صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۵ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۷۵۴۶۶
تاریخ انتشار: ۳۹ : ۲۰ - ۳۰ شهريور ۱۳۹۹
«۲۰ نامه به یک دوست»؛ خاطرات دختر استالین، قسمت ۵؛
اکنون لحظه‌ای می‌رسید که هرگونه امکان پرده‌پوشی و تظاهر از بین می‌رفت و اندوه و یا خوشحالی کسی از مرگ استالین از دیده‌ها مخفی نمی‌ماند... عکس‌العمل خیلی از نزدیکان او را می‌شد پیش‌بینی کرد و دیگر لزومی به حفظ ظاهر و پنهان کردن حالات روحی وجود نداشت. همه با اخلاق و بینش یکدیگر آشنایی داشتند و مثلا می‌دانستند که من برای پدرم دختر خوبی نبوده‌ام و همچنین او نیز در انجام وظایف پدرانه بسیار کوتاهی ورزیده اما همه نیز واقف بودند که ما دو نفر با علاقه‌ای بی‌شائبه یکدیگر را دوست داشتیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: سوتلانا، دختر استالین، در ۲۸ فوریه ۱۹۲۶ برابر با نهم اسفند ۱۳۰۴ در مسکو دیده به جهان گشود. ۲۷ ساله بود که پدرش از دنیا رفت. او در لحظات آخر بر بستر پدر حاضر بود و می‌دید که بریا (مقام بلند پایه امنیتی اتحاد جماهیر شوروی) چطور برای به دست گرفتن قدرت بر سر جنازه پدرش به این در و آن در می‌زند، بال و پر زدنی که البته رهاورد چندانی هم برایش نداشت؛ چرا که پس از استالین، گئورگی مالنکوف به مدت دو سال، نیکلای بولگانین سه سال و بعد هم نیکیتا خروشچف ریاست شورای وزیران را تا ۱۴ اکتبر ۱۹۶۴ برابر با ۲۲ مهر ۱۳۴۳ به دست گرفت.

سوتلانا در این دوره یازده‌ساله با آن‌که در درون خود منتقد بسیاری از اقدامات حزب حاکم شده بود، اما قصدی برای خروج از کشورش نداشت. فکر مهاجرت همیشگی از شوروی پس از این دوره بود که به طور جدی به سرش زد، زمانی که کاسیگین سکان ریاست شورای وزیران اتحاد جماهیر شوروی را در ۱۵ اکتبر ۱۹۶۴ (۲۳ مهر ۱۳۴۳) در دست گرفت و با شروع کار به انعطاف فرهنگی دوره خروشچف پایان داد. یکی از کشمکش‌های سوتلانا با نخست‌وزیر جدید بر سر همسر هندی‌اش بود، همسر سوم سوتلانا یک هندی شیعه بود. کاسیگین شخصا سوتلانا را احضار کرد و به او گفت که با این ازدواج مخالف است، سوتلانا کوچک‌ترین توجهی نکرد، اما به هر حال مخالفت نخست‌وزیر شوروی مانع از ثبت رسمی ازدواج‌شان شد و برای همین هم دو بار دیگر دیدار‌هایی بی‌نتیجه با او داشت. دختر استالین سرانجام پس از مرگ شوهر هندی‌اش در ۱۹۶۷ [۱۳۴۶]به سفارت آمریکا در دهلی پناهنده شد، دو ماهی بین بازگشت به شوروی و یا مهاجرت به یک کشور خارجی سرگردان بود تا این‌که تصمیم نهایی‌اش را گرفت و برای همیشه به آمریکا مهاجرت کرد.

سوتلانا چهار سال پیش از خروج از شوروی در ماه‌های ژوئیه و اوت ۱۹۶۳ [مرداد ۱۳۴۲]به درخواست یکی از دوستانش شروع به نوشتن خاطراتش در قالب نامه کرد، که عنوان «۲۰ نامه به یک دوست» را بر آن گذاشت. آن‌چه او نوشت گزارشی از حوادثی بود که خودش شاهد آن‌ها بوده است، درباره خانواده‌اش، مردمی که آن‌ها را می‌شناخت، به اضافه دیدگاه‌های شخصی‌اش درباره حوادث و شخصیت‌ها. یک سال بعد دست‌نویس کتاب توسط یکی از دوستان نزدیکش خوانده و در سه نسخه ماشین شد. از این سه نسخه یک نسخه نزد یکی از دوستانش در لنینگراد، نسخه دیگر نزد دوست دیگرش در مسکو و سومین نسخه نیز همراه با دست‌نویس نزد خودش ماند.

زمانی که «سینیافسکی» و «دانیل»، نویسندگان معروف شوروی، در زمان کاسیگین به اتهام انتشار کتاب‌های مضر به حال جامعه محاکمه و زندانی شدند، سوتلانا نسخه خطی کتابش را از بین برد و نسخه ماشین‌شده‌ای را که نزدش بود به وسیله یک دوست هندی به هند فرستاد، از ترس این‌که مبادا نسخه چاپ‌نشده کتابش به دست ماموران دولتی بیفتد و از بین برود.

وقتی سوتلانا به آمریکا رسید، یکی از نخستین کارهایش این بود که کتابش «۲۰ نامه به یک دوست» را منتشر کند، از آن سو هم حکومت کمونیسیتی شوروی بیکار ننشست و ظاهرا با دستیابی به نسخه‌های ماشین‌شده‌ای که نزد دوستان سوتلانا در شوروی قرار داشت، کتاب را با تحریفات فراوان منتشر کرد. در بلوک غرب، اما ماجرا به کام دختر استالین رقم خورد، در شهریور ۱۳۴۶ در اوج داغی خبر اقامت او در آمریکا روزنامه‌ها و مجلات مهم دنیا، چون اشپیگل، آبزرور و... تصمیم به انتشار کتابش گرفتند، نخستین‌شان اشپیگل آلمان بود. روزنامه اطلاعات ایران نیز همزمان با آن‌ها شروع به انتشار کتاب «۲۰ نامه به یک دوست» سوتلانا استالین (با ترجمه از اشپیگل) کرد.

پنجمین بخش از این کتاب روز دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۴۶ یک روز پس از اشپیگل در روزنامه اطلاعات منتشر شد که در پی می‌خوانید:

برای انجام مراسم تدفین جامه‌های او را تغییر دادند، پیکر قوی‌اش از فرسودگی ایام پیروی نشانه‌ای نداشت. عضلات به هم پیچیده بدن او سلامتی جسمی او را آشکار می‌کرد و به خوبی می‌شد درک کرد که مرگ او یک تصاوف زودرس و غیرمترقبه بوده است.

اندک اندک سوزش دردناک و زهرآلودی را در قلبم حس می‌کردم و عاطفه‌ای به خواب‌رفته در وجودم بیدار می‌شد آن‌چنان که برق‌آسا مانند کسی که از حادثه‌ای ملهم شده باشد عمق این ضایعه نابهنگام را با همه ناگواری‌ها و زشتی‌هایش درک می‌کردم و متوجه می‌شدم این کالبد سرد در حقیقت خدای زمینی من بوده و ادامه زندگی‌ام و حتی خون و گوشت و پوست خود را مدیون او هستم.

در همین موقع مامورین حمل جنازه، استالین را در میان ابهت و سکوت خاصی به طرف ماشین سفیدرنگی که جلوی در خروجی کاخ توقف کرده بود بردند.

عابرینی که در برابر مدخل کاخ ایستاده بودند همه به رسم احترام کلاه‌های خود را از سر برداشتند و چند زن رهگذر نیز با چشمان گریان به این مراسم خیره شده بودند.

من در آستانه در خروجی کاخ در انتظار حادثه‌ای بی‌نام و نشان ایستاده بودم و تمام بدنم از سرمای طاقت‌فرسایی می‌لرزید و در درونم انجماد و برودت شدیدی را حس می‌کردم شخصی که نتوانستم تشخیص بدهم کیست پالتویی را روی دوشم افکند و متعاقب آن دستی قوی با ملایمت روی شانه‌ام فرود آمد و وقتی به عقب نگریستم چهره محزون «بولگانین» را در برابر خود دیدم.

درهای ماشین حامل جنازه بسته شد و موتورهایش به صدا درآمد، دیگر قدرت مقاومت نداشتم و بی‌اختیار صورتم را روی سینه بولگانین گذاشتم و عقده دیرینه‌ را گشودم و اشک از چشم‌هایم بیرون تراوید.

بولگانین نیز در این هنگام آهسته می‌گریست و با انگشتانش موهایم را نوازش می‌کرد.

پس از مدتی آرامش گمشده‌ام را دوباره به دست آوردم و آهسته به طرف اطاق مشرف به در خروجی کاخ رفتم. خدمتکاران، باغبان‌ها، و نگهبانان آن‌جا مجتمع شده بودند و وقتی مرا دیدند با اصرار زیاد از من خواستند که کمی غذا بخورم. یکی از آن‌ها با لحن محبت‌آمیزی گفت: «امروز روز سختی در پیش است شما باید خود را برای این روز از نظر روحی و جسمی هردو آماده کنید. چند دقیقه دیگر باید برای شرکت در مراسم بعدی حرکت کنید بی‌خوابی و گرسنگی شما را رنجور می‌کند.»

به زحمت کمی غذا خوردم و از آن‌جا خارج شدم از دالان ناگهان صدای گریه‌ای شنیدم، با کنجکاوی به طرف صدا رفتم و یکی از کارمندان زن کاخ را دیدم که آن‌چنان به تلخی گریه می‌کرد که تصور می‌رفت تمام خانواده و عزیزانش را از دست داده است.

بامداد فردا تقریبا ساعت ۶ رادیو خبری را منتشر کرد که مدت‌ها بود از آن اطلاع داشتیم و حتی می‌توانم ادعا کنم نیمی از مردم مملکت از وقوع آن آگاه بودند، با وجود این همه کسانی که از اصل این حادثه اطلاع داشتند آن را دوباره شنیدند. مانند این بود که ما می‌خواستیم دیرباوری و عدم اطمینان خود را به این وسیله از بین ببریم و با حقیقت عریان مرگ استالین آشنایی کامل پیدا کنیم.

بالاخره ساعت ۷ گزارش مفصل رادیو به پایان رسید و صدای گوینده خبر قطع شد و همگان با بهت و حیرت وصف‌ناپذیری به جوهر این حادثه و این واقعیت ثابت اطمینان یافتند و مرگ اولین مرد اتحاد جماهیر شوروی را در ضمیر خود به عنوان حقیقتی بی‌چون و چرا و غیر قابل تغییر پذیرفتند و دنیا از آن آگاه شد.

اکنون لحظه‌ای می‌رسید که هرگونه امکان پرده‌پوشی و تظاهر از بین می‌رفت و اندوه و یا خوشحالی کسی از مرگ استالین از دیده‌ها مخفی نمی‌ماند و به آسانی تشخیص حالت روحی مردم از شنیدن این خبر ممکن بود. هیچ‌کس مجبور نبود اندوه خودش را و یا درد درونش را با افراط و مبالغه نشان بدهد. عکس‌العمل خیلی از نزدیکان او را می‌شد پیش‌بینی کرد و دیگر لزومی به حفظ ظاهر و پنهان کردن حالات روحی وجود نداشت. همه با اخلاق و بینش یکدیگر آشنایی داشتند و مثلا می‌دانستند که من برای پدرم دختر خوبی نبوده‌ام و همچنین او نیز در انجام وظایف پدرانه بسیار کوتاهی ورزیده اما همه نیز واقف بودند که ما دو نفر با علاقه‌ای بی‌شائبه یکدیگر را دوست داشتیم.

منبع: اطلاعات؛ شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۴۶، ص ۵.