صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۱۰۰۳۷
تاریخ انتشار: ۰۴ : ۱۶ - ۱۰ آبان ۱۳۹۸
تسخیر سفارت آمریکا به روایت دانشجویان پیرو خط امام؛ بخش ۱
خبرنگار آمریکایی در روز دوم و سوم از من پرسید: «اسم شما چیست؟» من تا آن زمان فکر نکردم که ممکن است کسی اسمم را بپرسد، با خود گفتم چرا اسمم را به این آقا بگویم. حالا تمام این افکار در ظرف ۱۰ تا ۱۵ ثانیه بود که آدم فرصت دارد فکر کند. با خودم گفتم اسمی بگویم که برای او آشنا باشد، گفتم: «اسم من مریم است.» گفت: «مری؟» گفتم: «بله.» این اسم دیگر از آن روز روی من ماند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: ۱۳ آبان ۹۸ که فرا برسد، درست ۴۰ سال از سالروز تسخیر سفارت آمریکا در ایران توسط دانشجویان پیرو خط امام می‌گذرد، این اقدام دانشجویان روابط دو کشور را در طول ۴۰ سال بعد در همه ابعاد تحت تاثیر خود قرار داد. «انتخاب» به مناسبت چهلمین سالگرد این رویداد می‌کوشد هر روز با بازنشر خاطره‌ای از یکی از دانشجویان تسخیرکننده سفارت، مخاطبان را هرچه بیش‌تر در جریان جزئیات این رویداد مهم قرار دهد. آن‌چه در پی می‌خوانید بخشی از خاطرات معصومه ابتکار است که در ایام تسخیر سفارت در بخش روابط‌عمومی، تصحیح و ویراستاری اسناد و نیز به عنوان مترجم حضور داشت:

چند روز بعد از جریان تصرف دانشجویان به من گفتند در لانه به شما نیاز است. با اعضای خانواده مشورت کردم، طبیعی بود که پدر و مادر در این امر خیلی راغب نبودند و به همین خاطر من گفتم: «یک چیزی درون من است که می‌گوید باید بروم و طاقت ماندن ندارم.» حُسن موضوع این بود که نسل ما به دلیل همان رویکرد اعتقادی که نسبت به مسائل داشتیم اعتماد والدین‌مان به ما زیاد بود. قبل از دوره ۱۳ آبان از طریق کمیته کارگری با انجمن اسلامی ارتباط داشتیم. آقای مهندس خالقی که بعدا آزاده و وزیر آقای خاتمی شد، رئیس کمیته کارگری دانشگاه پلی‌تکنیک بود. ما گروهی از دانشجویان مسلمان (شاخه‌ای از انجمن اسلامی) بودیم که بیش‌تر در محیط‌های کارگری کار می‌کردیم. من دختر ۱۹ ساله نازپرورده، هر روز بعد از دانشکده ساعت چهار سوار اتوبوس شرکت واحد می‌شدم و به کیلومتر ۱۸ جاده کرج می‌رفتم. تک و تنها به کارخانه کفش وین می‌رفتم و به ۵۰ نفر از کارگران سوادآموزی درس می‌دادم، کتابخانه راه‌اندازی کردیم و کار فرهنگی و آموزشی می‌کردیم. شب هم زودتر از ۹ و ۱۰ شب خانه نمی‌آمدم. خانواده هم به کارهای غیرمتعارف ما عادت کرده بودند و اعتماد هم داشتند. بالاخره می‌دانستند تحول فکری که در نسل جوان اتفاق افتاده مبتنی بر مشی اعتقادی است. خلاصه پذیرفتند. من روز بعد وارد سفارت شدم. بعدا آقای محمد هاشمی [همسر معصومه ابتکار] مدعی شدند که «من در را به روی خانم ابتکار باز کردم»، اما الان هم خاطرم نیست که آقای هاشمی این کار را کردند یا خیر. ایشان در کتاب «تسخیر» مدعی شدند که این طرح آوردن من به لانه پیشنهادش از طرف ایشان بود.

چون من از روز دوم وارد لانه شدم به همین خاطر کارها از قبل بین دانشجویان، در تمام واحدها و بخش‌ها تقسیم شده بود. به من گفتند در روابط‌عمومی مراجعه خبرنگار زیاد است و نیاز به برنامه‌ریزی برای خبرنگاران و ترتیباتی برای پاسخ‌گویی به سوالات‌شان داریم. از آن پس صبح تا ظهر در روابط‌عمومی بودم و متوسط روزی ۵ تا ۱۰ مصاحبه داشتیم. بستگی به سنگینی مصاحبات داشت گاهی کمتر می‌شد، تعدادی از مصاحبات داخلی و بیش‌ترشان بین‌المللی بود. هجوم خبرنگاران باعث می‌شد که در بعضی از مواقع فشار و درخواست‌ها را حریف نمی‌شدیم از ظهر هم به بخش اسناد می‌رفتم. کار من ویرایش و تصحیح نهایی اسناد بود. بچه‌ها تغییراتی را انجام می‌دادند و در نهایت مرحله نهایی که چک کردن با سند اصلی بود به من واگذار شده بود و این‌که ببینیم اسناد چیست و طبقه‌بندی کنیم و... را کار کردیم. بعد روی مرحله‌ای افتادیم که افشاگری صورت می‌گرفت. در مرحله بعد مرحله نهایی ویرایش اسناد را اکثرا من انجام می‌دادم. این کار به ۱۰ و ۱۱ شب می‌رسید. با این حال من خیلی دوست داشتم نگهبانی هم بدهم.

[نگهبانی] برای کسی که کار روزانه داشت اجبار نبود، چون کارها تقسیم شده بود. یک تعداد از دانشجویان کارشان پاسداری و حفاظت از گروگان‌ها بود. برای ما که در قسمت‌ اسناد بودیم نگهبانی اختیاری بود. من بیش‌تر پاس دو تا چهار صبح را می‌گرفتم و همه می‌دانستند من در این زمان پاس حیاط را می‌گرفتم (اگر هوا سرد نبود). حدود چهار صبح به خوابگاه خواهران [ساختمان ویزا] می‌رفتم. شاید نصف بچه‌های لانه خانم بودند. ۱۷۰ تا ۱۸۰ نفر از ۳۵۰ نفر.

من در طول عمرم نه با خبرنگاری مواجه شده بودم و نه مصاحبه کرده بودم و ترجمه انگلیسی – فارسی هم‌زمان نداشتم و دانشجویی بودیم که تنها تحلیلی از کارمان داشتیم اما آموزش خاصی ندیده بودیم. مخصوصا برای من که در آن فضای مدرسه بین‌المللی که آمریکایی‌ها بودند، زندگی کرده بودم و ارزش‌هایی که به عنوان فرهنگ آمریکایی تبلیغ می‌کردند با آن‌چه در ایران به عنوان سیاست‌های دولت آمریکا رخ داد تفاوت و نفاق وحشتناکی داشت. من این نفاق را مشخصا حس می‌کردم. آن‌ها دوگانه عمل می‌کردند. آن‌چه از فرهنگ آمریکایی را که لمس کردم با آن‌چه دولت آمریکا به نمایندگی از ملت در کشور دیگر به جا می‌گذارد دوگانه بود. این برای من انگیزه بود اما تجربه عملی نداشتیم.

خبرنگار آمریکایی در روز دوم و سوم از من پرسید: «اسم شما چیست؟» من تا آن زمان فکر نکردم که ممکن است کسی اسمم را بپرسد، با خود گفتم چرا اسمم را به این آقا بگویم. حالا تمام این افکار در ظرف ۱۰ تا ۱۵ ثانیه بود که آدم فرصت دارد فکر کند. با خودم گفتم اسمی بگویم که برای او آشنا باشد، گفتم: «اسم من مریم است.» گفت: «مری؟» گفتم: «بله.» این اسم دیگر از آن روز روی من ماند.

منبع: دانشجویان و گروگان‌ها؛ تاریخ شفاهی دانشجویان پیرو خط امام، تدوین حسین جودوی، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول، تابستان ۹۲، صص ۳۴-۳۶.