صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۳ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۶۴۰۰۱
تاریخ انتشار: ۰۱ : ۰۰ - ۰۴ مرداد ۱۳۹۹
مسافتی رفتیم به کارخانه دیگر که کارخانه ابریشم است... و اصل کار این کارخانه این است که لاس [ابریشم پاک‌نکرده]و ابریشم بد خراب را از هرجا هست می‌خرد، از ایران، هند و ژاپون. فیلاطور دارد ابریشم‌های لجن را می‌کشد، مثل جواهر می‌کند، مخمل می‌بافد. صنعت و هنر این کارخانه این است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز صبح از خواب برخاستیم، ناهار مختصری در منزل خوردیم. ساعت دوازده سوار کالسکه شدیم برویم بعضی کارخانه‌ها را ببینیم. جمعیت و ازدحام مردم همان‌طور بود. اول رفتیم به یک انبار پارچه‌های پشمینه. عمارت وسیع خوبی بود بالا و پایین در اطاق‌ها متاع چیده بودند. توپ‌های پارچه در قفسه‌ها چیده و نمونه آن‌ها را در جلوی آن‌ها آویخته بودند. اسم این کمپانی: [جای نام کمپانی خالی است]، و اسم رئیس آن‌جا سِر هنری میچل است (Sir Henry Mitchel). آن‌جا خیلی گشتیم، پایین، بالا، پارچه‌ها از پشم ایران، پشم شتر ایران، از پشم عثمانی، از پشم بز انگوره در آن‌جا دیدیم، از بعضی پارچه‌های پشمی رنگ به رنگ چند توپ منتخب کردیم و برای نمونه خریدیم. یک پتوی پاانداز ابریشمی اعلی با دو توپ ماهوت پیشکش کردند. از آن‌جا پایین آمدیم باز سوار کالسکه شدیم.
مسافتی رفتیم به کارخانه دیگر که کارخانه ابریشم است، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]هم همراه بود. این‌جا باید ناهار بخوریم. قدری در اطاق راحت [استراحت]کردیم. رفتیم سر ناهار سی چهل نفر آن‌جا بودند. صاحب کارخانه لیسطر نام است (Lister) و حالا این کارخانه کمپانی شده است، این شخص رئیس است. اسم کمپانی این است: [جای نام کمپانی خالی است]در دست چپ ما این شخصِ رئیس کارخانه نشسته بود. پیرمردی است هفتادوپنج ساله، اما زنده‌دل، گونه سرخ، ابدا چین در صورت او نبود. شبیه است به جعفرقلی‌خان پازکی، از جعفرقلی‌خان قدری باریک‌تر و ریش او کوچک‌تر است. ریش جعفرقلی‌خان سیاه است، ریش این سفید است، «خیر ریش جعفرقلی‌خان هم سیاه سفید است» [عبارت داخل گیومه را ناصرالدین‌شاه با خط خود در حاشیه صفحه نوشته است.]آدم خنده‌روی خوبی است، صحبت زیاد می‌کند، می‌گفت: «پنجاه سال است من شروع به این کارخانه کرده‌ام و هر سنگ آن را خودم بنا کرده‌ام» و اصل کار این کارخانه این است که لاس [ابریشم پاک‌نکرده]و ابریشم بد خراب را از هرجا هست می‌خرد، از ایران، هند و ژاپون. فیلاطور دارد ابریشم‌های لجن را می‌کشد، مثل جواهر می‌کند، مخمل می‌بافد. صنعت و هنر این کارخانه این است. می‌گفت: «سابقا از ایران زیاد ابریشم می‌آوردند، حالا کم شده به واسطه ناخوشی است.» در هندوستان هم ناخوشی ابریشم افتاده، اما فرانسه و ایطالیا علاج آن را می‌دانند، از هندوستان آدم فرستاده‌اند یاد بگیرد در آن‌جا هم علاج آن را به کار ببرند؛ و می‌گفت: «دولت هند در بنگلاله زمین زیاد به من داد که ابریشم عمل بیاورم، خودم هم دو سه دفعه برای سرکشی رفته‌ام.»
یک ساعتی داشت یک طرف آن شیشه، یک طرف طلا، می‌گفت: «پنجاه‌وپنج سال قبل از این در نیویورک خریده ام و همیشه همراه من بوده» واقعا هم طلای آن ساییده شده بود، خیلی تعجب کردیم. خیلی صحبت کرد، اصرار داشت: «شما هم آدم بفرستید فرانسه ایطالیا علاج ناخوشی کرم ابریشم را یاد بگیرند.» در آخر ناهار هم یکی دو نطق کرد. اظهار امتنان و مسرت از آمدن ما کرد.
بعد از ناهار برخاستیم و از همان اطاق یک‌سر داخل کارخانه شدیم. کارخانه بزرگ مفصلی است. وقتی که کارخانه کار می‌کند به طوری صدا می‌کند که گوش آدم کر می‌شود و هیچ نمی‌توان در آن کارخانه حرف زد. عملجات این جا تمام دختر و زن است که کار می‌کند. مرد هم دارد، اما بیش‌تر زن است. در این کارخانه ابریشم لاس را آورده فیلاطور می‌کنند و مخمل می‌سازند.
تمام کارخانه را گردش کردیم. بعد رفتیم مرتبه [طبقه]بالای کارخانه که کار‌های تمام شده و مخمل‌های درست‌کرده را آن‌جا آویزان کرده بودند. آن‌جا را هم دیده قدری مخمل خریدیم و آمدیم پایین سوار کالسکه شده راندیم برای منزل.
امشب باید برویم در یک عمارتی است شام رسمی بخوریم. در ساعت هفت رفتیم برای آن عمارت و شام بسیار مجللِ عالی بود. به قدر دویست نفر نشسته بودند. حاکم دست چپ ما و ناصرالملک برای ترجمه دست راست نشستند. قبل از شام دعایی طور دیگر خواندند؛ این دفعه چهار زن پای میز ایستادند و به آواز خیلی خوب دعا را خواندند. در وسط شام که به سلامت من تست بردند [پیک زدند]تمام اهل مجلس از حاکم و صاحب‌منصب و هرکه سر میز بود به آواز خیلی خوش خوبی تصنیف بسیار خوب خواندند و هورا کشیدند و چپه زدند و شام تمام شد.
بعد سوار کالسکه شده رفتیم برای عمارتی که نزدیک همین‌جا است. برای خواندن آدرس رسیدیم و پیاده شدیم. تالار بسیار بزرگی بود. این‌جا مخصوصِ دادن کنسرت است که هر وقت کنسرت می‌دهند در این تالار است. به قدر هزار و ششصد نفر جمعیت در این تالار بودند. زن‌ها و دختر‌های خوب خوشگل بود. از دو طرف زن‌ها کوچه داده بودند از میان آن‌ها رد شدیم. خیلی اطاق گرم بود. از پله‌ها بالا رفتیم و صندلی برای ما گذارده بودند، اما ما روی صندلی ننشستیم، ایستادم. پشت سر ما هم دختر زیادی در مرتبه بالا ایستاده بودند و هرکدام کتابی در دست داشتند و معلوم نبود این کتاب‌ها برای چه است. یک مرد ریش‌سفیدی هم پشت یک پیانو نشسته بود. این تالار دو مرتبه است. از بالا تا پایین تمام آدم بود. خلاصه آن‌جا که ایستاده بودیم و مردم و حاکم و اعاظم و همراهان ما جابه‌جا شدند و حاکم اجازه خواست که خطبه بخوابد یک‌دفعه برگشتم و نگاهی به این دختر‌های پشت سر کردم که بی‌اختیار تمام خندیدند و خنده خیلی ممتدی بود. چون نایب‌الحکومه می‌خواست خطبه بخواند سیت‌سیت کردند و مردم همه ساکت شدند و نایب‌الحکومه که زلف سفید مصنوعی دارد خطبه مفصلی خواند و من هم جوابی به فارسی دادم، ناصرالملک به انگلیسی جواب داد و خیلی خوب حرف زد و بلند گفت. بعد تمام مردم از جواب ما خوش‌وقت شده هورا کشیدند و دست زدند.
این‌ها که تمام شد گفتند: «این دختر‌ها که کتاب در دست دارند تمام خواننده‌های معروف هستند که مخصوص برای خواندن آورده‌اند اذن بدهید بخوانند.» شروع کردند به خواندن، ایستاده و نشسته خواندند. آن مردکه ریش‌سفید هم پیانو زد. اغلب این دختر‌ها هم خوشگل هستند. چون اطاق خیلی گرم بود و کم مانده بود احوال‌مان به هم بخورد در وسط خوانندگی برخاسته آمدیم منزل خوابیدیم.
باز صدای‌های و هو، قال مقال، توی کوچه معرکه بود. در این شهر برادفرد یک بچه دلاک خیلی خوشگل خوبی بود که می‌آمد توی عمارت ریش همراهان را می‌تراشید، یک روز من رسیدم دیدم دارد زیر ریش میرزاحسین رخت‌دار را می‌تراشد او هم چشم‌هایش را خمار کرده بود. بعد دادم ریش آقادایی را تراشید. خیلی خیلی خوشگل بود. یک لیره به او انعام دادم.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱۵۰-۱۵۳.