صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۲ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۶۳۸۵۲
تاریخ انتشار: ۱۵ : ۰۰ - ۰۳ مرداد ۱۳۹۹
راندیم تا رسیدیم به برادفرد... اهالی این‌جا اغلب عمله کارخانه و زن و عیال عملجات هستند و مثل وحشی می‌مانند، حتی معتبرین آن‌ها در هنگامه و داد و فریاد بودند و به طوری تعجب می‌کردند و به ما نگاه می‌کردند که می‌خواستند ده چشم دیگر قرض کنند و به ما نگاه کنند... این مردم زیر باران همین‌طور ایستاده بودند... تا صبح جمعیت بود. از ایرانی‌ها هرکس بیرون می‌رفت یا از فرنگی‌ها هرکس یک لباس رسمی داشت می‌گذشت، مردم... فریاد می‌زدند. حقیقتا هیچ‌جا فریادچی تماشاچی مثل این‌جا ندیدیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز باید برویم برادفورد (Bradford). در ساعت دوازده یعنی ظهر حرکت خواهیم کرد و می‌رویم نیوکاسل (New castle) و از آن‌جا می‌رویم. یک ساعت قبل از رفتن کالسکه آوردند. من و حکیم‌باشی طولوزان و خود لرد و عروس لرد در کالسکه نشستیم. کالسکه کوچک مربع بود. در دو طرف آن نشسته بودیم. پهلوی ما سمت اسب‌ها بود، همچو نبود که پشت یا روی ما به اسب باشد. دو توله خاکستری مال لرد پشت کالسکه می‌دویدند. رفتیم رو به ده کوچکی که مال لرد است. در آن‌جا انبار و چند خانه دهاتی مال باغبان و ... متعلق به لرد است. در راه منظر خوبی داشتیم، بهشت بود. خیابان‌های راحت، پاکیزه، چندان بزرگ نبود و به همین جهت لرد گفت: در کالسکه کوچک بنشینیم بهتر است. در دو طرف گل و درخت زیاد بود، درخت‌های خرزهره. لرد می‌گفت: یک ماه وقت گل آن‌ها بود و همه کوه قرمز بود. درخت‌های کوچک و بزرگ کاج و ... دیدیم، اغلب مصنوعی، جنگل طبیعی کم بود. گل‌های الوان زیاد بود. از گل‌های کوهی که در شهرستانک و ییلاقات داریم. از آن گل‌های قرمز اسکاتلند که نوشته‌ایم از لای سنگ‌ها درآمده بو، صفای غریبی داشت. لرد گفت: گروز (Grovse) هم این‌جا یافت می‌شود. دو دریاچه دیدیم در آن‌ها ماهی قزل‌آلا بود و راندیم، دور کوه گردش کردیم.
در برگشتن سرازیری بود. سرازیری تندی بود، پیاده آمدیم تا عمارت. ده دقیقه به وقت رفتن مانده بود، امین‌السلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]و سایر دمِ در حاضر بودند، قدری آن‌جا معطل شدیم. وقت رسید، سوار کالسکه شدیم، راندیم به همان استاسیون [ایستگاه]رتبری (Rothbury) که از آن‌جا آمده بودیم. سوار کالسکه راه‌آهن شدیم. همه جا‌به‌جا شدند.
راندیم برای نیوکاسل، یک ساعت و نیم راه بود. در بین راه استاسیون موربث (Morbeth) قدری ایستادیم و راندیم تا به شهر نیوکاسل رسیدیم. در بین راه زمین پست و بلند بود. حاصل و چمن و درخت تک تک همان‌طور است که نوشته‌ایم. گل زیاد نبود، اما دره و تپه‌ها نزدیک راه‌آهن بود. از بعضی سوراخ‌های کوچک گذشتیم. از کوه و دره گذشتیم.
در ورود به گار [ایستگاه راه‌آهن]نیوکاسل حاکم شهر و اجزای بلدیه حاضر بودند و تشریفات نظامی بر حسب رسم به عمل آمد. حاکم نطقی و خطابه حاضر کرده بود، همان‌جا خواند ما هم جوابی دادیم، ناصرالملک ترجمه کرد.
سوار کالسکه شدیم راندیم. از کوچه بسیار ممتدی گذشتیم. جمعیت بسیار زیادی بود، زن و مرد هورا می‌کشیدند. همین‌طور رفتیم تا در کنار شهر به کارخانه‌های آرمسطرنگ رسیدیم. در آن‌جا در اطاقی چند دقیقه راحت کردیم. بعد رفتیم سر ناهار، همان اشخاصی که از زن و مرد دیشب در سر شام موعود بودند در این‌جا حضور داشتند و اغلب زن‌ها و مرد‌ها از خانه لرد آرمسطرنگ با ما آمده بودند. ناهار خوردیم. آرمسطرنگ و حاکم شهر نطق کردند. ولف از جانب ما جواب داد.
بعد از ناهار رفتیم کارخانه توپ‌سازی آرمسطرنگ. بعد از این‌که این شخص اختراع توپ کرده تمام توپ‌های انگلیس در کشتی‌ها و قلعه‌جات و هندوستان و سایر متصرفات در این‌جا ساخته می‌شود. توپ‌های غریب در این‌جا دیدیم. وضع کارخانه و چکش‌های بزرگ بخار و منگنه بخار و کوره و ... شبیه است به کارخانه کروپ. یک توپ بزرگ در آن‌جا دیدیم به کلفتی چنار بزرگ و درازای بیست قدم، وزن آن یکصد و ده تن انگلیسی (۱۱۰ Tone) سوراخ او طوری بود که یک بچه پنج‌ساله از میان آن می‌گذرد، خان خوب زده‌اند. گلوله‌ای یک هزارو هشتصد پوند انگلیسی وزن دارد (۱۸۸۰۰ Pounds)، یک تیر باروط آن نهصد و شصت پوند وزن دارد (۹۶۰ Pounds)، یک توپ بزرگ دیگر دیدیم به جهت قلعه ساخته بودند. حصاری از فولاد دور آن بود، با یک چرخ و اسباب یک نفر آدم توپ به این بزرگی را حرکت می‌داد. چرخ را حرکت می‌داد، چرخ را چرخ می‌داد، توپ بالا می‌آمد. به هر طرف می‌خواست حرکت می‌داد؛ بالا، پایین، این طرف، آن طرف، بعد از انداختن گلوله توپ خودش پایین می‌آمد. پشت حصار فولادی اغلب توپ‌ها در جلو پیش روی آتش خان سپر فولادی دارد که توپچی محفوظ باشد. گلوله به این سپر اثر نمی‌کند.
از این‌جا سوار راه‌آهن دستی شده رفتیم به کارخانه کشتی‌سازی آرمسطرنگ در کنار رودخانه طاین (Tyne) که رودخانه بزرگی است کشتی‌های بزرگ در آن کار می‌کند و ده میل تا دریا مسافت دارد، کشتی می‌سازند. چندین کشتی دیدیم که در کنار رودخانه می‌ساختند. یک کشتی تمام شده بود، می‌خواستند در حضور ما به آب بیندازند، اما چون به مناسبت جزر و مد دریا صبح زود وقت انداختن آن بود و ما نمی‌توانستیم حاضر بشویم انداخته بودند. یک کشتی برای دولت ایطالیا در این‌جا ساخته‌اند تمام شده به آب انداخته‌اند. کشتی خوبی است، توپ‌های بزرگ و کوچک دارد. گفتند ساعتی هشت فرسخ می‌رود. حالا در تندروی کشتی‌ها اهتمام می‌کنند، به بزرگی آن آن‌قدر اعتنا ندارند. رفتیم آن کشتی را تماشا کردیم. کپیتان ایطالیایی و اهالی کشتی ایطالیایی بودند. اسم کپیتان پیگنونه (Pignone) بود، این‌جا آمده است کشتی را ببرد. یک ماه دیگر جزئی نواقص کشتی تمام می‌شود کشتی را می‌برد. اسم کشتی پی‌مونطه (piemontais) بود.
از آن‌جا باز سوار راه‌آهن دستی شده آمدیم به کالسکه سوار شدیم راندیم به گار. آن‌جا سوار راه‌آهن شدیم راندیم برای برادفورد (Bradford)، لرد آرمسطرنگ و جنرال‌ها و سایرین در گار وداع کردند و رفتند. ما هم سوار واگن شدیم. ملتزمین ایرانی و انگلیس هم سوار شدند، راندیم. اول می‌گفتند راه نزدیک است بعد معلوم شد پنج ساعت راه است. خیلی تند می‌رفتیم. صحرا در دو طرف راه باز پست و بلند داشت، اما جزئی تپه‌های کوچک تک تک. همین‌طور می‌رفتیم تا به دارلینگطن رسیدیم (Darlington). در این‌جا، چون مردم عبور ما را می‌دانستند جمع شده بودند. این‌جا قصبه کوچکی است، اما جمعیت زیاد از زن و مرد بود. زن‌ها و دختر‌های خوشگل - باران شدید می‌آمد - همین‌طور زیر باران ایستاده بودند و تماشا می‌کردند، هورا می‌کشیدند. قدری توقف کردیم. چند دقیقه گذشتیم.
بعد به هاروگط (Hrrowgate) رسیدیم. در این‌جا معرکه بود. جمعیت زیاد ایستاده بودند. یک دسته سرباز قراول احترام بود. باز زن‌های بسیار خوشگل دیدیم، اما مردم ازدحام غریبی کردند. دور کالسکه ما می‌چسبیدند به طرن دست دراز می‌کردند که دست آن‌ها را بگیریم. ما هم دست بعضی را گرفتیم، بیش‌تر زور آوردند که نزدیک بود طرن را از جا بکنند. از طرف دیگر که طرن از زمین خیلی بلند بود از طرن بالا می‌رفتند، از پنجره‌ها سر دراز می‌کردند ما را ببینند. غریب میلی به دیدن ما داشتند! مثل دیوانه‌ها بودند! خواستند دسته سرباز را جلو وادارند که مقابل طرن ما قدری خلوت شود، ممکن نشد. همین‌طور مردم به یکدیگر زور می‌آوردند تا طرن راه افتاد. باران هم می‌آمد.
راندیم تا رسیدیم به برادفرد (Bradford). در گار حاکم و نواب شهر حاضر بودند. فوج و موزیکان و سوار بود. آمدیم سوار کالسکه شدیم. حاکم و امین‌السلطان و ناصرالملک در کالسکه ما بودند، راندیم. در آن‌جا تشریفات تازه دیدیم؛ نواب شهر با آن لباده بلند غریبی که دارند پیاده جلوی کالسکه ما افتاده بودند و یواش‌یواش می‌رفتند. ما هم یواش‌یواش می‌رفتیم. در کوچه به قدری زن و مرد جمع شده بودند که در دو طرف کوچه پنجره‌ها در هرجا که ممکن بود یک نفر بایستد جز سر و کله آدم دیده نمی‌شد و این‌ها به طوری داد و فریاد می‌کردند و هورا می‌کشیدند که گوش آدم کر می‌شد. هر جور صدا از دو طرف کوچه و پنجره‌ها بیرون می‌آمد. چپ می‌زدند، هورا می‌کشیدند صدای خر، صدای گاو می‌کردند. بچه‌ها سوت می‌زدند، صفیر می‌زدند، زن‌ها دستمال‌ها حرکت می‌دادند. هنگامه بود!
حاکم این شهر آدم بسیار ابله فعله‌ایست. سبیل خود را مثل سایر حاکم‌های این‌جا یعنی مِرها (Maire) می‌تراشد. ریش خود را هم تراشیده مگر زیر چانه یک خورده ریش کوتاه سفیدی گذاشته، سرخ‌رو است. یعنی تمام صورت او مثل چغندر ناصاف است و گنده، احمقی است. مست هم بود، متصل می‌خندید و بی‌خود لب‌های خودش را غنچه می‌کرد و سرش را تکان می‌داد. باران هم می‌آمد. ما چتر گرفته بودیم و گرفتار این حاکم احمق هم شده‌ایم، اما مردم معرکه می‌کردند حاکم هم می‌دانسته است که اهل شهر چه جور هستند، در جلو و اطراف عمارت منزل ما جلوی مردرو [پیاده‌رو]کوچه از تخته نرده محکم موقتی ساخته و پلیس گذاشته بودند.
اهالی این‌جا اغلب عمله کارخانه و زن و عیال عملجات هستند و مثل وحشی می‌مانند، حتی معتبرین آن‌ها در هنگامه و داد و فریاد بودند و به طوری تعجب می‌کردند و به ما نگاه می‌کردند که می‌خواستند ده چشم دیگر قرض کنند و به ما نگاه کنند. ملکه پادشاه خودشان در این مدت به این شهر نیامده، ولیعهد هفت سال قبل یک مرتبه این‌جا آمده. اهالی این‌جا هیچ پادشاه و شاهزادگان خودشان را ندیده‌اند. چون این‌جا ایرلاندی زیاد هست، ایرلاندی‌ها حالا یاغی هستند ملکه و شاهزادگان احتیاط می‌کنند؛ اما ما احتیاطی نداشتیم. مقصود این است؛ این‌طور مردم جنجال‌کن ندیده بودیم.
خلاصه آمدیم به منزل. منزل در عمارت بلدیه است (Hotel de Ville). در مرتبه [طبقه]بالا منزل داریم مشرف به کوچه است. امین‌السلطان، مجد‌الدوله، ناصرالملک، حکیم‌باشی طولوزان، باشی و بعضی این‌جا منزل دارند. سایرین در هتل الکساندرا منزل کرده‌اند.
از بالا نگاه می‌کردیم. این مردم زیر باران همین‌طور ایستاده بودند و به عمارت نگاه می‌کردند که شاه این‌جاست، نمی‌رفتند. تا صبح جمعیت بود. از ایرانی‌ها هرکس بیرون می‌رفت یا از فرنگی‌ها هرکس یک لباس رسمی داشت می‌گذشت، مردم چپ می‌زدند، فریاد می‌زدند. حقیقتا هیچ‌جا فریادچی تماشاچی مثل این‌جا ندیدیم. اما به قدری زن‌ها و دختر‌های خوشگل در این‌جا دیدیم که به وصف راست نمی‌آمد. صورت مثل گل سرخ ظریف و تمام مو‌ها مثل گلابطون خیلی تعریف دارند.
این فقره را هم باید بنویسیم که قبل از رسیدن به برادفورد در استاسیون هاروگط (Harrowgate) که ایستادیم گفتیم ناصرالملک بپرسد در این‌جا تا برادفرد چقدر راه است. کندوکطور یعنی صاحب‌منصب راه‌آهن خیال کرده بود می‌پرسد چقدر دیگر این‌جا خواهیم ایستاد. گفت: دو دقیقه. ما هم هلو خورده بودیم و قلیان می‌خواستیم. همین که این‌طور گفت: گفتیم قلیان را نیاورند، دستکش پوشیدیم حاضر شدیم که حالا می‌رسیم. ما می‌رفتیم و به همین امید که حالا می‌رسیم مختصر دو ساعت تمام طول کشید تا به برادفرد رسیدیم.
در عمارت هتل دویل یعنی عمارت بلدیه برای ما منزل معین کرده‌اند. این عمارت بالنسبه به سایر عمارات بلدیه انگلیس که دیده‌ایم وسعتی ندارد. همه عمارت را از سنگ ساخته‌اند. اطاق‌ها تخته است. اسباب و مخلفه زیاد ندارد. هرچه هست ساده و به قدر لزوم است، برای آمدن ما تهیه کرده‌اند. در این‌جا کسی منزل ندارد، همه اطاق‌ها دفترخانه و جای کار است. در ورود دولف گفت: «امشب شام راحت بخورید، کاری نیست.» ما هم خوشحال شدیم. رفتیم اطاق نشیمن آن‌جا آتش کرده بودند گرم بود، بخار کرده بود. گفتیم آتش را بیرون بکشند بدتر دود و بو اطاق را پر کرد پنجره‌ها را باز کردند سر ما درد گرفت لابد [ناچار]آمدیم اطاق خواب که آن هم مشرف به کوچه است این‌جا را منزل قرار دادیم مگر این‌که غذا را در اطاق نشیمن می‌خوریم. تا قدری راحت [استراحت]کردیم آمدند که «شب اهل شهر آتش‌بازی حاضر کرده‌اند در پارک است، باید در ساعت نه آن‌جا رفت.» به هر حال چاره نبود باید با این خستگی و کسالت برویم.
شام خوردیم. به عزیزالسلطان گفتیم: «شب است و جمعیت و هیایو، تو نیا، اعتبار ندارد، اسب‌ها رم می‌کنند، کالسکه می‌افتد.» ظاهرا قبول کرد؛ اما بعد از رفتن ما گریه کرده بود و با اکبرخان سوار شده بود از عقب آمده بود.
در سرِ ساعت بیرون آمدیم. کالسکه چهاراسبه آورده بودند. از هیاهوی مردم اسب‌ها بنای رقاصی گذاشته‌اند. آن کالسکه را بردند دواسبه آوردند آن‌ها هم رقاصی می‌کردند، عوض کردند، اسب‌های آرام‌تر آوردند. مردم هم در جلوی عمارت ازدحام کرده بودند. ما رفتیم جلوی آن‌ها که ما را ببینند کمتر داد و فریاد کنند، به چند نفر دست دادیم که زور آوردند نزدیک بود نرده را بشکنند دیدیم دور ما خواهند ریخت و ما را احاظه خواهند کرد، آمدیم در کالسکه نشستیم راندیم. حاکم و امین‌السلطان و ناصرالملک در کالسکه ما بودند. حاکم در سر شام باز شراب زده احمق‌تر و سفیه‌تر شده متصل می‌خندید و سر تکان می‌داد، بنای کلاه برداشتن و کلاه دور سر چرخانیدن هم داشت. جلوی ما را گرفتند.
خلاصه می‌رفتیم، اما یواش‌یواش یعنی آن صاحب‌منصب که در کالسکه می‌نشیند و پیش‌قراول است از جلو می‌رود، یواش می‌رفت. کالسکه‌های دیگر هم یواش می‌رفتند. امشب سوارنظام همراه ما نبود، پولیس هم کم بود فقط دو نفر سوار پلیس همراه بودند از عهده بر نمی‌آمدند. قدری که رفتیم صفوف مردم که دو طرف ایستاده بودند شکست و ریختند دور کالسکه ما و با کالسکه می‌دویدند هورا و فریاد به آسمان می‌رفت، نزدیک بود به کالسکه ما بریزند. دو پلیس سوار به زحمت جلوی مردم را گرفته بودند. همین‌طور می‌رویم و از حاکم می‌پرسیم «پارک کجاست؟» می‌گوید: «حالا می‌رسیم.» و ابدا نمی‌رسیم. در این بین ابر بود، باران شدیدی شروع کرد، یک طرف کالسکه را که ممکن بود بستند، اما امین‌السلطان و ناصرالملک سر تا پا‌تر شدند. تا نزدیک پارک از حاکم پرسیدیم آیا در آن‌جا جایی، اطاقی، چادری هست که محفوظ باشیم، گفت: خیر زیر آسمان باید ایستاد. گفتیم: «با این باران آتش‌بازی خراب شده و نخواهد شد هیچ، ما هم باید زیر باران باشیم! بهتر است برگردیم.» حاکم تصدیق کرد. برگشتیم. حرکت پرزحمت لغوی کرده خسته و مانده، کسل، ضایع به اطاق خودمان رفتیم حاضر خواب شدیم. رفتیم توی رختخواب که بخوابیم صدای کالسکه و آمد و شد که بود چشم به هم گذاشتیم، تازه خواب برده بود که صدا‌های عجیب و غریب ما را بیدار کرد. از خواب جستن کردیم معلوم شود الواط جمع شده دسته‌بندی کرده‌اند تصنیف می‌خوانند، تصنیفی که در موقع شادمانی می‌خوانند، فریاد می‌زنند، اسم ما را می‌خوانند، صدای شغال و گاو و خر می‌کنند. چراغ‌ها را خاموش کرده‌ایم، پیش‌خدمت‌ها رفته‌اند تنها باشی آن‌جاست. دیدیم خواب محال است فرستادیم ادیب، اکبرخان و میرزا محمدخان، امین‌همایون را بیدار کردند، آمدند گفتیم: «ببینید این‌جا‌ها اطاقی است که بی‌صدا باشد آن‌جا بخوابیم؟» یک ساعت از نصف‌شب گذشته است، فرستادیم امین‌السلطان را بیدار کردند آوردند گفتیم: «الان با ولف حرف بزن ما باید فردا از این‌جا برویم. بنا باشد فردا شب هم حالت ما این‌طور باشد نمی‌شود.» او هم گفت: «حالا ولف را نمی‌توان پیدا کرد، نمی‌دانیم کجاست، فردا صبح حرف می‌زنم.» ما لابد [ناچار]دراز شدیم. خواب محال بود و می‌بایستی تا صبح چشم ما باز باشد. آمدند گفتند: «غیر از اطاق سفره‌خانه اطاقی نیست آن‌جا هم همه شام خورده‌اند، اسباب میز و بقیه شام و ریخت و پاش همان‌طور است، اما صدا نیست.» گفتیم: «جهنم صدا نباشد هرچه هست باشد.» خلاصه با کسالت زیاد برخاستیم. رختخواب را جمع کردند کشیدند آن‌جا. رختی پوشیدیم، در دالان پولیس و صاحب‌منصب پولیس ایستاده بودند، رفتیم اطاق سفره‌خانه بخوابیم. اطاق بزرگی است، از تخته داخل آن را زینت داده‌اند. در بالای پنجره‌ها شیشه رنگین گذاشته‌اند که هیچ‌وقت باز نمی‌شود هوای آن‌جا عوض بشود. سی چهل چراغ گاز دارد، هریک دوازده حباب دارند. خلاصه آمدیم این‌جا با همین کثافتی که داشت، چون بی‌صدا بود راضی بودیم، خوابیدیم. خوب بود.


منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱۴۴-۱۵۰.