صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۷۰۸۵۶
تاریخ انتشار: ۱۰ : ۰۰ - ۰۵ شهريور ۱۳۹۹
این شاهزاده قدِ بلندِ خیلی بدترکیبی دارد مثل کجاوه شکسته از هم در می‌رود. کلاه بزرگ بلندی از پوست سگ یا پوست خرس سرش بود، خیلی گشاد، از بس که این کلاه شل و گشاد بود که سر این شاهزاده این تو تکان تکان می‌خورد، گاهی می‌آمد توی چشمش، گاهی می‌رفت بالا، متصل این کلاه در سرِ شاهزاده متحرک بود. یک ... هم به کله کلاه او بود. یک لباس کثیفی و کلچه کوتاهی روی لباسش که آسترش پوست سگ بود به پشتشت انداخته بود. قبا و شلوار قرمزی و چکمه کثیفی داشت... خیلی شاهزاده خرِ گُهِ احمقِ کثیفی به نظرم آمد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز باید از روی رودخانه دانوب و کشتی به بوداپست برویم. ساعت هفت با نهایت کسالت و بداحوالی از خواب برخاستم. خیلی کسل بودم، رختی پوشیدم. ریشی در نهایت کثافت و کسالت تراشیدم. چای بدی خوردم. احدی و دیاری در این شهر پیدا نیست. همه خوابیده‌اند، یواش یواش پیدا می‌شدند. امین‌الدوله با حالت نقاهت آمد که مرخص شود برود مریم‌باد [؟]پیش معین‌الملک، ناخوش است معالجه بکند. حقیقت هم ناخوش است. پای ما را بوسید و دور چشمش اشکی جمع شد و رفت. مهدی‌خان بیچاره ناخوش است پایش درد می‌کند تب مخفی می‌کند، حالتش خوب نیست. دیروز صدیق‌السلطنه او را برده بود پیش حکیم، حکیم گفته بود باید او را به دقت ببینم و دستورالعمل بدهم. امروز و امشب در وین می‌ماند که حکیم او را به دقت لخت کند و ببیند و به او دستورالعمل بدهد و فردا بیایند با راه‌آهن به بوداپست.
خلاصه وقت شد، ولیعهد آمد. نشان صورتی به او داده بودیم زده بود. خوشحال بود. با هم پایین آمده سوار کالسکه شده راندیم برای کنار رودخانه دانوب. از جلوی تیاتر قدیم، از جلوی موزه، از پارک عمومی که معجر [حصار]آهنی دارد گذشتیم. از جلوی بعضی مدارس گذشتیم. از جلوی یک سربازخانه گذشتیم که این سربازخانه روبه‌روی آن پارک عمومی است. از پارک پراتر رتند گذشتیم. این رتند در سفر اول که آمدیم به وین در وسط اکسپوزسیون [نمایشگاه]وین واقع بود، بعد که اکسپوزیسیون را خراب کرده‌اند این رتند به جای خودش مانده است و در پراتُر مردم گردش می‌کنند و حکم بادبولن پاریس را دارد.
خلاصه راندیم تا رسیدیم به رودخانه دانوب. کشتی بخاری که روی رودخانه سیر می‌کند حاضر کرده بودند پل چوبی مقبول قشنگی درست کرده بودند، از روی پل چوبی داخل کشتی شدیم. اسم کشتی «ایریسیت» (Iris) است. نزدیک به این کشتی یک پل آهنی بزرگی است که چهار دهنه بزرگ روی رودخانه دارد اسمش این است: رایخ اشطراس برک (REICHSSTRASSE BRUCKE) ولیعهد وداع کرده و رفت. نریمان‌خان و جهانگیرخان هم تا بوداپست می‌آیند و برمی‌گردند. جهانگیرخان یک ماه معالجه خودش را می‌کند و در وین و آن وقت می‌آید به طهران.
کشتی هم حرکت کرد، تمام ایرانی و همراهان ما در این کشتی جا به جا شدند. به علاوه ماژور استوداخ هم هست که او را این‌جا پیادا کرده برای زن و بچه‌اش سوغات می‌بریم. میرزا محمد دکتر هم امروز این‌جا دیده شد که می‌آید با ما و حالا توی کشتی خوابیده است.
خلاصه کشتی حرکت کرده و به جریان آب رفتیم. رودخانه دانوب است، گاهی عرضش کم است گاهی زیاد می‌شود. آن‌جا که عرضش کم است به قدر شط بغداد است. طرفین این رودخانه دانوب دهات و آبادی کم است. آبادی‌های کوچک کوچک دیدیم. اغلب در طرفین رودخانه درخت‌های بید و سفیدار، تبریزی و ... زیاد است. آسیاب‌های زیادی در طرفین و روی رودخانه دیدیم، به این ترکیب: دو ناو است که در روی آب وا داشته‌اند. روی ناو بزرگ اطاق چوبی ساخته‌اند که سنگ آسیا دارد، گردن گنبد هم در میان آن اطاق است. از میان آن اطاق یک میل چوبی بزرگ بیرون آمده از میان چرخ پرده‌دار بزرگی گذشته سر او [را]روی ناو کوچک محکم کرده‌اند. جریان آب این چرخ پرده‌دار را حرکت می‌دهد، مثل آسیا می‌چرخد. خیلی شبیه است به سیبی که بچه‌ها دور او را پرده‌های چوبی گذارده به شکل آسیا درست کرده بازی می‌کنند.
خلاصه اطاق ما در کشتی بسیار خوب است. بعد از دو ساعت توقف ناهار خوردیم. قبل از ناهار از قصبه مسما به طبن (THEBEN) که سرحد [مرز]مابین اطریش و مجارستان است گذشتیم. در این‌جا دره‌ایست دو طرف او کوه، روی یکی از آن کوه‌ها که مشرف به رودخانه است قلعه‌ایست که از قدیم ساخته‌اند و کهنه است. در میان دره طبن واقع است. این قلعه‌جات از عهد تسلط عثمانی‌ها به این ملک خراب شده و حالا هم خرابه‌ها باقی است. بعضی از سنگ‌های تخته خرابه در کنار رودخانه از عهد رومن‌ها هم دیده شده. یک راه‌آهن همه جا از کنار رودخانه دانوب از دست چپ می‌رود، که بوداپست را به وینه وصل می‌کند.
قدری که راندیم رسیدیم به شهر گران (GRAN)، این شهر گران در دست راست دیده شد. شهر نیست، قصبه بزرگی است در روی تپه، کلیسای بسیار بزرگ مهیبی ساخته‌اند که اطراف او ستون دارد و سفید است. گنبد بزرگی دارد سیاه، خیلی کلیسای بزرگِ عالی است و این تپه و کلیسا مشرف است به رودخانه دانوب. در زیرِ این تپه و توی دره‌ها عمارت‌های تک تک، کوچک کوچک، سفید سفید ساخته‌اند که از دور مثل یک اردویی به نظر می‌آمد که چادر زده باشند. در این شهر یک آرشوک کشیش معتبری از جانب پاپ می‌نشیند که خیلی آرشوک معتبری است. وقتی که عثمانلو‌ها مسلط بودند به مجارستان و بوداپست را داشتند سرحدشان این گران بود. این گران پانزده هزار جمعیت دارد. محل نشیمن کاردینال و پریمای مجارستان است. اسم پریما (PRIMAT) کاردینال سیمور ژانوس (JANOS SIMOR) است. کاتدرال بزرگی دارد به وضع ایطالیایی، سرحد میانه اطریش و عثمانلو بوده است. اطلین اول (ETIENNE)، پادشاه مجار، در این‌جا متولد شده.
در مقابل گران محلی است موسوم به پارکانی (PARKANY)، در این‌جا وقتی که عثمانی‌ها در سنه ۱۶۸۳ از محاصره وینه برمی‌گشتند مجار‌ها آن‌ها را شکست دادند.
بعد از شهر گران، شهر ویشگراد (VISEGRAD) را دیدیم. این‌جا که رسیدیم آفتاب غروب کرد، دست راست رودخانه است. در سنه ۱۳۱۰ روبرت دانژو (ROBERT D. ANJON) این‌جا را بنا کرده، محل سکنای پادشاهان مجار بوده. عثمانی‌ها این‌جا را در سنه ۱۵۲۶ خراب کردند، حالا متعلق به پادشاه مجارستان است، اغلب این‌جا به شکار مرال [گوزن – آهو]می‌آید.
از گران تا ویشگراد مسافت زیاد بود. من رفتم بالای سطحه [عرشه]کشتی نشسته تماشای صحرا و رودخانه اطراف را می‌کردم. کشتی گاهی به دست چپ، گاهی به دست راست، نزدیک ساحل، گاهی از وسط می‌رفت. خط مستقیم از یک جا نمی‌رفت، به جهت گودی ناخدا می‌دانست که کدام طرف گودتر است، از اینجا می‌رفت. حالا که در میان گران و ویشگراد می‌ر‌ویم کوه‌های اطراف بزرگ می‌شود و با جنگل، اما جنگل‌های کوتاه دارد و مثل این است که رودخانه از وسط دره می‌رود و این رودخانه مثل مار می‌پیچد و این پیچیدن رودخانه در این وقت که هوا عصر است صفا و عالم خوبی دارد. خیلی سرد بود. زکام من هم هنوز باقی بود. با وجود این سرما در عرشه ایستاده بودم. ویشگراد و قلعه قدیمی‌اش در روی تپه واقع است که حالا آن قلعه خراب شده و پیش از آن، تپه الی لب رودخانه بنا و عمارت بوده حالا خراب شده است. یک ویل‌گراد خوبی مردم برای ییلاق ساخته‌اند که خوب جایی است. این ویشگراد قصبه کوچک خوبی است، امپراطور اطریش اغلب می‌آید در این خانه‌های کوچک رعیتی که در زیر این تپه واقع است و محل شکارچی‌هاست منزل می‌کند و در پشت این قلعه که جنگل‌های انبوه است الی بوداپست مرال زیاد دارد شکار می‌کند.
به این ویشگراد که رسیدیم آفتاب غروب کرد. یک ترن مال‌التجاره طرف عصر از لب آب دست چپ ما گذشت و رفت برای وین، هفتاد واگن به هم بسته بود، خیلی تماشا داد. هوا که تاریک شد آمدم پایین، امین‌السلطان و سایر همراهان حتی فخرالاطبا نشسته بودند شام می‌خوردند. از پشت شیشه نگاه کردم، همه مثل خر افتاده بودند روی غذا می‌خوردند. بعد آمدیم اطاق خودمان و شام خوبی خوردیم.
بعد از شام که از پنجره بیرون را نگاه کردم دیدم شفق آفتاب هنوز روی رودخانه باقی است. یک عالم و حالت خوشِ خوبی داشت. این‌جا‌ها دیگر تپه‌های اطراف رودخانه تمام شد، باز درخت بید و سفیدار و تبریزی در طرفین رودخانه دیده می‌شد. خیلی از پنجره تماشا کردم. هوا هم تاریک شد و ستاره‌ها بیرون آمد و امداد کرد به صفای رودخانه. گاه‌گاهی هم از دور از لای درخت بعضی چراغ‌ها و بعضی آتش‌ها مثل منقال [اسبی که زودزود دست و پا را در رفتار بردارد – دهخدا]دیده می‌شد که آتش روشن کرده‌اند و این روشنی‌های آتش و چراغ از دور در این رودخانه عظیم دانوب یک عالم روحانی خوبی داشت. در ویشگراد یک جسری [پل]مثل جسر بغداد که با لتکا [بلم]می‌بندند بسته بودند که باز کردند و کشتی ما از آن میان رد شد.
خلاصه همین‌طور که می‌رفتیم یواش یواش به بوداپست نزدیک شدیم و چراغانی شهر بوداپست پیدا شد. لباس پوشیده رفتیم به عرشه کشتی اول. از زیرِ یک پل آهنی که دو پایه یکی این طرف یکی آن طرف رودخانه نزدیک به ساحل توی آب داشت و بعد یک پارچه طاق آهنی سرتاسر زده بودند، خیلی پل عظیمی بود گذشتیم. بعد از یک پل دیگر که مثل ننو که آویخته است و فرنگی‌ها او را پل سوس‌پاندو [معلق]می‌گویند گذشتیم. دست راست ما شهر «بود» و دست چپ شهر «پست» بود، و منزل ما در بود است و این دو شهر را دانوب از هم سوا کرده است. باید در بود پیاده شویم.
کشتی رسید به اسکله، تخته گذاردند و آمدیم بیرون، شهر بسیار خوبی است. چراغان خوبی کرده بودند. جمعیت زیادی از مرد و زن ایستاده بودند. در کمال ادب و معقولیت هورا می‌کشیدند. سرباز و موزیکانچی و سوار زیادی از دو سمت راه ایستاده بودند. رسیدیم به شاهزاده، اسمش آرشیدوک ژوزف است، دست دادیم اول یک تقریری کرد که من آمدم برای پذیرایی و مهمان‌داری شما، اما یک جوری جویده جویده خورده خورده تکه تکه گفت که هیچ نفهمیدم چه گفت. این شاهزاده قدِ بلندِ خیلی بدترکیبی دارد مثل کجاوه شکسته از هم در می‌رود. کلاه بزرگ بلندی از پوست سگ یا پوست خرس سرش بود، خیلی گشاد، از بس که این کلاه شل و گشاد بود که سر این شاهزاده این تو تکان تکان می‌خورد، گاهی می‌آمد توی چشمش، گاهی می‌رفت بالا، متصل این کلاه در سرِ شاهزاده متحرک بود. یک ... هم به کله کلاه او بود. یک لباس کثیفی و کلچه کوتاهی روی لباسش که آسترش پوست سگ بود به پشتشت انداخته بود. قبا و شلوار قرمزی و چکمه کثیفی داشت. این لباس شاهزاده. اما رویت: روی باریکِ زردِ لاغرِ دراز، بینیِ بدترکیبِ دراز، چشمِ عجیب غریب! حرف که هیچ نمی‌تواند بزند، توی دماغی یک دنگ ونگی می‌کرد. همین قدر فهمیدم که می‌گفت: مرا بیست‌ودو سال است این‌جا فرستاده‌اند که قشون سرحدی این‌جا را منظم بکنم. خیلی شاهزاده خرِ گُهِ احمقِ کثیفی به نظرم آمد. یک عمارت سلطنتی هم این‌جاست، در آن‌جا منزل دارد. اسم حاکم و سرداری هم ندارد شاهزاده‌ایست این‌جا برای احترام آمده است. وزرای این‌جا را که سه چهار نفر بودند با چند جنرال معرفی کرد.
بعد از جلوی یک دسته سرباز گذشته من و شاهزاده، امین‌السلطان توی کالسکه نشسته راندیم برای منزل. حالت شاهزاده شبیه است به یکی از سردمدار‌های کثیف طهران که عرق‌خور، چرسی و بنگی و تریاک‌کش و تریاک‌خور و لاطی و کهنه‌قمارباز، پاکباز، پیراهن بافته، دندان‌ها از زور عرق و تریاک ریخته، چشم‌ها از شدت مستی سربالا رفته، ناخوشی کوفت‌دار و هزار مرض دارند و حالت حرف زدن هیچ ندارند. این شاهزاده به عینه همچو سردمدار و آدمی است. به حاجی حسن‌بیک گنه‌گنه خیلی شبیه است.
خلاصه راندیم برای منزل که هتل است. عمارت دولتی منزل نکردیم، عمارت خوبی ندارند. اسم هتل لارن آن کِل‌تِر. شهر بسیار تمیز قشنگی است. عمارت‌های پنج مرتبه [طبقه]دارد. پشت‌بام‌های خیلی بلند دارد که آدم وقتی نگاه می‌کند کلاهش می‌افتد.
دو سمت راه از دو طرف سرباز و سوار ایستاه بودند. جمعین زن و مرد هم معرکه بود. هورا می‌کشیدند، خیلی به معقولیت. مسافتی راندیم تا رسیدیم به هتل. هتل دو سه مرتبه بود. عمارت‌های عالی داشت. آمدیم اطاق خودمان، شاهزاده با این وضع آمد قدری مروارید ریخت و رفت. همه همراهان عزیزالسلطان جا به جا شدند. خیلی خسته بودم، خواب داشتم خوابیدم.
اگرچه این تفصیلات نوشته شده، این چند سطر را هم می‌نویسیم. پنج ساعت و نیم از ظهر گذشته به شهر گران که به زبان مجارستان استرگوم (ASTERGAM) نامیده می‌شود رسیدیم. این شهر در کنار راست دانوب واقع است. در مقابل آن در کنار چپ رودخانه شهر پارکانی (PARKANIE) واقع شده. شهر پارکانی تقریبا شش هزار جمعیت دارد. در سالِ یک هزار و هشتصد و چل و نه در وقت شورشِ مجارستان شورشیانِ مجار در نزدیکی این شهر به قشون اطریش شکست رسانده‌اند. چند آسیاب بخار در این شهر هست. شهر گران تقریبا شانزده هزار جمعیت دارد. این شهر مسکن آرشوک مجارستان است. آرشوک حالیه اسمش شیمور (CHIMOR) است و به زبان مجاری آرشوک را پریماس (PRIMAS) می‌گویند. کلیسای بسیار بزرگی در این شهر هست که تقریبا سی سال قبل از این تمام ده.
بعد از پادشاه مجارستان T. آرشوک اول شخص است و تاج را در شهر بوداپست او به سر پادشاه مجارستان می‌گذارد. رودخانه گران (GRAN) از نزدیکی این شهر به دانوب می‌ریزد و این شهر به همین مناسبت گران نامیده شده. این شهر دویست‌وپنجاه کیلومتر از وینه مسافت دارد و مجرای رودخانه از وینه تا این شهر بسیار سرازیر و تند است. این است که حرکت و سرعت کشتی در این فاصله خیلی سریع و تند است و از گران تا بوداپست چهل‌و شش کیلومتر است. در سنه ۱۳۰۰ مسیحی عثمانی‌ها این شهر را از مجار‌ها گرفتند و پنجاه سال در مدت سلطنت سلطان محمد ثانی و سلطان ابراهیم و سلطان سلیمان در این شهر حکمرانی داشتند تا در سال یک هزار و سیصد و پنجاه مسیحی عساکر اطریش و مجارستان دوباره این شهر را از عثمنی‌ها پس گرفتند.
واردات موقوفات کلیسا که سالیانه به آرشوک می‌رسد تقریبا یک میلیون فلورن است.
پایان
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۳۳۰-۳۳۵.