صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۵۷۵۵۱
تاریخ انتشار: ۵۵ : ۲۳ - ۰۳ تير ۱۳۹۹
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛
امروز باید برویم بروسل [بروکسل]در قصر لاکن [لیکن](Laeken) با پادشاه و ملکه بلجیک [بلژیک]ناهار بخوریم... وارد عمارت شدیم. ملکه منتظر ما بود. ملاقات شد. بعد ما با پادشاه و ملکه رفتیم اطاقی در را به روی ما بستند. آن‌جا نشستیم. پادشاه، ملکه مات مات نگاه می‌کردند؛ اما ما هر طور بود به فرانسه صحبت کردیم و مشغول شدیم. بعد پادشاه گفت: «برویم در اطاق دیگری قدری راحت [استراحت]کنیم». ما را برد به اطاق‌های دیگر. مثل این‌که چهار پنج روز این‌جا خواهیم ماند. اطاق‌ها را معرفی کرد و نشان داد...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: امروز باید برویم بروسل [بروکسل]در قصر لاکن [لیکن](Laeken) با پادشاه و ملکه بلجیک [بلژیک]ناهار بخوریم. در ساعت یازده رفتیم به گار راه‌آهن بروسل سوار راه‌آهن شدیم. واگن مخصوص پادشاه را حاضر کرده‌اند. خیلی ظریف و مزین است. امین‌السلطان، مخبرالدوله، مجدالدوله، ناصرالملک، نظرآقا [وزیرمختار ایران در فرانسه]، حکیم‌باشی طولوزان با لباس رسمی در رکاب بودند. وزیر خارجه بلجیک را هم دعوت کرده بودیم با ما بیاید. او هم بود. مهمان‌دار و جنرال همراه مهمان‌دار بودند. ما در اطاق کوچکی که پهلوی سالون بود تنها نشستیم. گاهی مجدالدوله و امین‌خلوت پیش ما می‌آمدند. سایرین در اطاق ما بودند. وزیر خارجه و سایر صحبت می‌کردند. طرن [ترن]زیاد تند می‌رفت، طوری که به زمین نمی‌شد نگاه کرد. سر گیج می‌خورد.
در بین راه از شهر مالین (Malines) گذشتیم. شهر خوبی است. ارشوک، یعنی رئیس کشیش‌ها، این‌جا مقیم است که از جانب پاپ است. کشیش آنورس و سایر را او معین می‌کند. از این‌جا گذشتیم. رفتیم تا به گار [ایستگاه راه‌آهن]لاکن رسیدیم. دیگر به گار بروسل نرفتیم این در خارج از شهر واقع است. در ورود گار دیدیم بلی، پادشاه دراز و باریک مثل حقار (نوعی پرنده) ایستاده و منتظر ما است. این همان پادشاه است که در سفر اول در لاکن با همین ملکه‌اش ناهار خوردیم. قدری ریش او بلندتر بود حالا کوتاه کرده است و آن وقت ریش او سیاه بود حالا جو‌گندم است. خیلی باریک است و دراز و ابروی کوچک و کمی دارد. پیاده شدیم. به پادشاه دست دادیم. او به مهربانی زیاد و محبت دست ما را فشرد و یاد سفر اول ما را کرد و گفت: «در خاطر دارید همین‌جا آمدید و ناهار خوردیم؟» ما هم اظهار مسرت کردیم و گفتیم «خوب در خاطر داریم». بعد با پادشاه رفتیم تا آخر صف سرباز که برای احترام در گار حاضر بودند، موزیکان می‌زدند.
بعد، از پله ممتدی پایین آمدیم به در گار با پادشاه سوار کالسکه شدیم از میان پارکی گذشتیم. پارک باصفایی بود. درخت‌های بزرگ کهن سایه‌دار، سبز و خرم، چمن و گل، اما چیزی که در این‌جا‌ها نیست آب است. دریاچه‌ها هست، اما آب آن‌ها ایستاده و سبز، در حقیقت لجن‌زار است، جل‌وزغ [جلبک]گرفته. همچنین در شهر‌ها که از رودخانه‌های بزرگ می‌گذریم مثل مرکب سیاه و چرکین است. چشمه و آب جاریِ صاف نیست، مگر آدم به کوهستان‌ها برود.
گذشتیم، رفتیم وارد عمارت شدیم. ملکه منتظر ما بود. ملاقات شد. بعد ما با پادشاه و ملکه رفتیم اطاقی در را به روی ما بستند. آن‌جا نشستیم. پادشاه، ملکه مات مات نگاه می‌کردند؛ اما ما هر طور بود به فرانسه صحبت کردیم و مشغول شدیم. بعد پادشاه گفت: «برویم در اطاق دیگری قدری راحت [استراحت]کنیم». ما را برد به اطاق‌های دیگر. مثل این‌که چهار پنج روز این‌جا خواهیم ماند. اطاق‌ها را معرفی کرد و نشان داد، در را بست و رفت. ما ماندیم تنها، آدم‌های ما آن طرف هستند. پادشاه و ملکه در اطاق وسط، هیچ‌کس هم نیست. تشنه هستیم و با این حالت باید راحت کنیم. آخر به در تقه زدم، نوکر آدم آمد، به او حالی کردم امین‌خلوت را آورد. گفتم ظرفی بیاورد بول کنیم، ظرفی آورد بول کردیم. آبی بود طهارتی گرفتیم گفتم از پنجره خالی کند. قدری گذشت. آمدند خبر کردند وقت است، آمدیم در اطاق بزرگی همراهان خودمان را معرفی کردیم به پادشاه. پادشاه هم از وزرا و اعیان و همه صاحب‌منصبان که بودند معرفی کرد. ملکه می‌رفت گردش می‌کرد یک آدم دیگر پیدا کند معرفی بکند حتی فراش‌خلوت‌های خودش را.
بعد رفتیم سرِ میز، اطاق بزرگی بود؛ میز مزینی، پادشاه در دست چپ، ملکه در دست راست جا گرفتند. ما هم بازو به بازوی ملکه داده بودیم. پادشاه از عقب می‌آمد نشستیم. اطاق ظریف خوبی است. اما این عمارت زیاد بزرگ نیست. ناهار خوردیم. صحبت گرمی کردیم. با پادشاه نشسته به سلامتی یکدیگر خوردیم. گیلاس به هم زدیم (ترتکیز کردیم)، آلبالو آن‌جا بود با نمک، ما خواستیم آلبالو را به نمک بزنیم بخوریم پادشاه یکمرتبه مضطربانه دست ما را گرفت گفت: «چه می‌کنید این نمک است!» ملکه هم از آن طرف حمله آورد دست ما را گرفت! ما دیدیم اگر بگوییم آلبالو را باید با نمک خورد خواهند گفت: این سفیه و وحشی است. لابد [ناچار]گفتیم «خیر سهو شد ببخشید، گفتم شاید قند است. بفرمایید قند بیاورند.» بعد چیلک (توت فرنگی) آوردند. پادشاه پرسید «در فارسی فرز را چه می‌گویند؟» گفتیم: «چیلک»، تعجبی کرد او هم گفت: چیلک بعد به حالت غریبی شروع کرد به خندیدن، اما خنده عجیب مثل آدمی که آب سرد یا آب گرم به سرش بریزند سکسکه می‌کرد، اول یواش، بعد کم‌کم بلند می‌کرد و قاه قاه می‌خندید غش می‌کرد. گویا تعجب می‌کرد که فرز را در فارسی چیلک بگویند و خودش به این زودی یاد بگیرد و به این قشنگی بگوید. بعد چند چیز دیگر را پرسید. هر دفعه همان خنده و همان وضع بود. ملکه هم چیزی پرسید و همان خنده، ما را هم خنده گرفته بود می‌خندیدیم. روبه‌رو به آدم‌ها، ایرانی و فرنگی نگاه می‌کردیم می‌خندیدیم. بامزه بود. دو نفر دمدنور (ندیمه) ملکه کنطس [کنتس]گرون و کنطس لمبورگ در سر میز بودند.
بعد از ناهار برخاستیم. صدای ما هنوز گرفته است. پادشاه تکلیف کرد برویم در باغ گردش، خودش لنگان لنگان جلو افتاد. ما هم با این حالت ناهارخورده معده پر با لباس رسمی، شمشیر آفتاب و هوای گرم می‌رویم گردش! ملکه بیچاره هم همراه است. سایرین هم ایرانی، فرنگی، امرا، وزرا با لباس رسمی از پشت سر. رفتیم جلوی نارنجستان، نارنج‌ها را بیرون آورده چیده بودند. خیابان ساخته بودند. داخل نارنجستان شدیم همه را از آهن و بلور ساخته‌اند. خیلی مرتفع و بزرگ، گل‌ها جور به جور، خیلی خوب، بعضی گل‌ها بود که جایی ندیده بودیم. درخت‌های خوب دیدیم. باغبان این جا انگلیسی است، اجیر کرده‌اند. خوب باغبانی است. بعد بیرون رفتیم. سربالایی بود با این حالت بالا رفتیم. بالای تپه گلزار خوب وسیعی بود؛ گل پیوندی، گل‌های درشت، گل سرخ بسیار خوب بود که به درشتی پیوند کرده‌اند. خیلی باصفا بود، اما با این حالت کجا می‌توانیم صفا بفهمیم. ملکه چند جا گل‌های خوب چید به ما داد. از آن‌جا سرازیر شدیم. از نزدیک گل‌خانه گذشتیم رفتیم عمارت.
پنج دقیقه ماندیم. وقت رسید، با ملکه وداع کردیم. با پادشاه به کالسکه نشستیم. آمدیم گار از پله‌ها بالا رفتیم. به طرن رسیدیم، دست به پادشاه دادیم در واگن نشستیم. طرن حرکت کرد، پادشاه ایستاده بود. تعارفی کردیم. رد شدیم، از همان راه که آمده بودیم برگشتیم شهر آنورس.
امشب باید برویم به سیرک و دایره و مجمع نقاشی Cercle des Artistes اسم رئیس این مجمع موسیو نوط (Nauts) است. در این‌جا نقاش‌های تازه یعنی نقاش‌های مدرن، پرده‌های خود را عرضه می‌کنند. جمع می‌شوند، در باب صنایع نفیسه گفتگو می‌کنند. جمعیت زیادی در آن مجمع بودند. در ساعت هشت‌و‌نیم رفتیم. اطاق بزرگی بود بسته، اطراف آن پرده‌ها را گذاشته بودند. چه پرده‌های خوب، خیلی از دیدن آن‌ها لذت بردیم. تعریف داشتند. اما اطاق بی‌منفذ، چراغ زیاد، جمعیت زیاد، به قدری خفه و گرم بود که نتوانستیم طاقت بیاوریم. اجمالا ملاحظه کردیم. گشتی زدیم، بیرون آمدیم.
پیاده رفتیم به باغی که متعلق به این مجمع است. در آن‌جا هم جمعیت زیاد زن و مرد، چراغ زیاد، موزیکانچی دسته آن‌جا بودند می‌زدند. برای ما هم در جای خوبی صندلی گذاشته بودند. نشستیم، اعیان و اعاظم در اطراف ما نشستند. قدری ساز زدند قدری آواز میلیطر (نظامی) خواندند گوش کردیم. این باغ چندان بزرگ نیست، اما درخت‌های بزرگ و خوب دارد. معلوم است که در روز باید سایه و خنک و باصفا باشد. از آن‌جا برخاستیم آمدیم به سیرک.
تمام مردم در ورود ما به سیرک برخاستند هورای بلند کشیدند، دست زدند، اظهار شعف کردند. این سیرک مثل سیرک‌های دیگر بالاخانه ندارد، در همان مرتبه نزدیک به جایی که اسب می‌دوانند جایی با تخته قدری از زمین مرتفع ساخته مزین کرده‌اند، صندلی گذاشته بودند. نشستیم. حاکم و زن حاکم، مهمان‌دار، جنرال‌ها و اعیان بودند. عزیزالسلطان بود، امین‌السلطان بود، ملکم‌خان بود که شب پیش از لندن آمده است امروز صبح به حضور آمد. خیلی لاغر شده است می‌گفت: ناخوش بودم. حالت او را بدیدم؛ چشم‌ها گود، لپ‌ها فرورفته، گوش‌ها مثل گوش دوال پا آویخته.
امروز صبح ولف وزیرمختار هم از لندن آمده، پیش از رفتن لاکن چند دقیقه او را دیدیم. پروگرام چاپ کرده آورده بود، ورق بزرگ، که پروگرام شما در توقف انگلیس این است. خلاصه اسم دیرکتور یعنی رئیس سیرک موسیو هِرزُگ بود. آدم بلند قدی است. پیر است، اما سبیل‌های کلفت سیاه دارد. ابروی درشت سیاه، خیلی قابل است. اسب‌ها را خوب تعلیم داده و خوودش با قمچی (شلاق) آن‌ها را به مهارت مشق و بازی می‌دهد. اسب‌های عربی اصیل نجیب اعلی دارد که البته یکی پانصد تومان می‌ارزد و این‌طور که آن‌ها را تعلیم داده‌اند هرگز دو هزار تومان هم نمی‌دهد. اسب‌ها حرکت‌های عجیب و غریب کردند و طوری به اشاره‌های آن شخص اطاعت می‌کردند که هرگز نوکر این‌طور نمی‌تواند.
بازی‌های دیگر کردند؛ مقلدها، کریم‌شیره‌ها خیلی بامزه بازی کردند. از جست و خیز و معلق و پشتک و کلاه‌بازی کار‌ها کردند. به خصوص یک نفر آن‌ها که بامزه بود زیاد اسباب خنده شد مردم زیاد خندیدند. مختصر کار‌ها کردند که به سحر می‌ماند. پهلوان‌های این سیرک دیدنی بودند؛ جوان‌های قوی‌هیکل، بازو‌های کلفت پرقوت، یکی از آن‌ها مخصوص جوان خوشگل بسیار قوی بود. دوشک آوردند انداختند، تخته‌ها گذاشتند، اسبی در وسط وا داشتند، پهلوان‌ها دست به آن تخته‌ها می‌زدند، جستن می‌کردند از روی اسب خیلی بلند در هوا معلق می‌زدند، راست سر پا می‌افتادند روی دوشک، بعد یک یک اسب زیاد می‌کردند. دو اسب و سه اسب از روی آن‌ها جستن می‌کردند تا آخر به هشت اسب رسید. پهلوی هم وا داشته بودند، این پهلوان‌ها می‌رفتند از دور میدان می‌گرفتند و به قدر پنج ذرع به هوا می‌رفتند، دو معلق در هوا می‌زدند. پنج ذرع هم آن طرف اسب‌ها راست به زمین می‌آمدند. چیز غریبی بود! پانزده ذرع جستن پنج ذرع در هوا و دو پشتک هوایی دیدنی بود. پشت سر یکدیگر پهلوان‌ها همین‌طور جستن می‌کردند. بعد رقاص‌های تماشاخانه آمدند باله‌وار رقصیدند. بد نبود. زن و مرد و سواره آمدند اسب‌بازی کردند. کار‌های دیگر کردند. خیلی طول کشید. دیر تمام شد. از سیرک آمدیم منزل. سیرک این‌جا خیلی کوچک است مثل سیرک آمستردام نیست، سیرک آن‌جا عالی بود. سیرک این‌جا را از تخته و چوب ساخته‌اند و کوچک است.
ما اول خیال کردیم تمام اهالی بلجیک از جنس فرانسه هستند و زبان اصلی آن‌ها فرانسه است. معلوم شد نصف بلجیک تقریبا فلامان هستند و زبان آن‌ها فلامان است. اما اغلب آن‌ها فرانسه می‌دانند و حرف می‌زنند و زبان رسمی دولتی فرانسه است. در قسمت دیگر بلجیک هم که زبان اصلی آن‌ها فرانسه نیست فلامان می‌دانند. زبان فلامان شبیه است به زبان هلند و هر دو شبیه هستند به آلمان. فلامان را در فارسی فلمنگ می‌گوییم.
بچه‌های این‌جا مثل بچه‌های طهران بادبادک هوا می‌کنند. در طهران بادبادک هندی می‌گویند، بند دارد، دنباله دارد، سه‌گوشه است، هوا می‌کنند. کبوترباز‌های ناقلا دارد. کفتر‌های دم‌سیاه، پشت‌سیاه هوا می‌فرستند سوت می‌زنند خیلی کبوترباز هست. در فرنگستان خر غیر باغ‌وحش هیچ جا دیده نمی‌شود مگر آن‌که در آمستردام یک خر دیدیم که به عراده بسته بودند، یک نفر در آن نشسته بود می‌کشید. شارلوت خواهر پادشاه بلجیک زن ماکسیمیلین برادر امپراطور اطریش که ناپلئون او را در مکسیک (مکزیک) پادشاه کرد و بعد بر او شوریدند و او را تیرباران کردند، زن او از وحشت و دیدن این حالت دیوانه شد و حالا هم به همان حالت باقی است در عمارت بوکوط که نزدیک لاکن است منزل دارد. اسم پادشاه بلجیک لیوپلد دوم، اسم ملکه هم این است Marie-Hnriette-Anne.

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۱-۵.