سرویس تاریخ «انتخاب»: ۱۳ آبان ۹۸ که فرا برسد، درست ۴۰ سال از سالروز تسخیر سفارت آمریکا در ایران توسط دانشجویان پیرو خط امام میگذرد، این اقدام دانشجویان روابط دو کشور را در طول ۴۰ سال بعد در همه ابعاد تحت تاثیر خود قرار داد. «انتخاب» به مناسبت چهلمین سالگرد این رویداد میکوشد هر روز با بازنشر خاطرهای از یکی از دانشجویان تسخیرکننده سفارت، مخاطبان را هرچه بیشتر در جریان جزئیات این رویداد مهم قرار دهد. آنچه در پی میخوانید بخشی از خاطرات معصومه نورمحمدی جامی است:
از چهارراه مفتح که آن موقع «مبارزان» میگفتیم، بچهها به طرف در اصلی سفارت راه افتاده بودند. یکی از بچهها به من یک چوب داد و، چون چادر سرم بود، مسلح به یک چماق شدم و همینطور آمدم توی جمع و فقط عکس امام را به من دادند – فکر میکنم شب به ما آن عکس را دادند که همه با آن شناخته شویم – راه افتادیم و فکر میکنم ۲-۳ دقیقه بیشتر طول نکشید که رسیدیم به در اصلی که در باز شد و پشت سر هم بچهها وارد سفارت شدند. همه در جای خودمان که از قبل در آن جلسه هماهنگی اعلام شده بود مستقر شدیم. آن عکس معروفی که از دانشجویان مرد در حال بالا رفتن از در سفارت وجود دارد، دقیقا ما پشت سر آنها هستیم. یکی از دانشجویان هم شهید ترکاشوند بود که بالا رفته بود. در ذهنم اینطور است که ایشان زنجیر در را بریدند و وارد شدند و در را باز کردند، چون نقشه داشتند. ما هم میدانستیم که باید کجا مستقر شویم و سریع رفتیم قسمت شمال ساختمان که محل استقرار دانشگاه تهران بود مستقر شدیم. هوا هم نسبتا سرد بود و یک نم بارانی هم وسط کار زد.
خیلی هم خسته شدیم وسرما خوردیم، خیلی گرسنه بودیم و یادم هست که تازه ساعت ۲ بعدازظهر چند تا دونه خرما برایمان آوردند. بعد از اینکه سفارت اشغال شد و گروگانها را گرفتند ساختمان «کاردار» را به ما دادند که ساختمان خوبی هم بود. در قسمت شمال و بالاترین ساختمانی که در سفارت بود را به ما دادند. ساختمانی بود که خانواده «کاردار» در آن زندگی میکردند. [...] ما تصور میکردیم که میرویم یک تحصن ۳ ساعته فوقش یکروزه انجام میدهیم تا اینها مجبور شوند شاه را برگردانند.
[..]قبل از ما بچههای فداییان خلق هم چنین حملهای به سفارت داشتند که سفارت را بگیرند. شاید به نوعی خود آمریکاییها هم میدانستند که شرایط، شرایط ویژهای است و فکر میکنم که کاملا آمادگی این را داشتند. حفاظت آمریکاییها چندلایه بود. وقتی که بچهها وارد شدند، اگر دستگاههای خردکنشان خراب نمیشد شاید از اسنادی که بچهها توانستند بازسازی کنند، چیزی به دست ما نمیرسید. احتمالا بچههای دیگر گفتهاند، یک آمبولانسی در سفارت بود که صوت ارتباطی داخل سفارت را داشتیم. توسط دانشجویانی که زبان انگلیسی میدانستند متوجه شدیم که تحرکات داخل سفارت چیست و به بیسیم آنها به نوعی شنود داشتیم. ما عملا تا نزدیکیهای ساعت یک و دو بود که در حالت سکوت و سکون بودیم و همه در آن دور و بر حلقه زده و منتظر بودیم. فقط در یک مرحله آقایی که دستمال سفید دستش بود از راهپلهای که در قسمت درب شمال سفارت بود، بیرون آمد. یکی از دانشجویان پسر به نزدیکی او رفت. آن آمریکایی هم با قلدری یکی سیلی به صورت آن دانشجو زد، با یک حالتی که شما با چه حقی وارد سفارت شدهاید؟ با یک حالت حسابشده که یک زهرچشم از بچهها بگیرد. نمیدانم که خودم دیدم یا شنیدم که آن دانشجو هم متقابلا عکسالعمل نشان داد و زد به صورت آن آمریکایی. این نشاندهنده نگرش بچهها بود. یعنی اینها نیامدهاند که منفعلانه برخورد کنند، آمدهاند که یک جریانی انشاءالله بسازند [...].
[...] خاطرم هست که آقای بیطرف عنوان کرد که نیروهای نظامی، چون از پلیس خودمان است امکان ندارد که حرکت تندی علیه ما بکند. بالاخره میدانند که این افراد بچه مسلمان هستند و عکس امام خمینی (ره) با آنها هست. اینها یک اطمینانی را به ما میدادند از این جهت که ما منتسب به امام هستیم و مورد تعرض پلیس قرار نمیگیریم. در آن مقاومت اولیه حتما پلیس دخالت داشت، اما ضرب و شتم نبود. چون خیلی سریع داخل سفارت و ساختمان اصلی شدیم. یعنی آن ساختمان آجری که مقر اصلی سفارت هست، در اختیار بچهها قرار گرفت. طبق قراردادهایی که همه با هم گذاشته بودند، عمل کردند و بچههای پلیتکنیک فکر میکنم قسمت جنوبی بودند. چون در قسمت خروجی بعد از اینکه گروگانها بیرون میآمدند در عکسها هم موجود است که اکثرا بچههای پلیتکنیک را میبینیم.
در هر صورت ما تا ساعت سه الی سه و نیم بعدازظهر؛ خیلی خسته، گرسنه و سرماخورده منتظر بودیم. آمریکاییها هم در همین مدت تحرکات و کار تخلیه و تخریب اسنادشان را انجام میدادند تا جایی که بچهها مرحله اولیه ورود به سفارت را انجام دادند و گاز اشکآور انداختند. من داخل ساختمان سفارت نشدم، یعنی حیطه وظیفه من محوطه سفارت بود. بعد از اینکه گروگانها را بیرون آوردند، گروههای مختلف با هم بودند و همه را توی یک اتاق گذاشته بودند. مثلا ۱۵ نفر با هم در یک اتاق بودند. بعد از ۳-۴ ساعت که ما را تقسیم کردند به ما گروگانی تحویل داده نشد که محافظت کنیم. به مرور شب که شد بچههای دانشگاه تهران ساختمان کاردار را گرفتند. خود سفارت آمریکا هم خیلی بزرگ است. اگر اشتباه نکنم ۱۲ هکتار است و از لحاظ آب و برق هم نسبت به شهر بینیاز است؛ یعنی خودش آب دارد، برقش را خودش تولید میکند؛ ولتاژ برق آنجا ۱۱۰ است و خیلی از وسایل بچههای ما دچار مشکل شد. از نظر مواد غذایی هم سوپرمارکت خیلی بزرگی داخلش بود. یک ساختمان بزرگی در قسمت وسط قرار داشت که حالت کاباره آنجا را داشت که ما به آن میگفتیم «ساختمان سفید». از خیابان مفتح که داخل بروید این ساختمان دیده میشود. چند وقت پیش که رفتم آنجا قدری دلم سوخت، احساس کردم سپاه نسبت به حفظ اینجا مقداری بیتوجه بوده است. کانکسهای خیلی بیقوارهای آنجا بود که به نظرم خیلی بد عمل شده بود. چون داخل سفارت بسیار زیبا بود. قسمت بالای سفارت درختهای کاج بلندی داشت و بسیار پردرخت و انواع گیاهها و میوهها را داشت و کنار جویهای آبش گلهای زنبق کاشته بودند.
سفارت چند باغبان پاکستانی هم داشت که این باغبانها را به علت مسائل امنیتی که ما شنیدیم بحث تجسس هم داشتهاند از لانه بیرون کرده بودند. خدا شهید ترکاشوند را رحمت کند، ایشان خوف داشت که این درختها خشک شود. یادم هست که تمام این درختها را با یک جویهای باریکی به هم وصل میکرد. بعدازظهرها یا بعد از اینکه پاسش تمام میشد، حتما خیلی از بچهها هم شاید دیده باشند هم توجه نکردهاند، این درختها را با یک جویهای کوچکی به هم وصل میکرد که اگر یک شلنگ میانداختند داخلی جوی همه درختها آب بخورند؛ یعنی یک توجههای اینچنینی بود. هرکس با عرقی که داشت همکاری میکرد. او، چون یک بچه کشاورز بود، دوست داشت که آن حالت سرسبزی آنجا حفظ شود. حتی زمانی پیش آمد که ما خودمان در آن زمین بالای سفارت که بایر بود کشت و زرع کردیم. البته دخترها بودند که مقداری خیار و گوجه آوردیم کاشتیم، اما در سطح بعدی، کاری که من داشتم یا آن مجموعهای که با هم زندگی میکردیم کار حفاظت از گروگانها بود. در لانه تعداد قابل توجهی زن بودند، حدود ۱۰۰ نفر و شاید هم بیشتر که به فرمان حضرت امام خمینی (ره) در یک مرحله سیاهپوستها و خانمهایی که ارتباط آنچنانی نداشتند آزاد شدند. البته ناگفته نماند که خیلی از اینها ظاهرا در ابتدای تسخیر از راههای داخل از همین ساختمان کاردار سفارت توانسته بودند فرار کنند.
البته من شنیده بودم که داخل سفارت فاضلابهایی است که به سفارت کانادا راه دارد، اما دقیقا نمیدانم، چون با چشمانم ندیدم. چون چند سفارت هم نزدیکمان بود. چهار نفرشان بعدا معلوم شد پناهنده شدهاند به سفارت کانادا که اصلا هیچ اطلاع و خبری از آنها منتشر نشد. بعدا که از ایران خارج شدند ما متوجه شدیم روزی که حمله شده بود، داخل سفارت بودند و بعد فرار کردند. حضرت امام خمینی (ره) که اجازه دادند این تعداد آزاد شوند، دو خانم مانده بودند که عملا محافظت از این دو بر عهده دخترهای سفارت بود. ما به صورت عادی پاس میدادیم، همانطور که هر قسمت از سفارت تقسیمبندی شده بود و در هر قسمت عدهای پاس داشتند که ۲ ساعته عوض میشد، اما خود گروگانها هم ۲۴ ساعته نیاز به محافظت داشتند. اوایل که راحت بودند، چون حفاظت داخل اتاق نبود، اما بعد از جریان حمله طبس ما پاس داخل اتاق هم گذاشتیم که کمرنگ بود و بعد از مدتی آن را هم حذف کردند. خانم «الیزابت سوئیفت» که دبیر دوم سفارت بود و «کاترین کوپ» که رئیس انجمن ایران و آمریکا بود، فقط این دو نفر باقی مانده بودند. ناگفته نماند که این دو به خصوص الیزابت بسیار با ما همراه بودند و خیلی با ما همکاری کرد.
[...] اصلا دخترها با آقایان آمریکایی هیچ ارتباطی نداشتند. یعنی کار مراقبت از گروگانهای آمریکایی بر عهده آقایان بود. البته یک ساختمانی بود که خانمها هم در آن بودند، اما گروگانها دائما جابهجا میشدند. اینطور نبود که دائم یک جا باشند، بهخصوص بعد از قضیه ۱۳ آبان که حالا توضیحاتی هم حتما بقیه آقایان دادهاند که گروگانها در سطح کشور توزیع شدند.
بعد از قضیه طبس قرار شد اینها پراکنده باشند تا احتمال حمله نباشد و اعلام شد که اینها در کشور توزیع شدهاند. اما اینکه حالا حتما این کار انجام شود خیلی هم اینطور نبود، چون بالاخره محافظت اینها در سطح کشور خیلی سخت بود، ولی به هر صورت جایشان عوض میشد [...].
منبع: دانشجویان و گروگانها؛ تاریخ شفاهی دانشجویان پیرو خط امام، تدوین: حسین جودوی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، تابستان ۹۲، صص ۲۴۰-۲۴۵.