پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم «نیکپی». سفر سابق که آمدیم نوشته بودیم راه چهار فرسنگ است، امروز که درست سنجیدیم درست پنج فرسنگ بود. صبح برخاسته رخت پوشیدیم. عزیزالسلطان بود، جلوتر از ما رفت سوار شد ما هم از در چادر امیناقدس [همسر ناصرالدینشاه و عمه عزیزالسلطان (ملیجک دوم) - انتخاب]بیرون آمدیم. کالسکه ما را آنجا نگاه داشته بودند، سوار کالسکه شدیم.
از دور توی صحرا دیدم دندانساز ایستاده است سه نفر فرنگی هم پیشش ایستادهاند؛ یکی تلغرافچی زنجان بود، دو نفر دیگر یکیش مرد بود یکی زن. هر دو را آواز کردم گفتم: «بیایید.» اینها انگلیسی هستند، اسم مردکه Theodore Lent. دیگر فرنگی از این مرد و زن گُهتر و کثیفتر ونجستر من ندیدهام، مردکه بسیار کثیف، زَنَکه صد درجه کثیفتر و پیرتر و لاغر، بدلباس، بدصورت، بدرنگ، دندانهای عاریه با وجودی که عاریه بود کثیف و بد بود، دیگر از این مرد و زن فرنگی بدتر در همه دنیا نیست. زنکه دو تا پای کبک زده بود جلوی سرش، پرسیدم: «این پای کبک چیست؟» گفت: «پارسال رفتیم عثمانی سیاحت، این کبک آنجا گیرم آمد پاش را برای یادگار به سرم زدهام.» یک شیشه عینک به یک چشمش زده بود. آمدهاند بروند تختسلیمان افشار زمین بکنند چیز در بیاوردند. خلاصه سوار کالسکه شده راندیم.
در روزنامه سابق هم نوشته بودیم که راه کالسکه امروز بد است، باید از کنار باغات کالسکه بگذرد. کالسکه خیلی بد میرفت. قدری که راندیم رسیدیم به عزیزالسلطان او هم با ما آمد. گفتم: «از راه راست روی تپه برو» خودمان هم راندیم از بعضی از جاها خیلی بد با کالسکه رفتیم. بعد دیدم کالسکه بد میرود، سوار اسب شدیم و از روی تپههای دستِ راست راندیم؛ عزیزالسلطان، امینالسلطان، همه پیشخدمتها سوار زیاد بودند. سواره راندیم. یک رگِ ابر سیاهی بلند شد و کمکم آویزان شد و بنا کرد کمکم به باریدن. نزدیک بودتر بشویم زود طپیدیم توی کالسکه. عزیزالسلطان هم توی کالسکه امینالسلطان نشست. باغات و دهات طرف دستِ چپ امروز خیلی باصفا بود. صحرا گل زیاد داشت. کنار جعده [جاده]گلهای زرد و سفید داشت؛ خیلی قشنگ بود.
دهات و باغات که امروز طرف دستِ چپ دیده شد، اول «کشکند» است که خالصه بود حالا نظامالسلطنه خریده است. بعد «باری» است که آن هم خالصه بود حالا حاجی میرزا اشرف خریده است. بعد رسیدیم به «چَیر» که آن سفر هم که میرفتیم فرنگ در همین باغ چیر ناهار خورده بودیم، امروز هم ناهار را پیش فرستادیم و خودمان هم سوار اسب شدیم از توی زراعتها راندیم، یک نهری بود، از نهر جستیم، آن طرف توی چمن آفتابگردان زده بودند. باغ و زمینش همانطور است که آن سفر دیده بودیم. اینجا مال مظفرالدوله است، خودش و پسرهایش هم آمده بودند. یک پسر دیگر سوای دو پسرش که دیروز نوشتیم، دارد به سن سیزده سال به نظر آمد، کیسه پولی دستش بود، ایستاده بود. موزیکانچیهای فوجش را هم مظفرالدوله آورده بود ایستاده بودند میزدند.
رفتیم آفتابگردان ناهار خوردیم، عزیزالسلطان هم همانجا ناهار خورد، همه پیشخدمتها بودند، امینالسلطان هم بود، اعتمادالسلطنه روزنامه خواند. بعد از ناهار برخاسته باز از همان نهر جستیم، آن طرف سوار اسب شده راندیم. راه کالسکه، چون باز پیچ و خم داشت دیگر سوار کالسکه نشدیم، همانطور سواره راندیم. همه جا از هر ده ماهور میراندیم تا رسیدیم به رودخانه «سارمساقلو» که میرود به «زنجانهرود» داخل میشود. آفتابگردان امیناقدس را لب رودخانه زده بودند، خودشان هم بودند ناهار میخوردند. سواره زدیم به رودخانه رفتیم دمِ چادر امیناقدس، عزیزالسلطان هم با آقا عبداله سواره راه میرفتند، به عزیزالسلطان گفتم: «تو باش با امیناقدس بیا»، خودمان راندیم خیلی سواره راندیم. باز هر ده ماهور بود بعد کمکم زمین قدری مسطح شد، سوار کالسکه شده راندیم. قدری که رفتیم باز باران آمد، این دفعه خیلی به شدت بارید، مردم و زمین راتر کرد و ایستاد. همین هی باران میآمد و میایستاد. زمین کالسکه هی پایین میرفت بالا میآمد. زمینش خوب مسطح نبود، بعضی جاها هم احتیاط داشت، اما همینطور با کالسکه میراندیم.
بعد از «چیر»، «امینآباد» خالصه است که حالا میرزا عبدالله مستوفی خریده است. بعضی دهات دیگر هم بود مثل «یامچی» و غیره. از ناهارگاه حرم هم که گذشتیم طرف دستِ راست یک دهی بود اسمش «نیکچه» بود خوب دهی بود، یک آبی هم از توش میآمد. طرفِ دستِ راست و چپ هر ده ماهور زیاد دارد، توی ماهورهای دستِ چپ یک ده خوبی بود از دور پیدا بود، ده خیلی خوبی بود از دور خیلی قشنگ مینمود، زراعت زیاد داشت، اسمش «یاغلیجه» است، دو دانگش خالصه باقیاش مال میرزا ابوالمکارم است.
یک کوه بزرگی دستِ چپ پیدا بود اسمش «دَمرِلو» است، «تکه قَیس» هم میگویند. کوه بسیار قشنگ خوبی است، قلههای کوه سختان دارد، اما دامنه و اطراف کوه همه سبز و نرمان است، انشاءالله باید بعد از این آمد و پای همین کوه اردو زد و چند وقت ماند و گردش کرد. «کاوندیاری» هم همین پشتها است.
همینطور که توی کالسکه میراندیم نزدیک منزل یک دسته عرضهچی خرخمسهای آمده بودند سر راه، هفت هشت ده نفر مرد بودند، دو سه نفر زن، یک قالمقال و رسوایی میکردند و عرض میکردند. اگر من سوار اسب بودم که ما را از اسب میکشیدند پایین. ملکشان را عوض خالصه یکی برده بود، حق هم داشتند. حکم شد امینالسلطان به عرضشان برسد. بعد از عرض اینها سوار اسب شدیم، یک راهی بود، آن راه را گرفته راندیم رفتیم رسیدیم به رودخانه «زنجانچایی». اردو را نزدیک رودخانه زدهاند، اما رودخانه را از ترس سیل از اردو خارج کردهاند. از توی رودخانه راندیم، از درِ حمام وارد سراپرده شدیم. دو ساعت و نیم به غروب مانده وارد منزل شدیم.