صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۲۸ شهريور ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۳۱۳۳۶
تاریخ انتشار: ۴۶ : ۱۷ - ۰۳ اسفند ۱۳۹۸
تورق خاطرات چهره‌ها در «انتخاب»؛
بعد از سال ۵۱ بود که دیدار ما خیلی کمتر از گذشته شد چراکه مرتضی زندگی مخفیانه‌ای داشت و به قول معروف کمتر آفتابی می‌شد. همان سال مرتضی خانه‌ایی در خیابان امام خمینی (سپه غربی) اجاره کرد و ضمن آموزش و مطالعه درباره سازمان، طرز کار با سلاح‌های گرم و مواد منفجره را فراگرفت. / در کمیته برای دست به سر کردن ما گفتند: «جنازه پسرتان در قم دفن شده است.»، اما در کجای قم؟ این را دیگر نمی‌گفتند. با این همه ما به قم هم رفتیم. ولی چطور می‌شد گوری را که کوچک‌ترین نشانه‌ای از آن نداشتیم پیدا کنیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: سه‌شنبه شانزدهم اردیبشهت ۱۳۵۴ مرتضی صمدیه لباف، از اعضای سازمان مجاهدین خلق به دست وحید افراخته از رفقای هم‌سازمانی‌اش مورد سوءقصد قرار گرفت، آن هم زمانی که رفقا به سر قرار ساختگی کشانده بودندش. اما زنده ماند و به وسیله برادرش به بیمارستان منتقل شد. جرمش از نظر رفقا این بود که ایدئولوژی مارکسیستی سازمان مجاهدین خلق را نپذیرفته و همچنان با عده‌ای دیگر از اعضای سازمان مذهبی باقی مانده بودند. مرتضی صمدیه لباف پس از اعزام به بیمارستان توسط ماموران ساواک دستگیر می‌شود و سرانجام در سحرگاه چهارم بهمن ۱۳۵۴ درمیدان تیر چیت‌گر به اعدام می‌رسد. آن‌چه در پی می‌خوانید روایت زندگی اوست از زبان مادر و بردار بزرگ‌ترش، عباسعلی، که در مجله اطلاعات هفتگی مورخ جمعه ۱۰ اسفند ۵۸ منتشر شد:

روایت مادر؛ به خودم می‌بالم که پسری به اسم مرتضی داشته‌ام
پسر شهیدم مرتضی، سی‌وسه سال پیش در یکی از محله‌های اصفهان در میان خانواده‌ای مومن و معتقد به اسلام متولد شد. مرتضی از بچگی، پسری آرام و ساکت، اما کنجکاو بود. طوری که وقتی در مورد چیزی کنجکاوی نشان می‌داد، تا به ته و توی قضیه نمی‌رسید دست برنمی‌داشت. این کنجکاوی او باعث خوشحالی من و دیگر افراد خانواده می‌شد. مرتضی بزرگ شد و وقتش رسید که روانه مدرسه بشود. اسمش را در مدرسه «جامی» نوشتیم و او با ذوق و شوق به دبستان رفت. شش سال بعد تحصیلات ابتدایی‌اش را در همان دبستان به پایان رساند. چند سالی در دبیرستان «هاتف» درس خواند و سپس ادامه تحصیلاتش را در دبیرستان «ادب» دنبال کرد. در سال‌های آخر دبیرستان بود که پایش به کلوب‌های مذهبی مدارس باز شد. او غالبا با اطرافیان، به‌خصوص با دانش‌آموزان پیرامون مسائل مذهبی بحث و گفتگو می‌کرد و غالبا در بحث‌هایش حرفش را به طور منطقی به کرسی می‌نشاند و آن‌ها را به طرف خود می‌کشید... تا این‌که مرتضی در سال ۴۵ وارد دانشگاه صنعتی شریف شد و از آن پس بود که دامنه فعالیت‌هایش را وسیع‌تر کرد. این مسئله باعث شد که او کمتر به سراغ ما بیاید. وقتی یک بار از او پرسیدم: «چرا کمتر به نزد من می‌آیی؟» گفت: «مادر، من دنباله‌روی احادیثی هستم که خود تو برایم گفته‌ای... من به همان راهی می‌روم که خودت مرا به آن راه هدایت کردی؛ بنابراین توقع نداشته باش که من غالبا به نزدت بیایم. من هرچه بیش‌تر در خدمت خلقم باشم راضی‌ترم...» او کمتر به دیدار ما می‌آمد، اما نامه‌هایش مرتب به دست‌مان می‌رسید. نامه‌هایی که محتوی بیانیه‌ها و اعلامیه‌هایی از امام خمینی بود. ما از اولین کسانی بودیم که نامه‌ها و اعلامیه‌های امام خمینی را – توسط مرتضی – می‌خواندیم. ولی از آن‌جا که می‌دانستم هر لحظه امکان دارد به خانه‌مان حمله کنند و حتی زیر آجر‌ها را بگردند، آن‌ها را پس از مطالعه به دیگران رد می‌کردیم.

من به خودم می‌بالم که پسری به اسم مرتضی داشته‌ام. به وجود مرتضی افتخار می‌کنم که در دوران خفقان و اختناق و دیکتاتوری شاه خائن از مبارزین و پیروان خط امام بود... غرق در غرور می‌شوم از این‌که با جوشیدن خون پسر شهیدم و دیگر شهدا، تحت رهنمود‌های امام امت، انقلاب اسلامی‌مان به پیروزی نشست...

پسر شهیدم در سال ۱۳۵۰ با سازمان مجاهدین خلق آشنا شد. پس از مدت کوتاهی به عضویت سازمان درآمد و از آن پس به فعالیت در تیم‌های سازمانی پرداخت. همان سال بود که تحصیل را با گرفتن مرخصی پزشکی ترک کرد و به تیم‌های حرفه‌ای سازمان پیوست. بعد از آن مرتضی تمام نیرو و انرژی خود را صرف سازمان کرد. بعد از سال ۵۱ بود که دیدار ما خیلی کمتر از گذشته شد چراکه مرتضی زندگی مخفیانه‌ای داشت و به قول معروف کمتر آفتابی می‌شد. همان سال مرتضی خانه‌ایی در خیابان امام خمینی (سپه غربی) اجاره کرد و ضمن آموزش و مطالعه درباره سازمان، طرز کار با سلاح‌های گرم و مواد منفجره را فراگرفت.

روایت برادر: وقتی از او پرسیدم چه کسی مورد اصابت گلوله قرارش داده گفت: «رفقا»!
مرتضی در اسفند ماه سال ۵۲ در انفجار دفتر شرکت انگلیسی «گری مکنزی» دست داشت. این انفجار درست در روزی به وقوع پیوست که سلطان قابوس (شاه عمان) وارد تهران می‌شد. انفجار یکی از دکل‌های برق جاده کرج به دست او انجام شد. در اوایل تیر ماه ۵۳ پست برق کارخانه ایرانا به وسیله تیمی که مرتضی در آن فعالیت داشت منفجر شد. این انفجار فقط به منظور اعلام پشتیبانی سازمان مجاهدین خلق از مبارزات کارگران کارخانجات ایرانا و جیپ لندرور انجام گرفت. در ۲۹ خرداد ۵۳ در انفجار پاسگاه ژاندارمری کاروانسرا سنگی دست داشت. از آن‌جا که این پایگاه در سرکوبی تظاهرات حق‌طلبانه کارگران نقشی فعال داشت، برادرم و دوستانش به انفجار پاسگاه مبادرت کردند. بیست‌وششم اسفند ماه ۵۳ اعدام انقلابی سرتیپ زندی‌پور که رئیس کمیته به اصطلاح ضدخرابکاری بود به دست برادرم صورت گرفت... مرتضی در دوره زندگی انقلابی‌اش چندین بار با مامورین مسلح ساواک درگیری پیدا کرد و توانست از دست آن‌ها جان سالم به در ببرد.

مرتضی در سال‌هایی که در دانشگاه صنعتی شریف تحصیل می‌کرد با من در تماس و ارتباط بود. از آن‌جا که من در تهران سکونت داشتم حدود دو سال دورادور ناظر فعالیت‌هایش بودم. یک روز متوجه شدم که در رفتار و اعمال مرتضی وضعی غیرعادی به وجود آمده است. برای آن‌که بیش‌تر در جریان امر قرار بگیرم با او به گفتگو نشستم. پی بردم که او در فعالیت‌های زیرزمینی و نیمه‌مخفی شرکت دارد. در میان حرف‌های‌مان او چیزی به من گفت که من دیگر سکوت کردم و جوابی ندادم. مرتضی به من گفت: «ما درختی را کاشته‌ایم که برای رشد کردن احتیاج به آب دارد و آب این درخت جز خون ما چیز دیگری نیست.» مدتی از این ماجرا گذشت یک روز ساعت حدود ۷ بعدازظهر بود و من تازه وارد خانه شده بودم که مرتضی شتابان وارد خانه شد. پیکرش غرق در خون بود. با مشاهده آن وضع با تعجب پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده؟» که مرتضی در جوابم گفت: «داداش تیر خورده‌ام.» تعجب من زمانی بیش‌تر شد که وقتی از او پرسیدم چه کسی مورد اصابت گلوله قرارش داده گفت: «رفقا»! اما هرچه پرسیدم «کدام‌شان تو را هدف گلوله قرار داده‌اند به من جوابی نداد» و گفت: «هرچه زودتر مرا به بیمارستان برسان.» با هم از خانه درآمدیم و سوار اتومبیل شده و روانه بیمارستان شدیم. توی راه هرچه سعی کردم بفهمم چه کسی او را گلوله زده است موفق نشدم. او فقط می‌گفت: «کاری به این مسئله نداشته باش.» و اصرار داشت که زودتر او را به بیمارستان برسانم. نمی‌دانستم او را به کدام بیمارستان ببرم که نتوانند شناسایی‌اش کنند و بالاخره پس از گفتگو با مرتضی او را به بیمارستان سینا رساندم. قبل از آن‌که وارد بیمارستان بشویم مرتضی به من گفت: «تو وظیفه برادری را انجام دادی، به همین دلیل نمی‌خواهم که توی دردسر بیفتی بنابراین پس از رساندن من به اورژانس فرار کن. این را هم بدان که من نه کسی را کشته‌ام و نه ردی از خودم به جای گذاشته‌ام. اما این را می‌دانم که مرا می‌کشند. شاید این آخرین دیدار ما باشد.» این را گفت و از حال رفت... و من فقط برایش دعا کردم و او را به اورژانس رساندم. در آن‌جا که سعی داشتند مرا برای بازجویی نگهدارند، به هر قیمتی که بود فرار کردم و خواسته برادرم را عملی کردم. فردای همان روز یکی از آشنایان را که یک خانم بود به بیمارستان فرستادم تا از مرتضی اطلاعاتی برایم بیاورد. آن خانم پس از ساعتی برگشت و به من گفت: که: «مرتضی را محل دیگری برده‌اند.» پس از آن تلاش ما برای پیدا کردن محل بازداشت او شروع شد. اما به هرجا که می‌رفتیم دست خالی و ناامید برمی‌گشتیم. در مدت ۴ ماه یک پای‌مان توی زندان‌ها بود و یک پای‌مان در کمیته و سازمان امنیت...، ولی انگار مرتضی یک قطره آب شده و در زمین فرو رفته بود. تا این‌که چهار ماه بعد خبر دستگیری او و ده نفر دیگر را در روزنامه‌ها نوشتند. از مرتضی و ده تن دستگیرشده دیگر به عنوان «مارکسیست اسلامی» اسم برده شده بود... بعد از چاپ آن خبر تلاش ما برای دیدن مرتضی چند برابر شد. حالا دیگر می‌دانستیم که او در دست جلادان رژیم اسیر است و زیر شکنجه قرار دارد. ولی به هرکجا که مراجعه می‌کردیم از وجود او اظهار بی‌اطلاعی می‌کردند و وقتی هم می‌گفتیم که خبر دستگیری‌اش را در روزنامه‌ها نوشته‌اند می‌گفتند: «پسرتان یک خرابکار است و ملاقات با او اگر محال نباشد به همین سادگی‌ها هم صورت نمی‌گیرد.» ما برای ملاقات گرفتن مرتضی به هر دری زدیم، اما مگر توانستیم موفق به دیدار بشویم... چند هفته بعد از آن بود که بار دیگر روزنامه‌ها از مرتضی خبر داشتند. اما این بار خبر مرگ او را چاپ کرده بودند... با چشمانی اشک‌بار و دلی افسرده رفتیم که جنازه مرتضی را تحویل بگیریم، اما جنازه او نه در پزشکی قانونی بود و نه در جای دیگر... به هر کجا که رفتیم در مورد جنازه او جواب دادند: «ما جنازه‌ای به این اسم نداریم.» یک بار هم در کمیته برای دست به سر کردن ما گفتند: «جنازه پسرتان در قم دفن شده است.»، اما در کجای قم؟ این را دیگر نمی‌گفتند. با این همه ما به قم هم رفتیم. ولی چطور می‌شد گوری را که کوچک‌ترین نشانه‌ای از آن نداشتیم پیدا کنیم.