امروز عصر از اینجا باید برویم به باغ و عمارت لرد بران ولو که اسمش قصر استریج است. مهمان او هستم و این مرد از لردهای معتبر است و بسیار قامت بلند خوشترکیبی دارد. جوان است، اما خوشگل نیست، ریش زرد دارد. منصبش سرهنگ انگلیس است لذا افواج داوطلب در تحت اداره اوست، باید چهلوپنج سال داشته باشد.
خلاصه از خواب برخاستم. باز حالت و حواس من به واسطه پیدا نشدن کیف خیلی پرت بود و اوقاتم بیاندازه تلخ بود، باز هرکس وارد میشد و صدای در بلند میشد یا مجدالدوله میآمد توی اطاق گمان میکردم که خبری از کیف آمده است و، چون متصل صدای سوت راهآهن که از لندن به اینجا و از اینجا به لندن میرفت و میآمد بلند بود و هیچ خبری از آقادایی و کیف نمیرسید، یقین کردم که کیف مفقود شده و به این جهت از شدت اوقات تلخی به اغلب فحش میدادم و بد میگفتم و به همین علت باز امروز صبح از بواسیرم خون آمد. با این حالت و اواقات تلخ امینالسلطان وارد شد و یک کاغذی در دست داشت، پرسیدم: «چه است؟» گفت: «تلغراف آقادایی است.» من، چون خیلی مایوس بودم گفتم: «یقین نوشته است کیف را پیدا نکردیم.» امینالسلطان گفت: «من نمیتوانم بخوانم.» رفت بیرون داد به ملکمخان خوانده بود، عرض کرد که: «کیف را پیدا کردهاند.» این حرف را که شنیدم بیاندازه مسرور شدم، لذت بردم، خیلی خوشحال شدم که این کیف به دست مردم نیفتاد و فیالفور حالم بهتر شد.
بعد رخت پوشیدیم و به اتفاق امینالسلطان و لرد سالزبوری و وُلف و لارین سان به کتابخانه سالزبوری رفتیم و آنجا به قدر یک ساعت صحبت کردیم و حرف زدیم.
بعد بیرون آمده کالسکه حاضر کرده بودند که در باغ گردش کنیم. سوار شدیم. مجدالدوله و اکبرخان توی کالسکه پیش ما نشستند و پسر لرد سالزبوری که اسمش لرد کران بوزن است و از اجزای مشورتخانه است در بالای کالسکه به جای کالسکهچی نشسته بود و، چون او را نمیشناختم گمان کردم کالسکهچی است. تا رفتیم و از خیابانهای سبز و جنگلهای خیلی کهنه قدیم گذشتیم، به یک عمارت کهنه کوچک مندرسی رسیدیم، پیاده شدیم. آنجا از درخت دیوارهای سبز ساختهاند و دالانهای غریب از اشجار درست کردهاند و یک جایی بود آب کمی جمع شده بود، پسر سالزبوری میگفت: دریاچه است. خلاصه قدری گردش کرده آنجا پسر سالزبوری را شناختم به او دست داده در عوض اکبرخان توی کالسکه پیش خودمان نشانده، اکبرخان را به جای او بالای کالسکه نشانده مراجعت کردیم و به عمارت آمدیم.
بعد از چند دقیقه سالزبوری آمده ما را به اطاق ناهار برد که همان مجلس شام دیشب است. ترتیب ناهار و اشخاص سر میز همانطور است که دیشب بود؛ ولیعهد، زن ولیعهد، سالزبوری، امینالسلطان و دیگران بودند.
امروز عصر به جهت تشریفات ما مهمانی مفصلی سالزبوری نموده به قدر هزار و پانصد نفر از اعیان و اشراف انگلستان و ... را به آنجا دعوت کرده است که آمده صرف شربت و چای و عصرانه نمایند، منجمله دوک دومان پسر لوئی فیلیپ پادشان فرانسه است که در نزدیکی پاریس قصری دارد موسوم به شانتیبی و این شخص پیرمردی است که صورت خود را میتراشد و در چانه قدری ریش دارد، ولی آدم خوبی است، ریش او شبیه به بز است، دیروز از پاریس آمده است.
خلاصه بعد از ناهار رفتیم باغ گردش کردیم. نزدیک باغ کوچه دارد، روی صندلیها نشستم. همه وزرا، سفرای خارجه، ولیعهد، زن ولیعهد، شاهزادهها، شخصی آمریکایی یک زن داشت و یک نوکر، اسباب تفنگاندازی فراهم آورده تفنگهای کوچک بزرگ مخصوص داشت. تفنگ کوچکش فشنگ فنری باریک کوچک داشت که گلوله را توی فشنگ قرار داده بودند، در سر فشنگ یک تدبیری است برای اینکه راست به نشانه بخورد. گلولههای مثل توپ از شیشه یا چیز دیگر بود دست نوکر و زنش میداد هوا میانداختند، متصل روی هوا میزد. از این گلولهها روی سر و دو شانه زنش میگذاشت یکی یکی میزد دست زن میداد میزد میخوابید دَمَر قیقاج [تیر برگشته زدن – دهخدا]میزد. به مجدالدوله گفتم، رفتم چند تیر انداخت، اول نزد بعد چند تیر زد. مردکه بدش آمد داد میزد که «نمیخواهم تفنگ مرا کسی بیندازد.» ملکم خان هم به طور کجخلقی میگفت که «مجدالدوله کار نداشته باش.» خلاصه خیلی از این کارها کرد. بعد برخاستم که بروم منزل قدری راحت شده برویم.
چند رقاص و سازنده اسپانیولی حاضر کرده بودند، من عذر خواسته رفتم بالا. ولیعهد و سایرین دمِ پله عمارت نشستند، در جلوی آنها رقاصها رقص کردند. دو نفر رقاص بود چند نفر سازنده. رقاصها زن بودند، بسیار لباس خوبی پوشیده بودند. من از بالای پنجره دیدم. لباس خیلی قشنگ داشتند، اما چندان خوشگل نبودند. بعد آمدم پایین رفتم پیش ولیعهد و ... ایستادم، تماشای ساز و رقص را کرده تعریف کردم. رستم پاشای سفیر عثمانی با آن پیری چشم از رقاصها برنمیداشت!
خلاصه وقت رفتن رسید، با ولیعد و زنش و ... وداع کردیم. رفتم در کالسکه، سالزبوری هم نشست پیش ما. رسیدیم به راهآهن نشستیم. شاهزاده ویکتور پسر بزرگ ولیعهد همراه ما میآید. آمد نشست توی کالسکه راهآهن پیش من. امینالسلطان، ملکم، مجدالدوله هم بودند. عزیزالسلطان [ملیجک دوم]هم نزدیک ما بود راندیم.
در باغ سالزبوری و همه باغها و عماراتی که دیدم بازی گلولهبازی [تنیس – انتخاب]درست کردهاند. بازی بسیار خوبی است. توی چمن خط دایره مستطیلی ریختهاند از سفید، وسط او را مثل تور دیوار کوچکی کشیده به گاوسرها در آخر نصب و بستهاند. جمعی این طرف توری جمعی آن طرف، اما توی خط مفروض سفید باید بایستند با چوبهایی که در دست دارند و سر چوبها مثل کونِ تارِ وسطخالی است، گلولههای توپ را با آن میزند آن طرف، میزند به این طرف. این طرفیها هم همان گلوله را باید با همان چوب که در دست دارند برگردانند برای حریف به طوی که از خط دایره خارج نشوند. بازی خیلی قشنگی است. در توی چمن جلوی عمارت و این نوع بازی البته صفایی مخصوص دارد.
خلاصه راندیم با راهاهن. همه جا اطراف راهآهن صحرا سبز و خرم و پرجنگل، آباد، بسیار باصفا بود. در راهآهن پرنس پیش من بود و خوابش برد. همه راه خواب بود. مجدالدوله هم با ملکم پیش من بودند. تمام صحرا حاصل است و هنوز که تقریبا بیست روز از سرطان [تیر]میرود حاصل گندم و جوی آنجای را درو نکردهاند و همه سبز است. خط راهآهن در شهر «سنتآلبنس» تغییر کرد. در نصف راه رسیدیم به شهر واطرفرد [واترفورد]و از آنجا به استاسین [ایستگاه]برکهمستد [Berkhamsted]راه یک ساعت و نیم طول کشید. مخلوق زیادی از دهات اطراف جلوی گار راهآهن جمع شده بودند و هورا میکشیدند و اظهار شوق و شعف میکردند، ولی وضع لباس و زیرکی اینها به مردمان شهری شبیه است. دخترهایی که دیده میشوند همه سفید میپوشند که این لباس سفید خیلی آنها را خوشگل و قشنگ میکند و مخصوصا هرچه دیده شد زنها و دخترهای مقبول خوشگل لباس سفید پوشیدهاند و زنهای بدگل به جهت اینکه اگر لباس سفید بپوشند بدگلی آنها آشکار میشود کمتر لباس سفید میپوشند بلکه هیچ نمیپوشند.
خلاصه از راهآهن پیاده شدیم. لرد بران ولو که امشب مهمان او هستیم دمِ راه حاضر بود. به او دست دادیم، تعارف کردیم. قدری رفته از چند پله پایین رفتیم. کالسکه حاضر بود، من و شاهزاده و ملکم و امینالسلطان سوار شدیم. لرد هم که جوان بلندقامتی است و لباس ماشیرنگی پوشیده است که تمام سرتاپای او یک جور و یک رنگ است سوار شده جلوی ما افتاد و یک دسته سوار که لباس آنها هم ماشی رنگ است از جلو و عقب ما به جهت تشریفات سواره میتاختند و از دو طرف گَرد زیاد میکرد، ولی چاره نبود.
همینطور راندیم و از وسط جنگل و پارک و درختهای خیلی کهن گذشتیم. باز در کنار راه ده نفر، بیست نفر، پنج نفر، دو نفر، تکتک زنها و مردها به جهت تماشا ایستاده بودند. قدری که رفتم کنار جعده [جاده]توی جنگل دو سه دسته مرال [مارال/ گوزن قرمز]بودند به انواع مخلتف؛ سیاه، ابلق، کوچک، بزرگ خیلی تماشا داشت. اینها وحشی هستند و مخصوصا توی این پارک انداختهاند.
از گار تا منزل لرد که قصر اشریج است یک فرسنگ راه است. بعد از طی این مسافت که به عمارت اشریج رسیدیم لوی بران ولو که زن لرد است و در جوانی خیلی خوشگل بوده و حالا تقریبا چهلوهفت سال دارد و باز هم چندان بد نیست و بسیار زن خوب مهربانی است دیده شد. اغلب از نجبا و معارف انگلیس هم قبل از وقت دعوتشده حاضر بودند، با همه تعارف کردیم. این عمارت و باغ بسیار جای باصفایی است و از حیث گلکاری و شکوه عمارت و حسن سلیقه و زینت خانه در درجه کمال است. وضع گلکاری آنجا خیلی نقل دارد و باسلیقه است. گلهای شمعدانی سرخ، گلهای دیگر در هر گوشه یک حالت غریبی دارد. با لرد قدری در باغ گردش کردیم. یک مرغی از ینگه دنیای جنوبی [آمریکای جنوبی]آورده است که هر وقت آدم را دید صدا میکند و آواز او نوع غریبی است، هم مهیب است و هم انسان را محزون میکند. تا حال همچو مرغی ندیده بودم. شبیه به طاووس ماده است. از دیدن آن حیرت کردیم و بعد به اتفاق لرد به اطاق و منزل خود آمدیم. همه اطاقها را لرد نشان داد، معرفی کرد و رفت. ما قدری راحت شدیم. اطاق عزیزالسلطان را هم نزدیک به من دادهاند. بسیار اطاقهای تمیز پاکیزه خوبی است.
در ساعت هشت به سر شام رفتیم. اطاق شام بسیار عالی و مزین بود. میز خوبی ترتیب دادهاند. سر میز نشستیم. زن صاحبخانه دست راست ما نشسته بود و دست چپ ما زن دوک اف نستر که اسم او دوشس نستر است نشسته بود و پهلوی او شاهزاده پسر ولیعهد نشسته بود و شوهر او هم که از ملاکین ایرلند است و بسیار بامکنت است روبهروی زنش طرف مقابل میز نشسته بود، و پسر ولیعهد با زن او در کمال گرمی صحبت میکرد و نجوا میداد و طوری صحبت میکرد و با او حرف میزد که کمی مانده بود او را... و از طرف دیگر من هم با او گرم گرفته صحبت میکردم و شوهرش سرخ و سفید شده خجالت میکشید و تماشا میکرد. از دور صورت این زن خیلی خوب بود، نزدیک که به دقت صورت او را دیدم چونه آن کمی کج بود و دندانهای بسیار بدی داشت. دستها بلند و ناخن دراز، چندان تعریفی نداشت. اما جوان است، شیرین بود.
خلاصه اشخاصی که سر شام بودند از این قرار است: دوک آلبر کورن با زنش، مار کیاف، باث، لرد دو فرین فرمانفرمای سابق هندوستان که یک چشمش را عینک میگذارد و ریش کوسه دارد، مرد خوشرویی است. لرد کیلماری با زنش و جمعی از زنهای معتبر، زن صاحبخانه کنتس برانلو خانم بسیار مودب عاقل پولتیکدانی است. زن و شوهر بسیار اهتمام داشتند که به ما خیلی خوش بگذرد.
بعد از شام رفتیم به گلخانه قشنگی که همه جور برگ و گلها به وضع خوش چیده بودند و در وسط گلخانه یک چادر قلندری کوچک که اطرافش زنبوری بود و پارچه توی چادر مخمل زری بسیار عالی بود زده بودند که در نهایت خوبی و قشنگی و سلیقه بود و معلوم میشود که این چادر مال ما بوده و محمدحسن خان حاجبالدوله که پارسال گلویش گرفته غفلتا در کمال سختی و بدی مرد در جزو انبار اسقاط فتحعلیشاه مرحوم که دو سال قبل فروختهاند به فرنگیها داده است و آنها خریده به اینجا آوردهاند و این چادر اسقاط حالا یکی از زینتهای مخصوص خوب این عمارت شده است و معلوم نیست جهت اسقاطی این چه بوده است! و یک حوض کوچک مرمری که بعضی مجسمههای خوب دارد و آب کمی چکچک به حوض میریزد و صدای خوبی دارد، در بغل دیواری که یک طرف او هم به این گلخانه است نصب کردهاند. بسیار قشنگ و خوب است.
خلاصه توی این چادر کوچک با ناظمالدوله و لرد دوفرین قدری نشسته صحبت کردیم و حرف زدیم. بعد برخاسته با خانمها در این باغ که فواره بلندی دارد و تقریبا بیست ذرع میجهد و چراغان مفصلی اطراف حوض و باغچهها شده گردش کرده تفرجی کردیم. بسیار چراغانی عالی شده است.
در مراجعت در یک کِریاس [خلوتخانه سلاطین و امرا]راه بلند که سقف بسیار بلندی دارد و چراغ زیاد روشن کردهاند و سه دختر از ده سال تا دوازده سال به جهت رقاصی حاضر کرده بودند صندلی به جهت ما گذاشته نشستیم. پسر ولیعهد و بعضی خانمها و زن صاحبخانه نزد ما نشستند و این دخترها بازی عجیب و غریبی کردند؛ با صندلی و میز و اسبابهای مختلف بازی کردند، روی هم سوار شدند، معلقهای زیاد زدند، خیلی تماشا داشت.
بعد یک شخصی که صاحب فُنُگراف ۱ [ضبط صوت]است آمد جلوی ما ایستاد و خطبه مفصلی در تعریف فنگراف خواند. از اهل آمریکا است. ملکم ترجمه کرد. بعد فنگراف را وسط مجلس حاضر کرد. معلوم شد این نوع فُنگراف غیر از فنگرافی است که در طهران ما داریم. هم آسانتر و سهلتر است و هم صدا را بهتر پس میدهد. اول صدای موزیکی در او داده بودند، پس داد، خیلی خوب و واضح. بعد حرف زدند، همانطور پس داد. به مهدیخان آجودان مخصوص گفتم توی فنگراف حرف بزند، دو شعر حافظ خواند که این است:
اگرچه باده فرحبخش و باد گلبیز است
به بانگ چنگ مخور میکه محتسب تیز است
صراحی و حریفی گرت به چنگ افتد
به عیش کوش که ایام فتنهانگیز است
بعد ناظمالدوله حرف زد، همانطور جواب داد. صاحب فنگراف وعده داد که یک دستگاه فنگراف همینطور پیشکش نماید. به ملکمخان گفتم بگیرد بعد به طهران بفرستد.
بعد از این تماشا خسته بودم به اطاق خودمان آمده استراحت نمودم.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۶۸-۷۳.
پینوشت:
۱- فونوگراف Phonographe دستگاه ضبط صوت که در سال ۱۸۲۷ توسط ادیسون اختراع شده است. (فرهنگ فارسی عمید).