سرویس تاریخ «انتخاب»: امروز ساعت (روشن نشده که چه ساعتی بوده است) باید برویم خارج شهر میدانگاه و چمن بزرگی هست. در آنجا امپراطور باید مشق تیراندازی توپ بکند، یک رژیمان هم سرباز پیاده تیراندازی تفنگ میکند تماشا کنیم. این تفنگ که با آن تیراندازی میکنند تفنگ بارپطیسون است یعنی هشت تیر فشنگ در شکم آن جا میدهند و پشت سر هم میاندازند. این سیستم و وضع تفنگ دخلی به آن سیستم اطریش که به تهران آوردند و ما خریدیم ندارد، بدان شبیه نیست. سیستم اطریش که ما خریدیم پستان دارد فشنگها در پستان جا میگیرد و بعد میافتد ولی این تفنگها ابدا پستان ندارد و فشنگها در شکم همان لوله جا میگیرد و انداخته میشود. صورت آن مثل تفنگهای متعارف است و اسلحه قشون آلمان از این تفنگ است.
خلاصه سوار کالسکه شده راندیم، همه جا در میان پارک رفتیم، مجددا از راهی که تا حالا ندیده بودیم راندیم، به کانالی رسیدیم که به رودخانه «اشپر» میریزد و متصل میشود. از قراری که میگویند در روی این کانال آمد و شد زیاد میشود. قریب پنجاه هزار کشتی در آن کار میکنند. کشتیهای دراز کمعمق برای بارکشی که زغالسنگ و هیزم و آذوقه و بار اطراف به شهر میآوردند. مراوده در روی این کانال خیلی زیاد است. مدتی در کنار این کانال و میگفتند هر سال پنجاه هزار نفر به جمعیت برلن افزوده میشود. با معاینه دیدیم، از خانهها و کوچههای زیاد گذشتیم که خیلی عالی و تازه ساختهاند. در حقیقت شهر تازه احداث شده. مدتی در کنار کانال رفتیم. بعد رسیدیم به خیابانی که دو طرف آن جنگل کاج بود، خیلی زیاد، جنگل بزرگ است. مدتی هم میان جنگل رفتیم تا رسیدیم به صحرای چمنزار سبز خرمی که تیراندازی در آنجا میشود. چون ما اسب نیاوردهایم زین و برگ اسب هم همراه نداریم، به اسبها خصوصا با زین و برگ فرنگی چون عادت نداریم نمیتوانیم سوار شویم و رکاب و دهنه اسب بر خلاف عادت ما است، نخواستیم سوار شویم مبادا خطر داشته باشد. سوار نشدیم که با امپراطور سواره در میان توپخانه و فوج حرکت نکنیم. در کالسکه بودیم. امپراطور سواره پیش آمد با هم در کالسکه ایستاده دست دادیم تعارف کردیم بعد رفتیم در نقطهای که وسط میدان بود ایستادیم. فوج حرکت کرد. پیش آمد، بنای تیراندازی شد پیشقراولها خوابیدند، صاحبمنصبان فرمان دادند، شلیک شروع شد. در مقابل هم دشمن فرض کرده بودند. از آن طرف دشمن چند تیر توپ و تفنگ خالی شد. از این طرف با فشنگ گلولهدار تیراندازی میکردند نه فشنگ خالی و حقیقتا این تفنگ پریطیسیون خیلی چیز غریبی است. تا نیم ساعت صدای تفنگ متصل بود قطع نمیشد و گلوله مثل تگرگ و باران میریخت.
بعد از مشق فوج سرباز به عقب رفت. توپخانه پیش آمد که مرکب بود از شانزده باطری و قریب یکصدوبیست عراده توپ، اسبهای بسیار خوب، توپهای پاکیزه و خیلی منظم، توپچیها معلوم است خیلی باشکوه و منظم در جلوی صف توپخانه سیبلها یعنی نشانههای زیاد گذاشته بودند. از همه جور اشکال آدم و صورتهای مختلف هیئت ده ساخته بودند از تخته و مقوا، شلیک شروع شد. چون زمین چمن و لغزنده بود، توپها در وقت خالی شدن سی ذرع عقب میرفتند. توپچیها دوباره توپها را میکشیدند به سر خط، ما هم این طرف و آن طرف میرفتیم، در کالسکه بودیم. اسم این صحرا که در آنجا مشق میکردند تگل Tegel است، گاهی پیاده میشدیم میایستادیم. امپراطور میان توپخانه حرکت میکرد. گاهی پیش ما میآمد صحبت میکردیم ما هم تعریف و تمجید میکردیم. صاحبمنصبان زیاد بودند؛ سواره امپراطور هر طرف میرفت، بیرقی پشت سر او بود که با او حرکت میدادند که معلوم شود امپراطور در کدام نقطه است.
بعد از اتمام مشق بنای دفیله [رژه] شد؛ اول توپخانه گذشت. امپراطور در سر دسته توپخانه مخصوص خودش حرکت میکرد، به مقابل ما که رسید با شمشیر تعظیم نظامی کرد ما جواب دادیم. بعد ایستاد. توپخانه که تمام گذشت، سرباز دفیله کرد. ما ایستاده بودیم و همراهان ما هم پشت سر ما ایستاده بودند. بعد از اتمام دفیله امپراطور وداع کرد و همانطور سواره به عمارت شهر رفت. عصر هم در جلوی همان عمارت تماشای اجتماع و حرکت آبجوکشها خواهد بود و بعد از آن شام گالا است و باید در ساعت پنج بعدازظهر به آنجا برویم، منتظر ما خواهد بود.
برای مراجعت در کالسکه هوا تا حالا آفتاب بود و صاف. کمکم ابرها از طرف شمال پیش میآید و در آسمان بازی میکند و طوفان پیش میآید. با جنرال مهماندار در کالسکه نشسته بودیم. راندیم از راه دیگر غیر آن راه که آمده بودیم یعنی جنرال گفت: «از این راه برویم که توپخانه و سرباز میرود از گرد و خاک زحمت نرسد.» آمدیم. به عکس آنکه جنرال گفت به توپخانه رسیدیم، گرد و خاک زیاد بود، آمدیم. باد هم میآمد، زحمت میرساند. هر طور بود به بالا باد قشون که میرفت افتادیم بهتر شد. اما طوفان نزدیک میشد. کالسکه ما درشکه روباز است، به جهت تشریفات کروک دارد اما جلو و شکم آن بسته نمیشود و محفوظ نیست، به عکس کالسکه امینالسلطان و همراهان که خوب بسته میشود. باد شدت کرد، طوفان رسید، طوفان غریبی. به جنرال گفتیم: «خوب است اینجا به خانه داخل شویم - اوایل شهر بود - تا طوفان بگذرد.» گفت: «خانه که بتوان آنجا رفت نیست، باید رفت.» گفتم: «اقلا سر درشکه را بلند کنند که سرِ ما از باد و باران محفوظ باشد.» او هم فریاد میزد به درشکهچی؛ چون پیرمرد بود باد هم شدید بود صدای او شنیده نمیشد، آخر شنید کروک را بالا کرد. ما هم پالتوی آبی داشتیم پوشیده بودیم و کنچ درشکه خود را جمع کردیم. بیچاره جنرال پالتو هم نداشت. باد به شدت میوزید. نزدیک بود درختها را بکند به سرِ ما بیندازد. گرد و خاک غریبی بود، به چشم و گلو پُر میشد. چشم چشم را نمیدید. هنگامه بود. منزل هم دور است تا عمارت اقلا یک ساعت راه داریم و تند میراندیم. یک مرتبه باران شروع کرد و ریخت اما چنان بارانی که مثل آن دیده نشده، سیل از آسمان میریخت. در کوچهها سیل جاری شد. رعد و برق زیاد و غرش آسمان متصل بود. با وجود اینکه چرم جلوی درشکه را روی پا کشیده بودیم پا و شلوار ما تر شد. پالتو تر شد باران به صورت ما میزد و همه باران از جلو بود. جنرال بیچاره پالتو نداشت. پاها و شلوار و شکمش خیس آب شد حتی آب به ... رسید ترِ تر بود. با همین شدتِ باران و این حالت آمدیم و با باران و زیر باران وارد عمارت بلوو شدیم.
ناهار خوردیم. قدری راحت [استراحت] کردیم، میوه خوردیم. ساعت پنج بعدازظهر باید برویم عمارت شهر. امپراطور آنجاست اول عید آبجوکشها را ببینیم بعد شام بخوریم. در سر ساعت با لباس رسمی سوار کالسکه شدیم. جنرال مهماندار با ما سوار شد. این اشخاص هم با لباس رسمی همراه هستند و در عمارت در میز امپراطور باید شام بخورند: امینالسلطان، امینالدوله، مجدالدوله، امینخلوت، میرزامحمدخان، طولوزان، میرزا عبداللهخان، جهانگیرخان، میرزا رضاخان وزیر مختار، ناصرالملک، امینهمایون.
وقت رفتن در دو طرف راه زن و مرد و بچه زیاد ایستاده بودند. از دروازه براندبورگ وارد شدیم. به خیابان موسوم به خیابان «طیول»، خیابان بزرگ وسیع باشکوهی است؛ قریب پنجاه ذرع عرض دارد. در وسط خیابانی جدا کرده ند که دو طرف آن را درخت طیول کاشتهاند. در هر طرف این خیابان وسط دو راه عریض کالسکهرو دارد که با این راه وسط که دو طرف درخت دارد پنج راه کالسکهرو است و تمام این خیابان با الکتریسیته روشن میشود. به وضع باشکوهی در دو طرف کالسکهرو و وسط که طرفین درخت دارد، پایه بسیار بلند چُدنی که با برنج و مطلا مزین کردهاند نصب است و در بالا میان هر دو پایه را به عرض خیابان میل چُدنی گذاشتهاند. وسط آن محاذی [روبهروی] وسط خیابان در آن بالا کره بزرگی مثل قندیل نصب کردهاند. روشنایی الکتریسیته در میان این کره است. پایهها میان درختها پیدا نیست. این چراغهای الکتریسیته مثل ماهها هستند که از هوا معلق شدهاند. از این خیابان عبور کردیم. وسط خیابان را خالی کردهاند، عبور و مرور نمیشود نه کالسکه نه پیاده. دو طرف جمعیت متصل ایستاده کالسکههای ما و همراهان از وسط میگذرند. مردم متصل هورا میزنند به آواز بلند، با شعف زیاد، ما هم از بس از دو طرف تعارف کردیم دست ما خسته شد.
همینطور آمدیم تا عمارت امپراطور، وارد شدیم از پلهها بالا رفتیم وارد اطاقها شدیم. در همین اطاقها سفرهای قبل منزل داشتیم، تا دیدم شناختم اما خوب شد ایندفعه اینجا منزل نکردیم، خیلی خفه و گرم است و مشکل بود همه همراهان از فراشخلوت و غیره در اینجا منزل کنند. عمارت بسیار عالی بزرگی است. در حقیقت عمارت رسمی سلطنتی آلمان در شهر برلن همین عمارت است. در یکی از اطاقها بالکنی بود، در آن بالکن نشستیم. امینالسلطان و یکی دو نفر از همراهان بودند از آنجا تماشا میکردیم. یک چیز عجیب که باید بنویسیم این است که در آن موقع اقلا صد هزار نفر جمعیت جمع شده و برای عید آبجوکشها دستهها بستهاند که در جلوی عمارت ایستادهاند، یک صدا شنیده نمیشود! هرکس در جای خود ایستاده مثل چوب خشک حرکت نمیکنند، با هم حرف نمیزنند، نمیدانم گویا پچپچ هم نمیکنند، آرام و بیصدا هستند! امپراطور و امپراطریس هم در قسمت دیگر عمارت جا گرفتهاند، به جهت اجرای عمل عید شیرهچیهای آبجو. همین که ما نشستیم و امپراطور خود را به مردم نشان داد عمل تشریفات عید آبجو شروع و دستههای آبجوکشها شروع کردند به گذشتن. اما این اوضاع و این دستهها طوری عجیب و غریب هستند که به نوشتن درست نمیآید.
در آلمان آبجو زیاد میسازند و میخورند و به آبجو اعتقاد دارند. در فصل جو درو [دروی جو] این جشن آبجو را میگیرند. عرادههای بزرگ دیده میشد که جلیکهای [بشکههای چوبی – انتخاب] بسیار بزرگ آبجو و ظرفهای آبجو گذاشته زینت کرده بودند. در بعضی عرادههای دیگر جو درویده خرمن کرده بودند خیلی بلند. لباسهای مختلف از چند صد سال قبل تا حالا که رسم آلمان بوده پوشیده بودند. در روی عرادهها دخترها و پسرهای دهاتی جوان و مردها با لباسهای مختلف جدید و قدیم الوان مختلف بسیار قشنگ سوار بعضی خوابیده بعضی نشسته به طورهای مختلف، بعضی مثل کشیشها خودشان را ساخته، ریشهای عجیب مصنوعی گذاشته آبجو میخورند. در بعضی عرادهها شبیه خانههای دهاتی از چوب ساخته بعضی عرادهها را پوشیده بودند، همه را زینت کرده بودن؛ اما به وضع دهاتی با علف و گلهای صحرایی دستههای سنبله جو تازهدرویده و اسباب آبجوسازی و شیشه و گیلاس. از این اشخاص که داخل در دسته بودند بعضی سوار عراده و بعضی هم پیاده بودند. لباسهای غریب، کلاههای عجیب بعضی بلند بعضی کوتاه بعضی تکتیز، بعضی دم روباه بعضی زره و کلاهخود پوشیده بودند. شبیه مرد جنگی قدیم چوبها در دست داشتند. کوتاه و بلند، نیزههای بلند و کوتاه، بعضی تبر داشتند بعضی پارو، مثل پاروی برفپاککردن در طهران. همینطورها چند دسته بودند. هر دسته موزیکانچی داشتند. آنها هم با لباس مختلف، هر دسته به یک لباس و هر دسته به یک نوای مخصوص میزد. بعضی آواز قدیم بعضی جدید و این آوازهای مختلف داخل هم شده آواز عجیبی شده بود.
در این میانه چیزی که در حقیقت مرکز این جشن و عید آبجو بود این بود؛ در عراده بزرگ بلندی در وسط عراده مرد تنومند قوی با ریش عاریتی بسیار بزرگ و سبیل گنده مصنوعی نشسته، کلاه بسیار بزرگ مطلای براق در سر، لباس بزرگ رنگین مزین پوشیده بود. جواهر مصنوعی زیاد به سینه و بازوی او انداخته بودند که او را شاه آبجو ساخته بودند. دو دختر بسیار خوشگل با گیسهای افشان باز کرده و لباس قشنگ فاخر و بلند در جلوی او نشسته بودند که ملکه آبجو بودند و در برلن رسم است در این عید باید خوشگلترین دخترهای شهر ملکه آبجو بشود. این عرادهها و دستهها و سازها که گفتیم در حقیقت تجملات این پادشاه آبجو بودند. این دستهها با این هیأتهای عجیب و غریب و این لباسهای مختلف، که نمیتوان نوشت به نوشتن درست نمیآید، از همان خیابان که ما آمده بودیم گذشتند و رفتند. دیگر ندانستیم از اینجا که گذشته کجا میروند آیا جای دیگر هم خواهند رفت یا خیر؟!
بعد از ورگذار شدن اوضاع عید آبجو، امپراطور آمد ما هم رفتیم. از اطاقها گذشتیم، از پله پایین آمدیم به قسمت دیگر عمارت که سالبلانش یعی اطاق سفید در آنجا است، در همان اطاق سفید غذا بخوریم. به پایین پله که رسیدیم حیاط بود که از طرف دیگر راهپله بود. میبایستی از آنجا بالا برویم. بیست قدم بیشتر فاصله نبود. با وجود این کالسکه حاضر کرده بودند، هیچ لازم نبود. میتوانستیم در میان حیاط این چند قدم را پیاده برویم اما محض تشریفات ما را سوار کالسکه کردند. امپراطور هم نشست. چند قدم راه رفتیم. همراهان پیاده آمدند. دمِ راه پله پیاده شدیم. از پلههای زیاد بالا رفتیم. این طرف و آن طرف پله سربازهای مخصوص با لباسهای قدیم جوانهای خوب ایستاده بودند. ماژها یعنی غلامبچهها بودند با لباسهای قرمز طرح قدیم زمان فردریک و دستمالگردن بزرگ سفید. خیلی خوشگل و مقبول. این غلامبچهها پسرهای صاحبمنصبان و اعیان هستند که در مدرسه نظامی تحصیل میکنند و بعد صاحبمنصب میشوند. همه به سن سیزده و چهارده و پانزده بودند، از این بالاتر نبود. حقیقت خوشگل بودند. ایشیک آقاسی باشی، اعیان و صاحبمنصبان دربار همه در جلو افتاده، صاحبمنصبان دیگر در اطاقها ایستاده، بعضی هم از عقب میآمدند. با همین تشریفات از اطاقهای چند گذشتیم. من با امپراطور به اطاق امپراطریس رفتیم. سایرین به اطاق سفید رفتند که هر یک در جای حاضر باشند. در اطاق امپراطریس ده دقیقه ماندیم تا شام حاضر شود. در آنجا غیر ما و امپراطور و چند نفر از شاهزادهها کسی نبود. امپراطور میرفت و میآمد ببیند شام حاضر است یا خیر. بالاخره آمد گفت: «شام حاضر است.» دست خود را گرفتیم، امپراطریس دست داد. امپراطور هم دست زن فردریک شارل را گرفت و رفتیم سرِ شام.
پسر ملکه انگلیس دوک دوایدنبورگ که دیروز اینجا بود رفته است به هامبورگ به دیدن امپراطریس فردریک که مادر امپراطور حالیه و خواهر دوک دُادنبورک است و از آنجا خیال دارد برود کسینکن به جهت معالجه از آبمعدنی آنجا استعمال کند.
میز شام را در سالبلانش گذاشته بودند. دیگر وضع اطاق، بزرگی و زینت آن و تجمل و ترتیب اسباب میز نوشتنی نیست. خیلی نقل داشت. ما در جای خودمان که معین بود نشستیم. امپراطور در دست راست ما، امپراطریس در دست چپ بود. سایر شاهزادهها و خانمها، در روبهرو هم کنط [کنت] بیزمارک [بیسمارک] و امینالسلطان، سایر وزرا و جنرالهای آلمان و اشخاص از همراهان امشب با ما آمده بودند و اسامی آنها را که در صفحه نوشتهایم نشسته بودند.
غذاهای لذیذ خوردنی آوردند. چند دور که گذشت و سرها گرم شد امپراطور گیلاس خود را به گیلاس دیگر زد. آواز موزیک را که در غرفه بالا در این تالار میزدند قطع کردند. برخاست. ما هم برخاستیم. همه ایستادند، امپراطور جام شراب را برداشت رو به ما ایستاد، ما هم رو به او کردیم. نطق مفصلی به زبان آلمانی کرد. از دوستی با شخص ما و دولت ما، قرار دوستی ما با پدر و جدش شرحی گفت و اظهار خشنودی و مسرت از اینکه ملاقاتی اتفاق افتاده کرده و جام شراب را بلند کرده به آواز بلند هورا به سلامتی ما کشید و خورد. همه هورا کشیدند و موزیک در غرفه شروع شد به آواز ایرانی. تا این آوازِ ما را به موزیک میزدند همه ایستاده بودند، همین که تمام شد نشستیم. چون امپراطور خیلی نطق خوب با مهربانی زیاد کرده بود وقت نشستن به او دست دادم او هم دست ما را فشرد. به فاصله دو دقیقه ما باز خواستیم به سلامتی بنوشیم و حالا میباید نطقی بکنیم و حقیقتا در میان این همه جمعیت که همه به ما نگاه میکردند و متوجه ما بودند نطق کردن، با اینکه ما عادت به اینجور نطقها در همچو مواقع نداریم [با توجه به جمله احتمالا «داریم» درست است – انتخاب]، مشکل بود ولی چون میبایستی نطق بکنیم آنچه باید گفت گفتیم. ما هم مثل امپراطور به زبان خودمان به فارسی. بعد امپراطور و همه مردم رو کردند به میرزارضاخان که در جلوی ما نشسته بود و میباستی آنچه را ما میگفتیم ترجمه کند. اول زبان او لکنت پیدا کرده بود و خیلی مشکل بود در همچو مجلسی که شاه و امپراطور و امپراطریس و جمعیتی از اعیان حاضر بودند بتواند ترجمه کند، اما خود را جمع کرد و به خود زور آورد و زبانش باز شد و خوب ترجمه کرد.
ما هم بعد از اتمام نطق با هم هورا گفتیم همه هورا کشیدند و به سلامتی امپراطور نوشیدیم. امپراطور که یقین از ظهر نطق خودش را حاضر کرده بود، ولی ما مسبوق نبودیم که باید نطق مفصل کرد. ما هم لابد [ناچار] نطق کردیم به این مضمون که اظهار مسرت کردیم از اینکه امپراطور بیان دوستی و محبت مابین ما را کرده و به سلامتی ما نوشید، و گفتیم ما هم به سلامتی امپراطوری و خانواده امپراطوری و قشون آلمان مینوشیم. همگی اظهار مسرت زیادی کردند. بعد به سلامتی امپراطریس نوشیدیم و گیلاس خودمان را به گیلاس او زدیم، بعد به سلامتی بیزمارک خوردیم. امپراطور هم گیلاس به گیلاس امینالسلطان زد و نوشید. بعد به سلامتی بعضی از وزرای آلمان و یکی دو سه نفر از نوکرهای ما، در وقتی هم که من به سلامتی امپراطور میخوردم موزیک آلمان زدند و تا موزیک تمام نشده بود ایستاده بودیم.
خلاصه شام به انتها رسید. به همان ترتیب که آمده بودیم با امپراطریس و امپراطور به سالون دیگر رفتیم. در آنجا تمام شاهزادهها و وزرا و اعیان و صاحبمنصبان بزرگ و چند [تن] از همراهان ما که امشب موعود [دعوت] بودند ایستاده بودند. هر دو نفر سه نفر چهار نفر با یکدیگر حرف میزدند. به قدر نیم ساعت متجاوز در آنجا ماندیم. باز دست امپراطریس را گرفته آمدیم تا بالای راهپله که میبایست به طیاطر [تئاتر] برویم، با امپراطریس وداع کردیم. همانجا راه عمارت امپراطریس بود، به اطاق خودش رفت. امپراطور با ما تا پایین پله و دمِ در آمد، وداع کردیم.
در کالسکه نشسته به طیاطر رفتیم. در لوژ بزرگ مقابل سن برای ما صندلی گذاشته بودند نشستیم. عزیزالسلطان [ملیجک دوم] از منزل قبل از ما آمده بود، آنجا بود. پشت سر ما نشست. امینالسلطان و امینالدوله و سایرین هم پشت سر ما نشستند ولی به قدری گرم بود که آدم خفه میشد و از شدت عرق به تنگ میآمد. طیاطر بسیار قشنگ و ظریف است. اما در این وقت بسیار گرم است. پرده بالا رفت. بالط [باله] بود بدون حرف، همه پردهها یک بازی بود؛ قصه دزدهای یونانی بود و راجه هندی که میآمدند و میرفتند. دزدها به غارت و دزدی میرفتند. گاهی غالب و گاهی مغلوب میشدند. به مناسبتی در این بینها رقص و بالط میشد. دسته به دسته، جور به جور رقص میکردند. دخترها، کاکا سیاه و آدمها با لباسهای مختلف. اما اکطریسها [هنرپیشههای زن] خیلی خوشگل بودند. از رقاصهای پطرزبورغ [پترزبورگ] و وارشوی [ورشو] خیلی بهتر بودند. یکی دختری که اول اکطریس بود زیاد تعریف داشت، به اسم دنی راست، و روچیلد معروف که در وینه است به این زیاد میل دارد. در سال البته بیست هزار تومان خرج این دختر میکند. تا پرده اول را بازی کردند گرما خیلی به ما زحمت رسانید و نزدیک بود غش کنم. بدن خیس عرق شده بود. همین که پرده افتاد بیاختیار به تالار بیرون آمدم. از اینکه عرقدار خود را به هوای خنک دادم و بستنی و آب سرد خوردم سینهام گرفت. در تالار پسر فردریک شارل که از شاهزادههای بزرگ آلمان و سردار معروفی است و در جنگ مطز [شهری در فرانسه و محل قشون فرانسه (ناپلئون سوم] با آلمان در سال ۱۸۷۰ میلادی] حاضر بوده است و چند سال قبل وفات کرده آمد، این شاهزاده جوان کوچکاندام ضعیفی است، ولی خیلی نجیب و آرام محجوب است. چندی قبل سفری به دور دنیا کرده و یک سال سفر او طول کشیده است. با او از تالار رفتیم به لوژ نزدیک سن، در پایین آنجا هواش خیلی بهتر و خنک تر بود. درب را در پشت لژ باز کرده بودند، راحت بودیم. پرده آخر خیلی تماشایی بود. کشتی ساخته بودند که دزدها در آن بودند. اسیر آورده بودند. در دریا گرفتار شده بودند. رعد و برق، صاعقه همه به عین مثل طبیعت، دریا و کشتی خیلی عجیب مثل دریا و کشتی حقیقی، زیاد تماشا داشت.
بعد از اتمام طیاطر خیلی خسته شده بودیم. گرما و عرق زیاد صدمه زده بود. کسل و خسته به منزل آمدیم و خوابیدیم.
حاجی محمدحسن که قبل از ما به فرنگستان آمده بود با برادرش که در فرانسه متوقف است از پاریس آمدهاند در برلن دیده شدند. حاجی محمد حسن همان حاجی محمدحسن است، برادرش به عینه شبیه به نورمحمد یهودی است اما قدری جوانتر از نورمحمد است.
حکیم پولاک حکیم سابق ما که در ایران بود و در وینه است از وینه به دیدن ما آمده بود. در اینجا دیده شد. او هم همان حکیم پولاک هفده بیست سال قبل است. همانطور فارسی حرف میزند و همان عادات و اخلاق و وضع را دارد.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۲۲۱-۲۲۹.