صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۶۰۹۱۵
تاریخ انتشار: ۵۴ : ۲۳ - ۲۰ تير ۱۳۹۹
در کوچه‌ها به قدری جمعیت بود که به حساب نمی‌آمد. این شهر به واسطه کارخانه و صناعت زیاد معروف است. پانصد هزار جمعیت دارد، البته سیصد هزار آن امروز بیرون ریخته و در اطراف برای تماشا ایستاده‌اند و معلوم است که اغلب اهل شهر و کارگر و عمله کارخانه هستند؛ از لباس و چرکی صورت آن‌ها معلوم است. سیاهی ذغال در صورت آن‌ها بود. مردمان خوش‌لباس کمتر دیده می‌شد. از صورت خود شهر هم معلوم است که شهر کارخانه و کار است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز باید برویم بیرمنگام تماشای کارخانجات آن‌جا. صبح برخاستیم. ناهار مختصری بعضی غذاهای سرد خوردیم، ته‌بندی کردیم. صاحب‌خانه رفته بود دیدن مادرش. ملکم‌خان، ولف و برادرزن صاحب‌خانه همراه ما آمدند رفتیم به گار [ایستگاه مرکزی راه‌آهن] برومسگرو. از همان‌جا که آمده بودیم در ساعت دوازده یعنی ظهر سوار راه‌آهن شده راندیم.

تا بیرمنگام نیم ساعت راه است. ورود آن‌جا یعنی بیرمنگام دیدیم هنگامه‌ایست، همراهان را که در لندن گذاشته بودیم امروز این‌جا آورده‌اند در هتل منزل داده‌اند و حالا این اسرا آمده‌اند تا ما را ببینند. تمام حاضر بودند؛ اعتمادالسلطنه، صدیق‌السلطنه، ناصرالمک، امین‌خلوت، حتی نوکرهای آن‌ها و حاجی باقر آن‌جا بودند، صف کشیده. وقتی ما را دیدند مثل این بود که سال‌ها از ما دور بوده‌اند، خوشحالی و ذوقی کردند، زن و مرد بی‌اندازه در گار بود. حاکم ایالت، بیگلربیگی شهر، فرمانده نظامی ناحیه، اعیان حاضر بودند. دسته سرباز و سوار به جهت احترام نظامی به عادت معمول زیاد احترام کردند، هورا کشیدند.

سوار کالسکه شدیم، راندیم برای عمارت بلدیه. در کوچه‌ها به قدری جمعیت بود که به حساب نمی‌آمد. این شهر به واسطه کارخانه و صناعت زیاد معروف است. پانصد هزار جمعیت دارد، البته سیصد هزار آن امروز بیرون ریخته و در اطراف برای تماشا ایستاده‌اند و معلوم است که اغلب اهل شهر و کارگر و عمله کارخانه هستند؛ از لباس و چرکی صورت آن‌ها معلوم است. سیاهی ذغال در صورت آن‌ها بود. مردمان خوش‌لباس کمتر دیده می‌شد. از صورت خود شهر هم معلوم است که شهر کارخانه و کار است. مردم خیلی خوشحالی می‌کردند. به انواع غریب هورا می‌کشیدند، چپه می‌زدند. بعضی اطفال و عملجات سوت می‌زدند.

رفتیم وارد شدیم. در اطاقی راحت [استراحت] کردیم. اسرا آمدند، احوال آن‌ها را پرسیدیم که به آن‌ها چه گذشته. ناصرالملک ناخوش بود به واسطه ناخوشی نتوانسته بود با ما بیاید، لندن بود. حالا خوب شده این‌جا است. گفتیم با ما بیاید. ادیب‌الملک و مردک را هم گفتیم بیایند با ما باشند. آغا بشارت و یکی دیگر عوض آن‌ها بیایند با دسته‌ای که از ما جدا شده دیر بیایند، بعد آمدند.

خبر کردند، رفتم در اطاقی. اهالی مجلس بلدیه، بیگلربیگی و اعیان تمام حاضر بودند. در بلندی تخت‌مانند صندلی برای ما گذاشته بودند. بالا رفتیم. دو پله می‌خورد. جلوی صندلی ایستادیم. خطابه خواندند مبنی بر خوش‌آمد و اظهار دوستی. ما هم جوابی دادیم. از جواب ما مسرور شدند، بعد بلافاصله رفتیم سر ناهار. در اطاق بسیار بزرگی عالی میز گذاشته بودند. این عمارت بلدیه را گفتند هشت سال است ساخته‌اند. عمارت عالی است اما بیرون آن سیاه شده است. سه میز دراز در آن‌جا گذاشته بودند به درازای اطاق. در کله اطاق در بلندی شاه‌نشین مانند میزی مخصوص ما گذاشته بودند. سایرین در سر میزهای دیگر نشسته بودند. ما در وسط میز بالا نشستیم، لرد لی (Leigh) حاکم ولایت در دست راست ما بود، بیگلربیگی مستر بارو (Barrow) دست چپ ما بود، در طرف راست اعتمادالسلطنه، ولف و ناصرالملک. در دست چپ ملکم‌خان، مجدالدوله و صدیق‌السلطنه. سایر همراهان اسرا و غیراسرا و مردم در آن سه میز دیگر بودند. عزیزالسلطان همراه بود، در سر میز غذا خورد. امین‌السلطان نبود، در منزل مانده بود. قریب سیصد نفر آدم بود. لرد لی قریب شصت‌وچهار سال دارد، بلندقد و قوی است، خیلی شبیه است به نایب امیرال کرامر نام که در هلند دیده بودیم - تفصیل آن را نوشته‌ام - موی او سفید است، اگر کسی بخواهد هیکل و حرف زدن اصیل انگلیسی ببیند این لرد را باید ببینند. در پارلمان در مجلس اعیان حق جلوس دارد و جنرال است. از حالت او سوال کردیم، اولاد زیاد دارد؛ یک دختر او زن لرد ژرزی است. از او پرسیدیم: «جنگ دیده؟» گفت: «هرگز بوی باروط [باروت] نشنیده‌ام، [این] منصب احترام است، اما پسر من در جنگ‌ها بوده، در مصر و غیره.» خیلی با او صحبت کردیم. بعد از ناهار قدری در همان اطاق که وقت آمدن راحت کرده بودیم راحت کردیم. اسرا آمدند، با آن‌ها حرف زدیم، احوال پرسیدیم.

بعد سوار کالسکه شده رفتیم به کارخانه که اسباب مطلا و مفضض [سیم‌اندود] از همه قبیل در آن‌جا می‌سازند. این کارخانه خیلی معروف است. اول وارد اطاق بزرگی شدیم که اسباب‌های خود را در آن‌جا برای نمودن و فروختن عرضه کرده‌اند. اطاق متعدد بود، همه پر از اسباب. خیلی خوب چیده بودند؛ روی میزها، در قفسه‌ها، پشت شیشه، اسباب طلا و نقره هم داشتند. منبت‌کاری‌های اعلی دیدیم، روی طلا و نقره اشکال برجسته ساخته بودند، دیدنی بود. مجسمه‌ها، گلدان‌ بزرگ، میوه‌خوری، صفحه میز و ظروف میز و غیره خیلی خوب دیده شد. بلورآلاتی هم که برای بعضی ظروف مطلا و مفضض لازم است در همین جا می‌سازند. چهل‌چراغ و دیوارکوب خوب آن‌جا دیدیم.

بعد رفتیم تماشای کارخانه. در جایی نقاشی می‌کردند؛ طرح ظروف و اسباب را با منبت و برجسته که باید شود می‌کشند بعد از چیز نرمی هیکل آن را با اشکالی که در آن باید ساخته شود می‌سازند، بعد از روی آن منبت یا قالبی می‌سازند مطلا و مفضض می‌کنند. کارخانه مطلا و مفضض کردن تماشا داشت. با الکتریسیته مطلا می‌کنند. چرخ بخاری هست که تولید قوه چرخ الماس می‌کند، حوض‌ها ساخته‌اند، در آن‌ها آب طلا و نقره ریخته‌اند، روی آن‌ها به فاصله میل‌های برنج نصب کرده‌اند، یک قوه به آب می‌دهند، یک قوه دیگر به آن میل‌های برنجی. اسبابی را که می‌خواهند مفضض شود با سیم فلزی در آب نقره می‌آویزند فورا مطلا یا مفضض می‌شود. اگر قوه الکتریسیته را قطع کنند ابدا رنگ اسباب تغییر نمی‌کند. صفحه‌ای از طلا یا نقره در آب آن حوض‌ها می‌آویزند هرچه از طلا یا نقره روی اسباب می‌رود از آن صفحه آب می‌شود حل می‌شود داخل آب که همیشه طلا یا نقره در آن هست تمام نمی‌شود. در این کارخانه دندان فیل منبت‌کاری خوبی بود، ناظم‌الدوله به ما پیشکش کرد.

از این‌جا رفتیم کارخانه بلورسازی، اسباب‌های خوب دیدیم، چهل‌چراغ‌ها، آینه‌های بزرگ، جارها، تُنگ و گیلاس و ظروف از هر قبیل. بلورهای تراش آن‌ها خیلی صاف و درخشان بود از همه عالم این‌جا فرمایش [سفارش] می‌دهند مثلا نمونه ظروفی را که ظل‌السلطان این‌جا سابقا فرمایش داده بوده است دیدیم. اسم او در روی آن‌ها بود. کارخانه را هم دیدیم؛ بلور تراش می‌دادند، ظروف می‌ساختند. کارخانه کثیف بود مثل شیشه‌گری‌های ایران به نظر می‌آمد، اما همه این اسباب‌های نفیس را در آن‌جا می‌سازند. ما به قدر هزار تومان ظروف نقره از آن کارخانه و بلورآلات از این کارخانه خریدیم. قیمت‌ها معین است، روی آن‌ها نوشته نگاه می‌کند می‌گوید، کم و زیاد نمی‌توان کرد. اما گران است، چیزی که مثلا سه لیره تمام می‌شود، ده لیره می‌گویند. گفت‌وگو هم ندارد.

از این‌جا سوار کالسکه شده به قدر یک فرسخ رفتیم، به کارخانه تفگ و اسلحه‌سازی که در خارج و کناره شهر واقع شده. [به] آن‌جا رسیدیم، درب کارخانه چادری زده بودند و دالانی از پارچه‌ها ساخته بودند، در آن‌جا رئیس و اجزای کمپانی معرفی شدند. داخل کارخانه شدیم. چرخ بخار بود، چرخ‌ها و ماشین‌های مختلف به آن بسته حرکت می‌کرد، هر چرخ یک جزء تفنگ را می‌سازد؛ یکی لوله می‌تراشد، یکی خان می‌زند، یکی قنداق را صاف می‌کند، یکی ناو می‌زند، همین‌طور کار می‌کنند. در ماه چهار هزار تفنگ مارتینی یا غیرمارتینی از آن‌جا بیرون می‌آید. خیلی خسته بودیم، وقت رفتن هم نزدیک بود، زیاد نماندیم. رو به کالسکه می‌رفتیم و رئیس کارخانه جلوی ما می‌آمد و می‌گفت پارایسی (Par icie)، می‌خواست ما را جای دیگر ببرد، بالاخره خود را به کالسکه رساندیم راندیم. برگشتن از راه دیگر رفتیم. جمعیت بی‌اندازه بود، عمله و کارگر زیاد، بعضی مردمان خوش‌لباس، زن‌های خوشگل هم دیده می‌شد.

آمدیم به گار بیرمنگام سوار شدیم. از همان راه که آمده بودیم برگشتیم منزل. لرد صاحب‌خانه نیامده بود، برادر او همراه بود. ورود منزل رفتیم اطاق خودمان و گفتیم که خبر کنند شام را تنها در اطاق خودمان خواهیم خورد پایین نمی‌توانیم برویم. قبل از شام رفتیم در میان پارک گردش کنیم، عزیزالسلطان، مجدالدوله و دو سه نفر دیگر همراه بودند. پارک پاکیزه دارد، چمن خوب، دسته‌های درخت تک‌تک، دریاچه طبیعی دارد اما آب آن کثیف هست و لش‌آب [باتلاق]، دور آن درخت‌های خوب دارد، جزیره‌مانندی در میان آب ساخته‌اند. رفتیم به آن جزیره. در این بین باران گرفت، قدری با باران ایستادیم. عزیزالسلطان و مجدالدوله و مردک سوار قایق شده بودند در روی دریاچه می‌راندند. ما برگشتیم به عمارت آمدیم آن‌ها ماندند، بعد باران آن‌ها را هم دوانید، برگشتند.

در مراجعت شام خوردیم. بعد از شام آتش‌بازی تماشا کردیم. آتش‌بازی بسیار خوبی تهیه کرده بودند، خیلی قشنگ بود. اختراعات تازه، چیزهای تازه دیدیم، از جمله بعضی آتش‌بازی‌ها بود به هوا می‌رفت، بسیار بلند در آسمان مثل خمپاره می‌ترکید صدای توپ می‌داد، شکوهی داشت. در حقیقت شلیک آسمانی بود. بعضی موشک‌ها بود به هوا می‌رفت، در بالا موشک‌های زیاد از سر یک موشک بیرون می‌آمد. عالمی داشت. رنگ‌ها و الوان خوب دیدیم، خوب داخل هم کرده بودند، باصفا بود. موقع آتش‌بازی هم خوب بود، دریاچه و درخت‌ها. عکس روشنایی به آب می‌افتاد، درخت‌ها را به رنگ‌های خوب به جلوه می‌آورد. جمعیتی هم در آن طرف دریاچه روبه‌روی ما برای تماشا جمع بودند. درخت‌ها و چمن را چراغان کرده بودند، روی چمن چراغ‌های رنگین گذاشته بود مثل گل‌های نورانی به نظر می‌آمد. خیلی لذت بردیم. از خانم صاحب‌خانه اظهار رضامندی کردیم. بعد از آتش‌بازی خسته بودیم خوابیدیم.

 

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۸۴-۸۸.