سرویس تاریخ «انتخاب»: ویلیام وارن، مدیر برنامه اصل ۴ ترومن در ایران بود که از سال ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۴ در ایران به سر برد. اصل چهار ترومن برنامهای بود که هری ترومن، رئیسجمهور آمریکا، در سال ۱۹۴۹ برای جلوگیری از نفوذ کمونیسم در کشورهای آسیا، اروپای شرقی و آمریکای مرکزی طراحی کرد. ترومن در نخستین سخنرانیاش به عنوان رئیسجمهور ایالات متحده در تاریخ ۲۰ ژانویه ۱۹۴۹ برابر با روز پنجشنبه سیام دیماه ۱۳۲۷ سیاست خارجی آمریکا را در قالب ۴ اصل شرح داد. او در مورد چهارمین اصل چنین گفت: «ما باید مهیای اجرای یک برنامه جسورانه جدید، به منظور رشد و ترقی نواحیِ در حال توسعه از طریق فراهم ساختن مزایای پیشرفتهای علمی و صنعتی خودمان برای آنان، باشیم... من معتقدم که باید سود حاصل از دانش فنیمان را در دسترس مردم صلحدوست قرار دهیم و به آنها کمک کنیم تا آرمانهایشان را برای زندگی بهتر محقق کنند...» (ماموریتی برای صلح، ۳۴) وارن سال ۱۳۳۰ همزمان با نخستوزیری دکتر مصدق برای آغاز ماموریت خود به ایران آمد. پس از او کلارک گریگوری جانشینش شد و او نیز تا سال ۱۳۳۶ در ایران بود. اینکه وارن و همکارش در ایران کدام طرحهای توسعه را پیش بردند بحثی است مفصل که ۴ سال نخست را وارن در کتاب خاطرات خود که با عنوان «ماموریتی برای صلح» سال گذشته (۱۳۹۸) توسط انتشارات هزاره سوم اندیشه منتشر شد به خوبی شرح داده است. وارن در این کتاب خاطرات جالب توجهی را از زمان حضورش در ایران نقل کرده که یکی از مهمترین آنها دو دفعه ملاقات با آیتالله کاشانی است؛ ملاقاتهایی که هر دو بار به درخواست آیتالله انجام شد: بار اول به درخواست آیتالله کاملا محرمانه، دفعه دوم اما کاشانی خود خبرنگاران را صدا کرده بود که از دیدارش با نماینده آمریکا عکس و گزارش تهیه کنند! نخستین دیدار یا همان دیدار محرمانه آنطور که وارن شرح داده در مرداد ۱۳۳۱ انجام شده و دومی ظاهرا زمانی که دیگر حسابی میان آیتالله کاشانی و دکتر مصدق شکرآب بوده است. شرح این دیدارها را از زبان وارن (صص ۱۰۳-۱۱۵) میخوانید:
دیدار اول؛ کاملا محرمانه
یکی از مشهورترین چهرههای ایران آیتالله سید ابوالقاسم کاشانی، از رهبران مسلمان شیعه، بود... آیتالله کاشانی حتی قبل از انتخابات مجلس هفدهم در اوایل سال ۱۹۵۲ نیز چهرهای بانفوذ به شمار میرفت...
... اواسط اوت ۱۹۵۲ [مرداد ۱۳۳۱] دعوتنامهای برای ملاقات با او در باغی واقع در تجریش دریافت کردم. در یک صبح گرم با اردشیر زاهدی [دستیار وارن در ایران] به طرف محل ملاقات حرکت کردیم. باغ نسبتا کوچک بود و خانه با اینکه نمونه یک خانه ایرانی بود، چندان استادانه ساخته نشده بود. تعدادی از مردان جوان، برخی در ردای روحانیت و برخی با لباسهای معمولی، به محض ورود ما به سالن خود را به سرعت رساندند. بعدها فهمیدم که یکی، دو نفر از آنها پسر آیتالله بودند.
تقریبا بلافاصله خودمان را در یک اتاق نشیمن نسبتا کوچک یافتیم که به وسیله مبلمان بزرگ و ناخوشایندی احاطه شده بود. تنها وجه امتیاز این اتاق یک فرش زیبای ایرانی بود. کاشانی برای خوشآمدگویی به ما، از جایش بلند نشد اما کمی از جایش تکان خورد تا من کنارش روی کاناپه بنشینم. تعدادی ظروف مخصوص چای روی یک میز کوچک چیده شده بود. اردشیر یکی از مبلها را جلو کشید تا بتواند نزدیک ما بنشیند. در چنین مصاحبههایی حضور حداقل چند نفر از غریبههایی که در داخل و بیرون اتاق سرگردان و گاهی برای ماندن نیز آماده بودند، امری غیرعادی نبود. چند نفری شامل برخی روحانیون حین صحبت ما اطراف اتاق رفت و آمد میکردند. برخی از آنان، با یافتن یک صندلی از سایرین جدا میشدند و به محفل ما میپیوستند.
تشریفات اولیه این ملاقات بیش از حدِ معمول به طول انجامید صرف چای نیز به همین ترتیب زمان بیشتری گرفت. آیتالله کاشانی را ورانداز کردم. به نظر میرسید ظاهرا او نیز در مورد من کنجکاو بود. مرد کوتاهقدی بود؛ به وضوح سالخورده، با موهای سفید مجعد و ریش کاملا خاکستری. یک عمامه سیاه بر سر گذاشته بود و روی یک لباس کار و یک پیراهن سفید، یک عبای قهوهای تیره از جنس موهر ضخیم انداخته بود.
... کاشانی قدردانی خود را از علاقه ایالات متحده به رفاه در ایران ابراز کرد، اما هیچ نشانهای از درک برنامههای ما از خود نشان نداد. او اعتقاد داشت که ارائه طرحی برای کمک به مردم روستایی برای بهبود سطح زندگیشان با کمک خود آنها عملی نیست. او گفت امیدوار است ایالات متحده بتواند از طریق اصل ۴ برای مردم ایران «کارهای اساسی» انجام دهد. او معتقد بود مشکلات مردم سبب تمایل آنها به کمونیسم شده و افزود که از کمونیسم بیزار است.
اردشیر به سرعت حرفهایش را برای کاشانی به فارسی تکرار کرد. پیرمرد لبخندی زد و با تکان دادن سر حرفش را تایید کرد. او گفت غذای وعدهداده شده ایمانِ مردم را برایشان حفظ میکند. او معتقد بود که اگر ما یک یا دو سد بزرگ و چشمگیر بسازیم، دوستی میان ایالات متحده و ایران مستحکمتر میشود. نظر او این بود که رمز موفقیت این طرح در آن است که یکی از سدها بر رودخانه زایندهرود در نزدیکی اصفهان و دیگری بر رودخانه کارون در استان خوزستان احداث شود.
من به این نکته اشاره کردم که بودجه ما برای سال مالی جدید فقط کمی بیشتر از ۲۳ میلیون دلار، یعنی تقریبا مقداری مشابه بودجه برنامه سال ۱۹۵۲ است. نکند فکر میکند ارقام بودجه ما نجومی است. به او گفتم که ساختن یک سد بر رودخانه کارون بینهایت گران تمام میشود. در نهایت، کاشانی از من پرسید که به اعتقاد من هزینه ساخت سد بر رودخانه کارون چقدر است؟ فهم پاسخ این سوال مستلزم داشتن اطلاعاتی از جغرافیای ایران است.
...
من از گُتوند یعنی محل ورود کارون به دشت خوزستان، بازدید کرده بودم. ساخت سدی در آنجا قابل قیاس با بزرگترین سدهای ایالات متحده بود. سدی با این اندازه به همراه پروژه طراحی کانالها برای استفاده از آب رودخانه طبق تخمین من حدود ۳۵۰ میلیون دلار هزینه دربر داشت. این رقم را به کاشانی گفتم. او فکر میکرد حداقل میشود پایههای چنین سدی را بنا کرد. معتقدم بودجهای که به کاشانی گفتم تخمینی خوشبینانه از هزینه توسعه دشت خوزستان بود، اما هنگامی که آیتالله با سوالات فنی روبهرو میشد کاملا غیرمنطقی برخورد میکرد... حتی پس از دو ساعت گفتوگو، کاشانی هنوز هم سوءظن پنهانی داشت که من هزینه سد را بالاتر از واقعیت تخمین زدهام تا سایر دلایل بیاننشده برای امتناع از پذیرش پیشنهاد او مبنی بر انجام «پروژههای سودمند» را توجیه کنم.
برخی از تعهدات فراوان اصل ۴ در ایران را که با پروژه پرورش الاغها شروع میشد، برای آیتالله شرح دادم. به او گفتم که برنامه چاه عمیق آبی ما موجب تامین آب آشامیدنی سالم روستاها و شهرهای کوچک شده است. در مورد کار نیروهایمان در وزارت فرهنگ، به منظور کارآموزی معلمان و اصلاح روشهای تدریس بحث کردم و نمایی کلی از تلاشهایمان در مورد پروژه کنترل مالاریا و برنامه اصلاح بذر ارائه کردم. به مشارکتمان در طرح توسعه منابع آب تهران و کارخانه سیمان فارس اشاره کردم و فهرست جامعی از سایر تلاشهایمان را برشمردم.
آیتالله هنوز هم سرسختانه بر موضع خود، یعنی لزوم انجام «کارهای اساسی» از جانب ما پافشاری میکرد. او حیرتزده گفت: «آیا ایالات متحده واقعا به صراحت در پی منافع ایران و رفاه مردمش است؟» سپس ضمن بازگشت به مواضع قبلی خود گفت: «احتمال دارد همه این برنامهها متوقف شوند.»
چند بار برای خاتمه جلسه تلاش کردم. احساس میکردم که پیرمرد خسته شده باشد و همچنین از افزایش تعداد افرادی که داخل و خارج اتاق تجمع کرده بودند، حدس میزدم که احتمالا برخی وعدههای ملاقات به تاخیر افتاده باشد. ولی هر دفعه که برای رفتن تلاش میکردم، کاشانی مرا سر جایم برمیگرداند. تقریبا ساعت یک هیاهو و غوغای زیادی به گوشم رسید و چند مرد وارد شدند.
چند نفر اعلام کردند که ناهار حاضر است. من مجددا سعی کردم عذرخواهی کنم، اما کاشانی و دوستانش ما را به یک طبقه پایینتر راهنمایی کردند. در آنجا میزی قرار داشت که با دست و دلبازی از غذاهای ایرانی پر شده بود. با تشریفات در سمت راست آیتالله نشستم. سایرین هم جمع شدند. همانگونه که در ایران معمول است، تعداد زیادی بشقاب وسط میز قرار گرفته بود. قبل از آمدن ما خورش و جوجهکباب، چندین ظرف پلو و دیگر خوراکهای ایرانی در سفره گذاشته شده بود. این یکی از معدود دفعاتی بود که با ایرانیان پشت میزی غذا میخوردم که بیشتر ظروفشان نقره نبود.
بعد از ناهار من و اردشیر را باز از چند پله بلند دیگر پایین بردند و به سمت اتاقی که به باغ زیر پایمان راه داشت، راهنمایی کردند. در آنجا میزبان از ما خداحافظی کرد. اگرچه زمان خواب نیمروزش رسیده بود، گفت که از رفتن ما ناراحت است. مسائل بسیار بیشتری بود که دوست داشت در مورد آنها بحث کند.
این حقیقت که من با کاشانی ملاقات کردم، بنا به درخواست او محرمانه باقی ماند و هرگز در روزنامهها گزارش نشد.
دیدار دوم؛ با حضور عکاسان و خبرنگاران
در ماههای پس از ملاقات من با کاشانی، به نظر میرسید که مصمم بود تمام حواسش را روی ایران متمرکز کند. او تقریبا با همه چهرههای برجسته جامعه درگیر شده بود. پیروان او موج جدیدی از تنفر شدید را نسبت به عقاید متعصبانه در همه غیرایرانیها ایجاد کرده بودند؛ چراکه آنها درک بهتری از مفهوم تعصب داشتند. در حالی که تنشها همچنان در حال گسترش بود، کاشانی مجددا مرا دعوت کرد. از آنجا که انگیزه او را از این دعوت نمیدانستم، دعوتش را نپذیرفتم. این امر سه بار و هر بار مشتاقانهتر و مجدانهتر تکرار شد تا اینکه حس کنجکاویام تحریک شد و پذیرفتم که او را ملاقات کنم.
در یک صبح سرد بهاری دوباره راهی شدم تا با کاشانی ملاقات کنم. آدرسی که داده بود، در منتهی الیه شرق تهران بود. هیچگاه نتوانستم به خاطر بیاورم که در کدام خیابان بودیم و برای پیدا کردن خانه هم کمی دچار مشکل شدیم. این خانه کاملا از خیابان دور بود و حیاط و باغی نداشت. ما به تالاری سرد راهنمایی شدیم. در حین اینکه خدمتکاران در پیچ و تاب چادرها دنبال کسی میگشتند که از ما پذیرایی کند، منتظر ماندیم. بالاخره مرد جوانی ظاهر شد. او از دیدن من بسیار متحیر شد. بعد از توضیحاتم گفت که آیتالله پدرزن اوست. به او اطلاع داده نشده بود که ما میآییم.
خُب، واقعا فکر میکردم کاشانی قصد دارد در مورد این دیدار هم مانند دیدار قبل پنهانکاری کند. خانه گرم نبود. بدون درآوردن پالتو نشستم و در حالی که هنوز سردم بود، منتظر آیتالله ماندم. چیزی از آن اتاق در خاطرم نیست. اتاق پر از مبلمان بزرگ ناخوشآیند، مثل همان مکان اولین ملاقاتمان بود.
هیاهوی زیاد در راهپلهها خبر از آمدن کاشانی میداد. او جلوی قطاری از پیروانش قرار داشت و از اینکه اکثر آنها را به من معرفی کرد خسته نشد، هرچند یکی دو نفر از آنها را میشناختم.
قبل از پایان صرف چای، هیاهوی گروه دوم از پلهها به گوش رسید. این گروه متشکل از عکاسان و گزارشگران روزنامهها بود. کاشانی که دست مرا گرفته و در دستش میفشرد، ضمن تکان دادن دستش برای دوربینها، از آنها شاهانه استقبال کرد. روز بعد تمام روزنامهها مملو از عکسهایی از این ملاقات بود...
ملاقات کوتاه، و ظاهرا هدف اصلیاش گرفتنِ همان چند عکس بود. کاشانی در مورد پیشنهادش مبنی بر توسعه دشت خوزستان صحبت کرد. او به هیچ وجه با پیشنهاد من در مورد انجام یک رشته تحقیقات برای برنامهریزیِ نحوه واگذاری زمینها به کشاورزان موافق نبود.
سد باید ساخته میشد. او اعتقاد داشت که ما فرصت زیادی برای برنامهریزی نداریم. در هر صورت، آیتالله کاشانی گفت که خدمت به آینده ایران از طریق گسترش نظام مالکیت به زمینهای جدیدی که به وسیله کارون آبیاری میشوند، بیشتر ممکن بود. او کشاورزان را بسیار فقیرتر از آن میدانست که بشود با آنها شورا تشکیل داد.
من قانون جدید افزایش سهم کشاورزان را به کاشانی یادآور شدم که بر اساس آن بیش از بیست درصد مالکیت زمین به آنان تعلق میگرفت. همچنین بر اساس این قانون، آنها در شورایی در سطح روستاها سازماندهی میشدند؛ به گونهای که بتوانند برخی امور خود را در دست گیرند. کاشانی میگفت این قانون سیاست خوبی است اما خطمشی خوبی نیست.
بعد از این جلسه دیگر کاشانی را ندیدم. ظاهرا او چهره سیاسی مربوط به همان روزهای بحرانی بود. در اوت ۱۹۵۳، [مرداد ۱۳۳۲] هنگامی که سرلشگر زاهدی نخستوزیر شد...