صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۱ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۴۳۹۶۲
تاریخ انتشار: ۵۶ : ۲۳ - ۰۲ ارديبهشت ۱۳۹۹
ده ابهر چند محله است که اسامی آن‌ها و جمعیت آن‌ها از این قرار است: محله «خلج‌آباد» و «نسقچی»؛ چهارصد و پنجاه خانوار. محله «علما و سادات»؛ پنجاه خانوار، محله «درب مُمزق»؛ پانصد خانوار، محله «شنات»؛ سیصد خانوار.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ صبح زود برخاسته رخت پوشید [ه] از ترس این‌که مبادا باز باد بیاید تند تند رخت پوشیدم. امروز باید برویم ابهر. حرم رفته بودند. عزیزالسلطان آمد او را دیدم و رفت. باد هم کم‌کم شروع به آمد، یک ساعت از دسته رفته بود که بیرون آمده سوار شدیم. امین‌السلطان هم پیداش نبود معلوم شد دیشب نوبه کرده است و تب کرده است. ما هم سوارِ کالسکه شده افتادیم به راه، راندیم. هوا هم ابر بود هم آفتاب، اما ابرش بیش‌تر بود. قدری که راندیم از طرف ابهر یک قوس و قزح زمینی پیدا شد، خیلی خوش‌رنگ و کلفت و قشنگ. کم‌کم ابر بیش‌تر شد و قوس و قزح تمام شد، بنا کرد به باریدن. گاهی آفتاب می‌شد، باز زود ابر می‌شد، گاهی باران کمتر می‌شد، گاهی بیش‌تر می‌شد تا آخر بنا کرد به باریدن و حسابی باران آمد تا منزل. همین‌طور می‌بارید و باد هم در کمال شدت می‌آمد. دهاتی که امروز طرف دست چپ نزدیک به جعده [جاده] بود از این قرار است: اولی «قمیچ‌آباد» تیول محمدقلی خان نایب‌ناظر قدیم است. دویم «نورین» است، سیم «شریف‌آباد» است، بعد ابهر که منزل است. یک ده هم طرف چپ دامنه کوه بود پرسیدم اسمش «قجر» است. تا منزل هرچه نزدیک‌تر می‌شدیم باران بیش‌تر می‌شد به طوری که همه مردم خیس شدند. عزیزالسلطان تا نصف راه عقب سرِ ما بود. آفتاب‌گردانش را طرف دست راست توی صحرا زده بودند. گفت: «من می‌روم آفتاب‌گردان ناهار می‌خورم.» گفتم: «برو.» او رفت و ما راندیم. راه از منزل دیروز تا ابهر دو فرسنگ سنگین است.
نزدیک ابهر علما و امام‌جمعه ابهر آمده بودند. سرِ راه کالسکه را نگاه داشتیم، آن‌ها را دیدم، صحبت کردیم. اسم امام‌جمعه میرزا ابوالفتوح است. آن دفعه هم که آمدیم فرنگِ دوم رفتیم او را دیدم. این دفعه پیرتر شده است، دهنش را که باز می‌کرد دندان‌های زرد دراز داشت چهار تا یکی، چهار تا دندانش ریخته بود یکی داشت. اما مرد خوش‌صحبتی بود، می‌خندید. اسم یک آخوند دیگر میرزا عطوف مجتهد است. آخوند‌های دیگر هم بودند. آن‌ها را که دیدیم راندیم.
اردو را برده‌اند طرف دست چپ روبه‌روی ده توی درخت‌ها زده‌اند. اگر باران نبود سوار اسب می‌شدیم، از میان‌بر می‌رفتیم منزل. راه کالسکه را این‌طور ساخته بودند که آدم باید نیم فرسنگ برود رو به منزل فردا، بعد می‌پیچد طرف دست چپ و برمی‌گردد می‌رود منزل. راهش خیلی بد بود، گِل زیاد داشت، بنه هم جلو را گرفته بود. با هزار معرکه راندیم رسیدیم به منزل. انیس‌الدوله و فخرالدوله این‌ها رسیده بودند، امین‌اقدس هم عقب سرِ ما بلافاصله رسید. عزیزالسلطان هم رسید. چهار ساعت از دسته رفته بود که وارد شدیم، ناهار را هم در منزل خوردیم. چادر ما را جای خوبی توی چمن زده‌اند.
بعد از ناهار هرچه فرستادم عقبِ امین‌السلطان که «بیا کار دارم» نوبه کرده بود نتوانست بیاید. بعد جا انداختند خوابیدم. یک ساعت خوابم برد. باز هم که بیدار شدم همین‌طور باران می‌آمد این باران در حقیقت زمین و دهات و حاصل و ... بلوکات خمسه و قزوین را زنده کرد، خیلی نافع است و خوب بارید. مجدالدوله هم امروز رفت به «سجاس» سه شب خواهد ماند. یک ساعت و نیم به غروب مانده باران ایستاد.
امروز یک زنی از اهل سجاس که نه پیر بود نه جوان، زنِ رعیت قُجاقی بود آمده بوده است دور سراپرده می‌گشته است، رفته بود است خانه امین‌اقدس، می‌گفته است: «دختر من این‌جا است.» آخر امین‌اقدس فهمیده بود که دختر این زن پیش زرین‌تاج است. این دختره را پارسال آورده بودند به زرین‌تاج سی تومان فروخته بودند، ازقضا زرین‌تاج این سفر دختره را آورده است. مادره آمد دخترش را شناخت. بیچاره پاهاش برهنه بود. من دیدم اگر دخترش را ندهیم بد است، مایوس می‌شود. پنجاه تومان دادم به زرین‌تاج، دختره را خریدم دادم به مادرش، خیلی ذوق کرد. دعا کرد، دخترش را برداشت برد. این ده ابهر چند محله است که اسامی آن‌ها و جمعیت آن‌ها از این قرار است: محله «خلج‌آباد» و «نسقچی»؛ چهارصد و پنجاه خانوار. محله «علما و سادات»؛ پنجاه خانوار. محله «درب مُمزق»؛ پانصد خانوار. محله «شنات»؛ سیصد خانوار. چشم مهدی‌خان و اکبری را امشب بسته بعد از شام آورد خیلی صحبت کرد مهدی‌خان، زیاد خندیدیم. این امام چهار یک دندان زنش شاهزاده است از اولادِ دارا، گفتند مادرش هم شاهزاده است از اولادِ دارا.