صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۳۰ شهريور ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۵۷۲۷۳
تاریخ انتشار: ۵۵ : ۲۳ - ۰۲ تير ۱۳۹۹
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛
امروز عید بزرگی است موسوم به «فِط دیُو» یعنی عید خدا، در مقابل عمارت در پهلو یک طرف بنایی از چوب و تخته ساخته بودند، خیلی بلند در آن‌جا صورت مریم را گذاشته بودند. ده دوازده پله بود، با دست‌انداز بالای پله‌ها جایی ساخته بودند صورت مریم را از چوب سفید ساخته آن‌جا گذاشته بودند و بالای سرِ صورت بنای مرتفع بود، همه را با گل و سبزه زینت داده بودند. هر سال این صورت را در این موقع روبه‌روی عمارت می‌گذاشتند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: امروز صبح از خواب برخاستیم، لباس پوشیدیم، دیدیم جلوی عمارت هنگامه غریبی است. جمعیت زیاد جمع شده است. معلوم شد امروز عید بزرگی است موسوم به «فِط دیُو» یعنی عید خدا، در مقابل عمارت در پهلو یک طرف بنایی از چوب و تخته ساخته بودند، خیلی بلند در آن‌جا صورت مریم را گذاشته بودند. ده دوازده پله بود، با دست‌انداز بالای پله‌ها جایی ساخته بودند صورت مریم را از چوب سفید ساخته آن‌جا گذاشته بودند و بالای سرِ صورت بنای مرتفع بود، همه را با گل و سبزه زینت داده بودند. هر سال این صورت را در این موقع روبه‌روی عمارت می‌گذاشتند. امسال به واسطه بودن ما در یک طرف گذاشته‌اند که مردم می‌ایستند و دعا می‌خوانند یا تماشا می‌کنند، پشت به ما نشود و این کمال احترام بود و خیلی اهمیت داشت که در همچو عید مذهبی رسم قدیم خود را تغییر بدهند.

این بنا را از بالکن عمارت تماشا کردیم. جمعیت زن و مرد به طوری بود که در تمام امتداد خیابان زمین دیده نمی‌شد. امروز باید تمام زن‌ها یک دسته گل مصنوعی به کلاه بزنند. آن‌ها که ندارند می‌خرند. بازار گل‌فروش‌ها رواجی دارد. همه دخترها و زن‌ها بزک کرده و گل‌زده آمده بودند. تمام پنجره‌ها از زن و مرد پر بود. تماشا می‌کردند. ما هم در بالکن بودیم. کم‌کم جمعیت زیاد می‌شد تا عدد آن‌ها خیلی زیاد شد، در این خیابان و اطراف صورت مریم بیست هزار آدم هست.

بعد از چند دقیقه سرِ دسته‌ها باز شد. یک دو دسته سرباز بود. دسته‌های موزیکان‌چی در فاصله دسته‌ها کسبه شهر و بزازها و بعضی از معتبرین و نجبا دسته داشتند. لباس‌های سیاه پوشیده شمع بلندی با مایه شمع روشن کرده در دست داشتند.

دسته‌ای هم کشیش‌ها بودند، با لباس‌های خودشان، لباس‌های خوب بچه‌های کوچک بودند، دسته به دسته، بیدق‌های کلیساهای بزرگ را هم می‌آوردند، چیز غریبی بود! پرده‌های مخمل قرمز زردوزی اعلی بود که روی چوب‌های بلند نصب کرده بودند.

بعضی از دسته‌ها آمدند و گذشتند به کوچه‌های پهلویی که در جلوی عمارت و جلوی صورت جا تنگ نشود. پلیس هم حفظ نظم می‌کرد و جلوی مردم را داشت.

آخر کشیشی بزرگ پیدا شد، لباده زردوزی داشت، دو نفر کشیش دیگر با لباده زردوزی دو طرف او ایستاده و چیزی خاج‌مانند از نقره و مطلا بزرگ و خوش‌ساخت در دست داشت و پیش چشم خودش گرفته بود، بالای سر او چهارطاقی گرفته بودند از مخمل زردوزی، روی آن علامات مذهبی، پایه‌های مفضض [آب‌نقره‌کاری شده] داشت. شش نفر گرفته حرکت می‌دادند. کشیش زیر آن آرام راه می‌رفت. آمدند تا جلوی صورت مریم چارطاقی [را] زمین گذاشتند. کشیش بزرگ با چند نفر دیگر به آداب تمام بالا رفته خاج را زیر پای صورت مریم گذاشت، زانو به زمین زدند، مشغول دعا شدند و کشیش‌ها هریک انجیل در دست داشتند. کشیش بزرگ می‌خواند اما نمی‌دانم تصنیف بود، دعا بود یا چه بود! بعد برخاست و خاج را برداشت و به چپ و راست و جلو و عقب اشاره کرد، مردم را تقدیس کرد، باز دسته‌ها راه افتادند. به همان ترتیب رفتند، پشت‌سرِ کشیش بزرگ هم دسته‌ها بود؛ یک دسته چراغ‌های پایه‌دار مثل چراغ گاز مطلا و مفضض در دست داشتند، شمع در آن می‌سوخت، از این‌جا رفته بودند به کلیسای بزرگ در آن‌جا نماز و دعا می‌خوانند و عید تمام می‌شود. این کلیسا بهترین کلیسای بلجیک است موسوم به نوتردام. خیلی عالی است. برج یا مناره آن صدوبیست ذرع ارتفاع داد.

امروز قونسول‌های خارجه مقیم آنورس را آورده‌اند پیش ما سان دادند، قریب بیست قونسول بود، از همه دول ینگی‌دنیا و فرنگستان، با آن‌ها حرف زدیم. قونسول ما در آمستردام یک نفر یهودی است موسیو هِش نام، مردِ پیری است، کوتاه‌قد، بدترکیب، پوسیده، ریش‌ِ سفیدِ کوتاهِ تُنُک دارد و خیلی خر و احمق است. کلاه ایرانی سرش گذاشته و شمشیری بسته هرجا می‌رویم مهمانی، گردش، این مردکه خودسر بی‌وعده حاضر است، مات مات، خر خر نگاه می‌کند، راه می‌رود، زبان حالی نمی‌شود، گاهی همه ایستاده‌اند او می‌نشیند، به هیچ طرف نگاه نمی‌کند، گاهی پشت به ما می‌کند.

به عکس قونسول ما در آنورس موسیو کطرمان آدم زبان‌فهم معقول خوش‌ترکیبی است، متمول، در این شهر اعتباری دارد، تجارت الماس دارد با آفریک و آمریک و همه جا معامله و داد و ستد الماس دارد.

بعدازظهر باید برویم به تماشای عید قشونی که تشکیل داده‌اند. در سرِ ساعت سوار کالسکه شده رفتیم. امین‌السلطان، چند نفر از ملتزمین، مهمان‌داراها همراه بودند. رسیدیم به میدان وسیعی دور آن را با چوب چپر زده بودند، قریب دویست ذرع طول و صدوبیست ذرع تخمینا عرض داشت، صندلی‌های زیاد در مقابل گذاشته بودند و صندلی بزرگی در وسط برای ما و حاکم و بورگ‌مستر [رئیس بلدیه]، جنرال‌ها، صاحب‌منصبان، اعیان، خانم‌ها، زن‌ و مرد زیاد بودند. سرباز و سواره در آن‌جا بودند، انواع اقسام بازی‌ها کردند اسکریم یعنی بازی شمشیر کردند، سواره اسب‌تازی و کاوالکاد کردند، در روی اسب مثل سیرک‌بازی کردند، ژیمنازبازی کردند، پیاده مشق کردند به طور اسکریم خیلی تماشا داشت. سوارها گاهی می‌افتادند، کلاه آن‌ها می‌افتاد، زن‌ها می‌خندیدند، غش می‌کردند، خنده آن‌ها تماشا داشت. زن‌های خوشگل در آن‌جا دیده شد.

چون امشب باید برویم به شام رسمی در خانه حاکم بارن‌ ازی (Baron Osy) یک ساعت بیش‌تر در تماشای عید قشونی نماندیم، به منزل آمدیم راحتی بکنیم، برای شام حاضر بشویم، این عید برای مجمع کُرواروژ کنگو بود یعنی مجمع استخلاص و توجه اشخاصی که در جنگ زخم‌دار می‌شوند و در همه فرنگستان هست،‌ اتفاقا در این موقع آمدن ما این عید واقع شد که ما هم تماشا کردیم. هم از قراری که می‌گفتند به واسطه بودن ما دخل آن‌جا به واسطه زیاد آمدن مردم چند مقابل آن‌که منتظر بودند شد و اشخاص بانی این عید خوش‌وقت بودند. دخل این‌جا صرف همان مجمع کرواروژ می‌شود.

در ساعت هفت رفتیم به خانه حاکم. جمعی آن‌جا بودند از وزرا و اعیان صدراعظم، وزیر خارجه، بعضی از قونسول‌ها در سرِ میز ما در جای خودمان، بارن ازی حاکم دست چپ، زن او دستِ راست. بارن ازی آدم کوتاه‌قد بسیار شکم‌گنده است، گرد و مدور است و همه جا برای تشریفات با ما حرکت می‌کند. هر طرف می‌رویم شکم او به ما می‌خورد مثل هندوانه بزرگ تقی که به آدم بخورد. زن او پیر است، پنجاه متجاوز سن دارد، دوازده شکم زاییده و از هم دررفته، دهن او هم بدبو است - زن فرانسه‌ها هم طوری حرف می‌زنند که آدم مشکل می‌فهمد - تند و یک‌جوری حرف می‌زنند. با ما متصل حرف می‌زد. دخترهای او هم در باغچه بودند، از پشتِ پنجره سفره‌خانه تماشا می‌کردند، بدگل نبودند. گاهی رفقای خود را می‌آوردند، حرف می‌زدند، تماشا می‌کردند.

بعد از این‌ها امین‌السلطان و مخبرالدوله وزیرخارجه و صدراعظم بلیجیک، بعد مجدالدوله و ناصرالملک و جنرال ژلی و جنرال بدُو (Boudoux) طرف دیگر امین‌خلوت، حکیم‌باشی طولوزان و سایر نشسته بودند. جمعی بودند در سرِ میز، حاکم به سلامتی ما تست [پیک] برد، ما هم به سلامتی پادشاه و خانواده و اهالی بلجیک خوردیم. همان شب به پادشاه که در لاکن بود تلگراف کرده بودند که ما به سلامتی او خورده‌ایم خوشحال شده بود. بعد از شام در اطاق‌های دیگر گردش کردیم و سیگاری کشیدیم.

بعد سوارِ کالسکه شدیم برویم به پارکی که در آن‌جا آتش‌بازی است، عزیزالسلطان [ملیجک دوم] هم همراه بود، در وقت سوار شدن کالسکه انگشت امین‌السلطان لای در کالسکه مانده بود، گوشت انگشت رفته بود، آخ و اوخ می‌کرد. رفتیم به آن باغ، جای وسیعی است. جمعیت زیاد از اندازه، راه مسدود است. صاحب‌منصبان جلو افتادند راه باز می‌کردند و می‌رفتیم اما حاکم در یک طرف ما شکم او متصل به ما می‌خورد. مهمان‌دار هم بد نیست، شکم بزرگی دارد، از این طرف هم شکم او به ما می‌خورد و می‌رفتیم. برای ما در جای خوبی صندلی گذاشته بودند، نشستیم. چراغان اعلی بود، در میان درخت‌ها فانوس‌های الوان مختلف آویخته بودند، بسیار باصفا، آتش‌بازی خوبی بود، برج مانند بنایی ساخته بودند از مقوا و تخته و او را قلعه تصور کرده بودند، از خارج نارنجک به این برج می‌انداختند، از این طرف از قلعه مثل این‌که دفاع می‌کنند. نارنجک و موشک می‌انداختند،‌ آتش‌های رنگین زیاد قشنگ بود، یک‌جور موشک تازه بود که در وقت بالا رفتن سوت می‌زد، صدای خوبی می‌داد، باید بگوییم در طهران این‌جور موشک بسازند، مردم هم تماشا می‌کردند، خوشحال و خوش‌وقت بودند. از این باغ که متعلق به شهر است، بعد از آتش‌بازی سوار کالسکه شده به منزل آمدیم.

امروز بعد از ناهار پیش از رفتن به تماشای عید نظامی رفتیم خانه قونسول ایران کطرمان Coter man خانه خوبی دارد با اسباب و زینت و مبل خوب. خیلی متمول است، تشریفاتی فراهم آورده بود؛ خواهر او می‌خواند، زن جوان بود، بدگل نبود. زن جوان دیگر پیانو می‌زد که خویش قونسول بود، دو سه مرد دیگر کمانچه می‌زد، در حقیقت کنسرط [کنسرت] ساخته بودند،‌ میوه و شامپین آوردند، مهمان‌دارها خوردند. قونسول معامله الماس می‌کند و کارخانه الماس‌تراشی دارد، سه دانه الماس درست نتراشیده به همان شکل که از معدن بیرون آمده آورد ما تماشا کنیم، خیلی خوشم آمد، آن‌ها را خریدیم. دو سه پارچه هم سنگ معدنی که الماس در آن پیدا می‌شود و دانه الماس در روی آن دیده می‌شود آورد تماشا کردیم پیشکش کرد برای موزه، سه دانه الماس نتراشیده پانصدوهشتاد قیراط وزن دارند.

پایان کتاب

منبع: خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۲۸۴-۲۸۹