چراکه دکتر کسی نبود که محافظ بخواهد. دکتر خندید و گفت: «من احتیاج به پاسدار ندارم.»، اما ما با اصرار او را قانع کردیم. از آن پس حفاظت ا دکتر به عهده کمیته ما افتاد و ما با تقسیم کار حدودا ۶-۷ نفری می‌شدیم که محافظت از ایشان را به عهده داشتیم. / من متجبم که چرا از دکتر یادی نمی‌شود؟ با این‌که ایشان قبل از انقلاب این همه زحمت کشیدند و مرد شماره یک انقلاب در تهران بودند و این جمعیت انبوه و سخنرانی‌های خیلی مهم را در جو خفقان راه می‌انداختند و به همین علت دستگیر و زندانی می‌شدند، ولی از مبارزه دست نمی‌کشیدند. چرا از او آن‌چنان که بایسته است یاد نمی‌شود؟ نه مطبوعات، نه رادیو و تلویزیون.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: ساعت ۸ و ۴۵ دقیقه صبح روز سه‌شنبه ۲۷ آذر ۱۳۵۸، دکتر محمد مفتح رئیس دانشکده الهیات و معارف اسلامی دانشگاه تهران، عضو جامعه روحانیت مبارز تهران و سرپرست کمیته انقلاب اسلامی منطقه چهار در جلوی دانشکده الهیات دانشگاه تهران با گلوله یکی از اعضای گروه فرقان به نام کمال یاسینی مضروب و اندکی بعد در بیمارستان به شهادت رسید. این پانزدهمین ترور گروه فرقان بود و البته هفتمین ترور موفق‌شان. آن‌ها عملیات تروریستی‌شان را با به شهادت رساندن محمدولی قرنی، رئیس ستاد مشترک ارتش، در سوم اردیبهشت همان سال آغاز کردند و ۹ روز بعد آیت‌الله مطهری را به شهادت رساندند. روزنامه کیهان روز چهارشنبه ۲۶ آذر ۵۹ به مناسبت گرامی‌داشت سالگرد دکتر مفتح با دو تن از محافظان ایشان به نام جواد ابراهیمی و مصطفی حسینی مصاحبه کرده است که مشروح آن را در پی می‌خوانید:

به زور وارد خانه دکتر مفتح شدیم، چراکه دکتر کسی نبود که محافظ بخواهد

جواد ابراهیمی: وقتی آقای تیسمار قره‌نی [قرنی]را ترور کردند با توجه به لیستی که گروه فرقان منتشر کرده بود به فکر افتادیم از افرادی که در آن لیست بودند و در منطقه ما زندگی می‌کردند، محافظت کنیم. در منطقه ما آقای دکتر مفتح و آقای مطهری زندگی می‌کردند. یک شب به خانه آقای مطهری رفتیم، با ایشان راجع به این مسائل صحبت کردیم و گفتیم که یک همچنین چیز‌هایی ممکن است اتفاق بیفتد. گفت: «خدا شما را توفیق دهد و...» خلاصه ما را راضی کردند که هرچه قسمت باشد همان می‌شود. پس از چندی آقای مطهری را در خیابان ایران ترور کردند.

این بار به زور – واقعا به زور – وارد خانه دکتر مفتح شدیم، چراکه دکتر کسی نبود که محافظ بخواهد. دکتر خندید و گفت: «من احتیاج به پاسدار ندارم.»، اما ما با اصرار او را قانع کردیم. از آن پس حفاظت از دکتر به عهده کمیته ما افتاد و ما با تقسیم کار حدودا ۶-۷ نفری می‌شدیم که محافظت از ایشان را به عهده داشتیم. از خانواده آقای نعمتی دو پسرشان اصغر و عباس عهده‌دار این وظیفه بودند. در روز حادثه نوبت این دو برادر بود، ولی از آن‌جا که خداوند نمی‌خواست یک خانواده دو فرزند از دست بدهد و از طرف دیگر شهید جواد بهمنی به فیض شهادت نائل شود، عباس نعمتی به جواد بهمنی می‌گوید امروز کار دارم تو جای من بمان! با توجه به این، در روز ۲۷ آذرماه اصغر نعمتی و جواد بهمنی به همراه دکتر بودند که هردو به همراه دکتر شهید می‌شوند.

من متجبم که چرا از دکتر یادی نمی‌شود؟

مصطفی حسینی: ... دکتر واقعا مثل یک پدر برای ما و برای تمام پاسدار‌های منطقه ۴ قبا بودند؛ و به درد همه رسیدگی می‌کردند. ما شش نفر که با ایشان بودیم اگر کوچک‌ترین ناراحتی داشتیم و ایشان متوجه می‌شد فوری دلیلش را می‌خواست و مثل یک پدر رسیدگی می‌کرد. می‌پرسید چرا ناراحتی؟ چیه؟ اگر امکان داشت ناراحتی را برطرف می‌کرد، اگر نه دلداری می‌داد. یکی از خصوصیات مهم دکتر این بود که شب بیش‌تر اوقات حاضری می‌خورد غذای سبک می‌خوردند مثل نون و پنیر و ماست. خیلی غذای ساده. خود دکتر می‌آمد با ما غذا می‌خورد یعنی پیش زن و بچه‌اش نمی‌رفت می‌آمد پیش ما سه چهار تا پاسدار غذا می‌خورد. من فکر می‌کنم احساس ایشان این‌طوری بود که ما فکر نکنیم ایشان بالا چیزی دیگه می‌خورد و ما پایین داریم نون و ماست می‌خوریم. با ما در زندگی به‌خصوص در طول این مدتی که با ایشان بودیم خیلی خیلی نزدیک بودند. کار‌هایی که در رابطه با پاسدار‌ها بود یک جوری از ما نظرخواهی می‌کردند که ما خودمان متوجه نمی‌شدیم. می‌گفتند شما بالاخره پاسدار هستید و درد پاسدار‌ها را بهتر می‌فهمید. خیلی باهم ندار بودیم واقعا آن‌طوری که با ما رفتار می‌کردند با بچه‌های خودشان نمی‌کردند و این چیزی بود که چندین بار ما متوجه شدیم. کوچک‌ترین درد و ناراحتی ما توجه او را جلب می‌کرد و برای رفع آن پدرانه تلاش می‌کرد.

ما و دکتر در یک محل بودیم. از برنامه قبا و آن سخنرانی‌ها و راهپیمایی‌ها که شروع شد، ما در تمام جریاناش بودیم و تا آن‌جا که می‌توانستیم همکاری می‌کردیم. آن راهپیمایی عظیم و انقلابی که واقعا دار و دسته شاه را به وحشت انداخت از پل رومی شمیران آغاز شد.

من متجبم که چرا از دکتر یادی نمی‌شود؟ با این‌که ایشان قبل از انقلاب این همه زحمت کشیدند و مرد شماره یک انقلاب در تهران بودند و این جمعیت انبوه و سخنرانی‌های خیلی مهم را در جو خفقان راه می‌انداختند و به همین علت دستگیر و زندانی می‌شدند، ولی از مبارزه دست نمی‌کشیدند. چرا از او آن‌چنان که بایسته است یاد نمی‌شود؟ نه مطبوعات، نه رادیو و تلویزیون. مخصوصا رادیو به جز دو سه نوار سخنرانی دکتر را پخش نکرد. ایشان به گردن تمام ملت حق داشتند و خوب نیست که مطبوعات و رادیو تلویزیون ما به همین زودی آن‌ها را فراموش کنند.

شب حادثه ما در قبا جمع بودیم. ساعت حدود ۱۰ بود. دکتر هم بود. دید که همه ما هستیم، با خنده گفت: «چه شب خوبی، اصحاب همه جمع‌اند!» سپس رو به من کرد وگفت: «آقا مصطفی شما حسابی با ما ندارید؟» گفتم: «چه حسابی؟» گفتند: «شما سه چهار ماه است که پول بنزین را می‌پردازید، باید تصفیه حساب کنیم.» به هر حال آن شب تصفیه حساب کردیم.
از خصوصیت دیگر دکتر مفتح این بود که شب‌ها وقتی پاسداران و ماشین گشت کمیته تا خانه دکتر او را همراهی می‌کردند، دکتر با همه پاسدار‌ها دست می‌داد و معذرت‌خواهی می‌کرد و اصرار می‌کرد که شام را در منزلش مهمان باشند.