صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۶۶۳۱۴
تاریخ انتشار: ۱۰ : ۰۰ - ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
حقیقت شهر پاریس به‌خصوص این اکسپوزیسیون [نمایشگاه] تماما سنگ‌ساران است، دین و مذهب و احترام و شأن عیسی و کلیسا، انجیل و تورات همه از میان رفته است و هیچ نیست جز عیش و هرزگی، ... بازی و خوش‌گذرانی و بی‌عاری و تحصیل کردن پول، والسلام.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز تا ظهر منزل بودیم، ناهار خوردیم. بعد از ناهار دیناه سالیفو پادشاه سیاه برای تشکر شمشیر ما آمد پیش ما، این دفعه پسر و عموزاده، برادرزاده، هرکس خویش و قوم داشته همراهش آورده بود. دو نفر سیاه مطرب خودش را هم همراه آورده بودند. ابتدا قدری صحبت کردیم بعد اجازه خواست که سازنده‌های [نوازنده]خودش بیایند بزنند. اذن دادیم آمدند لباس‌های سفید مقبول خوب پوشیده بودند، نشستند زمین ساز‌های خودشان را شروع کردند به زدن، وضع ساز این‌ها به شکل سنتور ما است. روی آن‌ها عوض سیم تخته‌های پهن بلند افتاده است. به زیر این تخته‌ها کدو‌های باردون ما را کله‌اش را بریده به زیر چوب‌ها بسته بودند. بعد دو سه جای هر کدو را سوراخ کرده و روی آن سوراخ را با تار عنکبوت گرفته بودند، می‌گفتند این صدا تمام از این تار عنکبوت است. دو چوب سرگرد هم برای زدن این ساز مثل گرز کوتاه کوچک در دست داشتند که می‌زدند. شروع کردند به زدن. خیلی خوب می‌زدند و صدای آن به عینه سنتور ما بود. از دور اگر کسی صدایش را می‌شنید مثل این بود که محمدصادق سنتور می‌زند. خیلی خوش‌صدا بود و این کاکا از روی عشق و شوق آوازی می‌خواند و سازی می‌زد و حال خوشی داشت. این پدرسوخته‌ها اگر یک شب و دو شب دو روز ساز بزنند خسته نمی‌شوند، خیلی ساز زدند پادشاه سیاه هم می‌خندید و نشسته بود. یکی از ساز‌های آن‌ها را خواستیم که برای نمونه به طهران ببرم قرار شد فردا بیاورند. مصطفی بن اسمعیل صدراعظم سابق تونس که در عهد محمدصادق بیک، بیک تونس، این مصطفی بن اسمعیل صدراعظم او بوده و حالا محمدصادق بیک مرده است، صبح آمد پیش ما. مرد جوان ابروی سیاه پرمویی، سبیل سیاهی، ریش کمی دارد، محمدصادق بیک است، دختر محمدصادق بیک زن مصطفی بن اسمعیل است. خودش چند سال است متوقف پاریس است، اما عیال و اولادش در تونس هستند.
ارتری‌ینف جای خوبی واقع شده، یک طرف او خیابان بادبولن است. یک طرف خیابان شانزه‌لیزه و از میدان گردی که دور این ارتری‌ینف است دوازده خیابان به اطراف منشعب می‌شود و دور این میدان گرد هم تمام درخت است. دور میدان کلاس دولاکُن‌کُرد، مجسمه‌های بزرگ زن، مرد که هرکدام علامت یک شهر‌های پاریس است گذارده‌اند. یک مجسمه دیدم از استرازبورغ که تمام آن را با دسته‌های گل گرد پوشانده بودند. پرسیدم «این چه است؟» گفتند: «چون استرازبورغ مرده است. این مجسمه را با گل پوشانده‌اند.»
خلاصه سوار شدیم راندیم برای اکسپوزیسین [نمایشگاه (بین‌المللی ۱۸۸۹ پاریس)]. آن‌جا پیاده شده قدری پیاده راه رفتیم بعد رفتیم به سکسیون‌های [قسمت‌های] آل‌جر [الجزایر]، تونس، جاوه که متعلق به هلند است. به هند انگلیس، اکسپوزیسیون دراز است. جنگ فرانسه هاتن‌کن ایطالیا، تمام را گردش کردیم. در سکسیون تونس چیز‌های غریب بود. شکل دهات تونس را به عینه ساخته بودند که مثل همان تونس است؛ و در خانه‌های آن دهات کارگر‌های تونس را نشانده بودند و کار‌های دستی را می‌کردند مثل پارچه‌بافی و خرادی [خراطی]و منبت‌کاری وغیره. منبت‌کاری تونسی‌ها روی چوب خیلی نقل دارد همان‌طور که چینی‌ها چوب را منبت می‌کنند، همین‌طور تونسی‌ها هم منبت می‌کنند. خیلی بهتر و خوب‌تر، کار و اسبابش را دارند و مشغول‌اند، کار می‌کنند روی دندان فیل و عاج را هم منبت می‌کنند، خیلی خوب و تمام وضع این سکسیون مثل تونس است. آدم که آن‌جا داخل می‌شود مثل این است که به تونس رفته باشد. چند نفر سازنده، رقاص تونس هم آورده‌اند که می‌رقصند و ساز می‌زنند. یک رقاص خیلی بدگلی داشت که شکمش را می‌جنباند و تکان می‌داد. در سکسیون جاوه که متعلق به هلاند است اسباب‌های خوب بود، یک تماشاخانه هم بود که در آن‌جا رقاص‌های مله و جاوه می‌رقصیدند و ساز می‌زدند. آن‌جا قدری نشسته تماشا کردیم. سه چهار نفر رقاص که لباس تونسی را پوشیده بودند و از اهل تونس هستند می‌رقصیدند. سازنده‌های تونسی هم پشت سر آن‌ها ساز می‌زدند. این تونسی و رقاص‌های تونسی و مله خیلی شبیه هستند به چینی‌ها، ابرو‌های باریک، چشم‌های تنگ دارد، سر و کله و بدن‌شان را رنگ زده‌اند، نه این باشد که تقلید بیاورند، در ولایت خودشان هم سر و کله‌شان را همین‌طور رنگ زرد می‌زنند. این‌ها در رقص، کون و پاشان را حرکت نمی‌دهند، همان شاهه‌هاشان و سرشان و پستان‌شان را حرکت می‌دهند. روی انگشت پا هم راه می‌روند. در سکسیون ایطالیا هم رقاص و سازنده بودند، اما آن‌جا هم خوب ساز می‌زدند و هم خوب می‌رقصیدند. یک رقاص خوشگل هم داشتند، خیلی خوب بود.
در سکسیون آل‌جر پرده‌های نقاشی خوب که صورت همان اعراب و اهالی آل‌جر و شتر صحرا را ساخته‌اند خیلی گذارده‌اند. پرده‌های کوچک است، اما خیلی خوب ساخته‌اند. این پرده‌ها کار نقاش‌های پاریس است که آن‌جا‌ها رفته و ساخته‌اند. حقیقت شهر پاریس به‌خصوص این اکسپوزیسیون [نمایشگاه]تماما سنگ‌ساران است، دین و مذهب و احترام و شأن عیسی و کلیسا، انجیل و تورات همه از میان رفته است و هیچ نیست جز عیش و هرزگی، جنده‌بازی و خوش‌گذرانی و بی‌عاری و تحصیل کردن پول، والسلام.
در سکسیون هند بعضی اسباب‌های جزئی خریدم. رئیس این سکسیون هم انگلیسی بود که این طرف و آن طرف را نشان می‌داد. دیدم یک کتابی است جلد ایرانی دارد و گذارده‌اند روی میز، تصور کردم کتاب شعر است، رفتم برداشتم دیدم قرآن است، فورا بوسیدم و گذاردم زمین، دور رفتم که نبینم. فرنگی‌ها این‌ها دورش جمعی می‌شوند و پشت می‌کنند به او. قرآن بزرگی است کم‌حجم به خط ریزه نوشته‌اند، اما خواناست. نازک است. زود از آن‌جا بیرون آمدم. وقتی که آمدم منزل دیدم حقیقت بد است قرآن این‌جا بماند، ابوالحسن‌خان همراه بود، می‌دانست کجا است؛ به او گفتم: «برو قرآن را به هر قیمت که می‌دهد بخر بیاور.» ابوالحسن‌خان رفت و برگشت گفت: «صاحبش از دویست و هفتاد تومان پول ایران کمتر نمی‌دهد»، گفتم: «بسیار خوب»، و زود رفت و قرآن را آورد.
امشب باید به هیپودروم برویم. شام خوردیم و ساعت هشت سوار کالسکه شدیم. امین‌السلطان، جنرال و بالوا پهلوی ما نشسته و سایرین هم تماما آمده‌اند، با لباس ساده غیررسمی. عزیزالسلطان هم بود. راندیم و رسیدیم به هیپودرروم. از آن دری که همه مردم می‌روند، چون جمعیت بود نرفتیم و از درِ بالا که خلوت است رفتیم و داخل شدیم. نزدیک در یک لژی برای ما درست کرده بودند، خیلی مزین و عالی، یک پله می‌خورد، رفتیم بالا نشستیم. عزیزالسلطان [ملیجک دوم]و امین‌السلطان پهلوی ما نشستند، سایرین هم در پشت سر ما نشسته بودند.
این هیپودروم را هفت سال است ساخته‌اند، آن سفر‌ها که ما آمده بودیم هیچ نبود. یک جای بسیار عالی بزرگی است دومرتبه [دو طبقه]، مرتبه اول تمام ستون‌های آهن در جلو دارد و پله پله است تا بالا، مرتبه دویم جای نشیمن است. طاق این‌جا را تمام با آهن زده‌اند. وسط این سقف به یک اندازه که باز خیلی بزرگ است باز می‌شود و بسته که آسمان پیدا می‌شود. آن هم آهن است و با اسباب پس و پیش می‌رود. وقتی که ما آمدیم باز بود و آسمان پیدا بود، وسطِ بازی بستند.
وسط این‌جا را خاک ریخته‌اند برای بازی‌ها. به قدری بزرگ است که از این‌جا که ما نشسته بودیم آدم‌هایی که روبه‌روی ما بودند با چشم دیده نمی‌شد، با دوربین هم درست معلوم نبود. وسط این دور تا دورش به قدر پانصد ذرع بود. هزاره این‌جا را اول سفید کرده بودند که وقت بازی کثیف نشود، آخر که بازی شکار درآوردند آن پارچه‌های سفید را برداشتند، دورنما شد خیلی مقبول و خوب. خلاصه بسیار جای عالی است، ستون‌های آهن دارد و محل بسیار ممتازی است. روی صندلی‌ها نشسته مسیو آلفن که شرح احوال او را می‌نویسم پهلوی ما نشسته بود.
شروع کردند به بازی؛ اول یک دختر بسیار مقبول خوبی با لباس مجلل عالی قشنگ و کلاه‌خود آهن‌برگشته مقبولی سوار اسب سفید خوبی دوان‌دوان آمد جلوی طاق‌نمای ما ایستاد، یک کبوتری از عقب آمد روی دست او نشست، کاغذی به پای کبوتر بسته بود، از پای او باز کرد داد به من، من وقتی که باز کردم دیدم به خط فارسی نوشته که «به هیپودروم خوش آمدید» و برگشت.
در وسط این‌جا سه دیوار کوتاه گرد یکی در وسط یکی در این کله، یکی در آن کله گذارده بودند برای بازی است، به جهت این‌که اگر وسط آن‌جا بازی درآوردند به قدری دور است که آن طرفی‌ها هیچ پیدا نبودند و بازی را نمی‌بینند در سه جا بازی می‌کنند که همه ببینند. اول بازی‌ها اسب درآوردند که زن‌ها سوار اسب شده رقص می‌کردند. بعد اسب‌های کوچک زیاد آوردند که این‌ها دور تا دور این محوطه دویدند و از روی دیوار‌های دستی چوبی می‌پریدند. بعد آدم‌ها را سوقان گذارده بودند مثل اسب دور این محوطه بدوند. آدم‌های زیاد آمدند به قانونی که دارند بنا کردند به دویدن و از روی دیوار‌های کوتاه چوبی دستی که چهار پنج جا گذارده‌اند به پریدن، دو دور که دویدند بعضی آن‌ها واماندند و کم کردند تا آخر که به محل موعد خودشان چهار نفر از آن‌ها رسیدند و هرکدام چهل‌و‌یک بیدق برداشتند.
کالسکه مجللی که چهار اسب بسته بودند و کالسکه عالی بود و دو نفر پیش‌خدمت پسر‌های خوب خوش‌لباس پشت آن‌ها نشسته بودند آوردند، این چهار نفر دو بیدق برداشته بودند، توی کالسکه نشسته از جلوی ما بنا کردند به چپه زدن. جمعیت هم به قدری این‌جا است که دیگر جا نیست، پر از آدم. بعد یک کالسکه دیگر به همین شرح وارد و دو نفر زن با لباس‌های چسبان قشنگ از میان آن‌ها پیاده شدند. میل آهنی به زمین کوبیده بودند شروع کردند به بازی ژیمناستیک، پریدند به آن چوب، از این طرف و آن طرف معلق می‌زدند تاب می‌خوردند. خیلی بازی‌های قشنگ کردند و بعد باز کالسکه آوردند، هردو سوار شده از جلوی ما رد شدند.
بعد کالسکه دیگر آمد، یک جوان مقبول خوش‌سبیلی که لباس زردی پوشیده بود وارد و پیاده شد. این بندباز است، اسباب بندبازی را درست کرده بودند، عوض بند هم یک میل آهنی کشیده بودند که خیلی نازک بود و متصل در حرکت، یک چوب کلفت بلندی هم برای لنگر مثل بندباز‌های طهران در دست داشت و رفت بالای آن طناب آهنی نازک بنا کرد به بازی کردن. روی این طناب دوید، معلق زد، وارو زد، چرخ خورد، ایستاد. کار‌های خیلی عجیب، غریب تماشایی کرد که الحق نوشتنی نیست. آمد پایین، باز سوار کالسکه مجللی شد و از جلوی ما و مردم گذشت.
این‌ها که تمام شد بازی الیم‌پیاد Olympiade که در عهد قیاصره روم این بازی را درمی‌آوردند در آوردند. دختر‌های زیاد به قدر سی چهل نفر سوار اسب بودند، لباس‌های کلاه‌خود‌دار برگشته بسیار قشنگ پوشیده بودند. یک دسته سوار اسب‌های سفید، یک دسته سوار اسب‌های کهر بودند، جلوی آن‌ها یک نفر فرمانده آن‌ها که آن هم همین لباس را پوشیده و شنل قرمزی دوشش بود و بر اسب قزل ممتازی سوار بود وارد شد. بعد پشت سر او دختر‌ها وارد شدند. به نظام و ترتیب مخصوص و فرمان آن فرمانده، حرکات‌های مقبول قشنگ سواره دور این محوطه کرده بودند و دوازده عراده نیم‌هلال دوچرخه که آن هم از شکل عراده‌های سابق است هرکدام را به دو اسب بسیار قوی رشید بسته آوردند. دختر‌ها بنا کردند به مشق کردن و عراده‌ها هم به همان مشق در پشت سر آن‌ها حرکت می‌کردند. حرکت‌های غریب کردند. آخر یک عراده آوردند وسط، آن فرمانده با اسب رفت توی آن عراده نیم‌هلال ایستاد، این سوار‌ها و دختر‌ها به ترتیب مخصوصی دور این را سواره گرفتند، بعد عراده‌ها در کمال تندی و عجله به تاخت چندین مرتبه دور این‌ها تاخت کردند که همین عراده‌دوانی را اُلیم‌پیاد می‌گویند. بسیار بازی قشنگی بود.
بعد از این بازی یک قفس آهنی بزرگی که پارچه پارچه بود آوردند وسط تماشاخانه به هم محکم وصل کردند، جای مدور بزرگی شد. یک سرپوش آهنی هم بلند کرده روی آن قفس گذاردند و بعد یک قفس کوچک دیگر که توی آن یک شیر ماده بزرگ بود و یک سگ بزرگ آوردند و درِ قفس کوچک را وصل به این قفس بزرگ کردند. معلم این شیر هم با یک اسب سفید که روی آن زین پهن بود وارد قفس شدند، شیر و سگ را از آن قفس کوچک داخل قفس بزرگ کرده وسط قفس بزرگ یک سکوی بلند خوبی گذارده بودند. شیر رفت روی آن سکو، شیر ماده چاق کج‌خلق مغروری بود. معلم شیر اشاره کرد که شیر برود روی زین پشت اسب، شیر اول کج‌خلقی کرد بعد همین‌طور بود رفت روی زین اسب، بنا کرد دور این قفس به دویدن و از روی چوب‌ها جستن، شیر هم همین‌طور پشت این اسب نشسته بود و بیچاره هیچ نمی‌گفت و تکان نمی‌خورد، بعد شیر را آورد پایین یعنی خودش آمد پایین. شیر و اسب و سگ پشت سر هم بنا کردند به دویدن. قدری هم پشت سر هم دویدند و از چوب‌هایی که گذارده بودند پریدند و باز شیر را توی قفس کوچک کرده با سگ بردند. الحق خیلی کار بود.
در وسط این بازی‌ها که بعضی اسباب‌ها درست می‌کردند کریم شیره‌ها وارد می‌شدند و بازی‌های خوب، حرکات قشنگ می‌کردند. بعد بازی شکار درآوردند، آن محوطه را پل درست کردند، مرتبه به مرتبه جنگل درست کردند، نهر آب درست کردند، چاه درست کردند خانه‌های کوچک توی جنگل درست کرده بودند، دیوار‌هایی که مثل چتر است درست کردند در حقیقت آن وسط را جنگلی کردند، ابتدا جمعیت زیادی دسته دسته سواره پیاده با کالسکه می‌آمدند توی این جنگل و پیاده می‌شدند و ناهار می‌خوردند، صحبت می‌کردند و راه می‌رفتند. بعد شیپورچی‌های متعدد که از اطراف باید بیایند و مخصوص شکار است و شیپور خوب خوش‌آهنگی می‌زدند، از طرفین در روی پل و اطراف دیگر وارد می‌شدند و شیپور می‌زدند. بعد از شیپور دختر‌های سواره با لباس‌های خوب دیگر دسته دسته آمدند، سگ زیاد آوردند و جمعیت زیادی جمع شدند، با آن شیپور و اجزا شروع کردند به شکار کردن و از در بیرون رفتند. طولی نکشید که یک مرال بزرگ [گوزن]شاخ‌داری وارد شد، قدری استاد که سوار‌ها و سگ‌ها از عقب او رسیدند، مرال بنا کرد به دویدن به همان تعلیمی که داشت به خط مستقیم از روی پل رفت، سگ‌ها و سوارها، این جمعیت هم از عقب او بنا کردند به تاخت کردن. این پل مصنوعی هم پله پله بود، این‌ها با اسب به تاخت از روی این پل از روی این دیوار‌های مصنوعی عقب مرال می‌رفتند و مرال از آن در بیرون می‌رفت. یکی دو سه مرتبه همین‌طور مرال آمد و این‌ها از عقب سر او آمدند، دفعه آخر یک مرال دیگری را کشته آوردند و این مردم هم دور او جمع شدند و سگ‌ها آمدند و گوش مرال را به سگ‌ها دادند، قدری ایستاد و رفتند، یک مرد گنده کوتاهی هم بود که میرشکار این‌ها بود، حکم دلقک را داشت، جور غریبی است می‌دواند، هی از اسب زمین می‌خورد و بلند می‌شد، خنده داشت، خلاصه بازی خوبی بود و نیم ساعت از نصف شب گذشته بازی تمام شد و آمدیم منزل خوابیدیم.
شرح حال آلُفن این است: پیرمردی است هشتادساله، مهندس است، ترتیب اکسپوزسیون و هیپودروم و این قبیل کار‌ها به توسط او می‌شود. آدم با سلیقه‌ایست، همین آلفن نایب و همدست همان هسیمان معروف بود که در عهد ناپلئون سیم پاریس را زنیت داد و حالا هم زنده است، مسیو برژه هم مهندس قابلی است و با آلفن همدست است، پنجاه سال دارد.
امروز صبح روچیلد‌های پاریس به حضور آمدند، دو نفر بودند: یکی از آن‌ها بارون آلفونس دوروچیلد است، پیرمرد ریش‌سفیدی است (Barn Alphonse de Rotchild) چشم‌هایش سجاف قصب دارد، چیز غریبی است، همچو چشم ندیده‌ام، مگر چشم‌های نویسنده فیگارو که او هم دور چشمش قصب جور و قرمز است. پیرمرد نحس کثیفی است. دیگر گوستاو دوروچیلد بود که آن هم منسوبان (Gustave de Rotchild) روچیلدهاست. دختر این شخص زن پسر ساسون لندن است.
به سکسیون مکسین رفتم، عمارت و اکسپوزه را خیلی خوب ساخته و اسباب‌های خوب داشت، مرغ‌های مکسین را همه نوعش را درست کرده بودند، جور مرغ‌های طهران خیلی داشت، چند جور مرغ مکسینی داشت که سینه‌اش خال‌خال زیاد داشت، خیلی مرغ‌های قشنگی بودند، چند جور از آن‌ها خریدم.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۱۳- ۲۱۹.