پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»؛ امروز باید برویم قزوین. صبح زود برخاستم. حرم رفته بودند. حاجی حیدر آمد ریش زد. زنها رفتند. امینالسلطان آمد با مسیو دنی و میرزا نظام کاشی سه تا قرارنامه نوشته بودند در باب شمع و قند و شکر و بلور، آوردند. بعضی را کم و زیاد کردیم بنا شد بیاید قزوین امینالسلطان قرارش را بدهد و برود طهران. آنها رفتند.
بعد ما هم بیرون آمده سوارِ کالسکه شدیم و راندیم. از ده «حصار» گذشتیم، اینجا را «حصار خورمان» میگویند. سه دانگش خالصه بوده است. علاءالملک خریده است. سه دانگش اربابی است، خانههای کثیفی دارد. توی خود ده درخت کم است. از ده گذشته افتادیم به جعده و راندیم.
همه سوارها و غلامها و قزاق مَزاق امروز بودند. هوا صاف بود مثل آینه، یک لکه ابر نداشت. نسیم خنک خوبی هم میآمد. از اینجا تا قزوین سه فرسنگ سبک است. عزیزالله خان اینانلو پیاده شده بود کنار جعده [جاده] ایستاده بود. هدایتالله خان، برادرش که ایل بیگی اینانلو است، با ریشسفیدان و برادرهاش و پسرعموهاش و غیره ایستاده بودند. کالسکه را نگاه داشتیم؛ عزیزالله خان همه را معرفی کرد و چون اینها در بلوک زهرای قزوین مینشینند آمده بودند. بعد راندیم.
صحرا باز همه سبز و گل و گیاه بود. زنبقهای کوچک داشت. باز طرفین جعده سوار و قزاق ایستاده بودند. طرف دستِ راست یک دهی بود درخت داشت، درخت بید کشیدهای هم بود معلوم میشد آب دارد. ابوالحسنخان میگفت صحرا گُل زیاد دارد. در حقیقت صحرا خیلی خوب بود. راندیم برای آن ده رسیدیم. دیدیم بله نهری میرود، آبش از قنات است، سرِ نهر آفتابگردان زدند. افتادیم به ناهار. امینالسلطان و پیشخدمتها بودند. بعد از ناهار سوار اسب شده راندیم.
سوارهای ایلات که دست میرزا محمدخان با سوارهای چگنی که مال عزیزالسلطان است همه سر راه بودند. در حقیقت این صحرا جای سان دیدن است، بیابان صاف و سبز و قشنگ. عزیزالسلطان خودش هم سرِ سوارها ایستاده بود، ماشاءالله مثل سرکردههای کهنه. امینالسلطان و غیره بودند، از جلوی صف سوارها گذشتم. عزیزالسلطان هم سواره با ما میآمد. در حقیقت میرزا محمدخان سوارها را طوری نگاه داشته بود که جای ایراد نبود که هیچکس بتواند عیبی بجوید و ایراد بگیرد، سوارها خودشان و لباس و اسبشان همه خوب بود. زین و برگ نو و اسبهای خوب. اسبها از شصت تومان قیمت کمتر نداشتند، اسب داشتند که صد تومان و دویست تومان میارزید. از جلوی سوارها گذشتیم، بعد سوارها آمدند، ما ایستادیم، از جلوی ما گذشتند. رفتند جلو، عزیزالسلطان هم ماشاءالله مثل سرکردههای قزاق جلوی سوارها میرفت، بعد اسب دواند آمد جلوی ما ایستاد. بعد گفتم سوارها همه اسب دواندند، گرد و خاک کردند؛ بعد از سانِ سوار به کالسکه سوار شده راندیم.
خیراللهخان مافی که مدتی مامور اسدآباد افشار بود حالا اینجا پیدا شد، ده بیست نفر سوار از قصبه اسدآباد آورده بود، چون از قصبه اسدآباد سوار نمیدادند و با حاکم دعوا داشتند خیرالله خان رفته بود اصلاح کرده بود و این سوارها را آورده بود. کالسکه را نگاه داشتیم، سوارها را سان دیدیم. خودشان دستی [از قصد] خودشان را کوچک میکردند و بد میکردند که یعنی ما بد هستیم و لَکَنتِ [ضعیف و فرسوده] هستیم، ما را اخراج کنند. خیرالله خان باید این سوارها را ببرد طهران به نایبالسلطنه بسپارد. بعد راندیم.
رسیدیم دکون باغستان. دستههای سید و علما و تجار و شاهزادهها همه آمدند. اهل شهر جمعیت کرده بودند. صد نفر سوارهای قراسوران آقا باقرخان را هم دیدم، خیلی خوشلباس و خوب بودند. یک خیابان خوبی هم، مشجر، آقا باقرخان ساخته است. خیلی خیابان خوبی است. از دروازه الی مهمانخانه من توی کالسکه بودم. عمدا سوار اسب نشدم برای اینکه عرضهچی و غیره جلوی اسبِ ما ندوند. زن و مرد زیادی از اهل قزوین تماشا آمده بودند. همینطور راندیم تا وارد آلاقاپو شدیم.
این قزوین آن قزوین نیست که ما دو سال پیش از این آمدیم، بالمره عوض شده است. در حقیقت آقا باقرخان سحر کرده است؛ تمام عمارات و باغها را به طور بسیار خوب همه را تعمیر کرده است. در حقیقت از نو ساخته است. عمارتهای صفویه و نادری و رکنیه همه را از در و پنجره و سنگفرش و پرده و چهلچراغ و مبل و غیره با کمال سلیقه و خوبی درست کرده است. کلاهفرنگی صفویه منزل ما است؛ توی باغ بزرگ عمارت رکنیه امیناقدس مینشیند، جای آن سالیِ ما فخرالدوله مینشیند، حیاط بزرگ صفویه را انیسالدوله و سایر حرمخانه مینشینند. دیگر از باغچهبندی و درختکاری و سبزیکاری و تمیزی و قشنگی به گفتن و نوشتن نمیآید. زیر کلاهفرنگی حوضخانه بسیار بسیار قشنگی است.
توی کلاهفرنگی دیگر از هر قبیل پیشکش شال و پول، شیرینی و اسباب خوردهفروشی و اسباب قزوین و بُنشن و غیره، آنقدر پیشکشی گذاشته بود که آدم سرش گیج میرفت. اسبابها را به پیشخدمتها و خواجهها و زنها قسمت کردیم. امروز همهاش تعریف آقا باقرخان بود و تعریف میرزا محمدخان؛ آن از سوارش، این از نگاهداشتن شهر قزوین، تعمیر عمارات و غیره.
شب هم کلاهفرنگی را چراغان کرده بودند و خوانندههای قزوینی و خوانندههای خودمان آمدند خواندند. امروز سقاباشی و دهباشی و حکیم امینالسلطان که به امامخوان میماند دیده شدند از شهر با ترمتاس آمده بودند. باز میروند. میرشکار این سفر نیامده است، شهر مانده است. علیخان پسرش با اوشاقلر آمدهاند. شیخالاطبا و میرزا زینالعابدین هم تا سرحد میآیند. هر روز دیده میشوند.