صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۵۰۵۰۲۷
تاریخ انتشار: ۱۷ : ۱۸ - ۱۲ مهر ۱۳۹۸
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛
حدود ساعت ۵ بعدازظهر رئیس گمرک آمد. مردی حدود ۵۰ سال سن با قیافه سوخته عربی و با لباس‌های کویتی، کوتاه‌قد و چاق بود. بعد از مدتی صحبت با صراحت گفت که شما نمی‌توانید وارد کویت بشوید. و این دستور از جانب شخص «امیر» است. بحث ما با او بی‌فایده بود. تهدید و تطمیع هم اثری نداشت. اما چون امام اظهار کرده بودند که دیگر حاضر نیستند به نجف برگردند، می‌خواستیم که به یک ترتیبی از راه کویت خارج شویم، لذا به او پیشنهاد شد که با توجه به دستورات دولت کویت دیگر قصد ماندن در کویت را نداریم، اما اجازه بدهید که ما یکسره از مرز به فرودگاه کویت و از آن‌جا با اولین هواپیما که از کویت پرواز می‌کند، به هر کجا که باشد برویم. ولی آن‌ را قبول نکرد. به او گفته شد که اگر نگران هستید که ما پس از ورود به شهر به جای رفتن به فرودگاه در شهر بمانیم، می‌توانید ما را تحت نظر ماموران خودتان به فرودگاه ببرید. باز قبول نکرد و اصرار ما هم بی‌فاید ه بود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: اوایل شهریور ۱۳۵۷، سید محمود دعایی، یکی از همراهان امام خمینی در نجف، به ابراهیم یزدی، نماینده نهضت آزادی در آمریکا، تلفن می‌زند و اعلام می‌کند که امام خمینی تصمیم قطعی برای خروج از عراق گرفته‌اند و از او می‌پرسد که «آیا شما به عراق می‌آیید یا خیر؟» و می‌گوید: «آقای خمینی تاکید دارند که اگر ممکن باشد، هرچه زودتر بروم بهتر است.» ابراهیم یزدی با دریافت این پیغام عزم سفر به نجف را جزم می‌کند.

به گزارش «انتخاب»، یزدی که یکی از همراهان امام از نجف تا مرز کویت بوده است، جزئیات این سفر را که روز چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۵۷ آغاز شد، در جلد سوم خاطرات خود این‌طور بیان می‌کند:

... روز سه‌شنبه ۱۱ مهر ماه برابر با سوم اکتبر ۷۸ ساعت ۸ صبح با اولین هواپیما از کلن به پاریس رفتم و از همان فرودگاه با اولین هواپیما عصر آن روز به بغداد رفتم. ساعت ۹:۳۰ شب وارد بغداد شدم... در خیابان رشید بغداد هتل‌های زیادی هست اما آن شب به هریک مراجعه کردم اتاق خالی نداشتند. معلوم شد به علت نمایشگاه بین‌المللی که همان روزها در بغداد دایر بود، هتل‌ها پر بود از مسافران خارجی. سعی کردم با نجف تلفنی تماس بگیرم و کسب خبری بکنم اما موفق نشدم. نه تلفن منزل آقا و نه تلفن سایر دوستان هیچ کدام جواب نمی‌داد. [...]

بعد از کمی سرگردانی و پرسه زدن در خیابان‌های بغداد، بالاخره تصمیم گرفتم به جای ماندن در بغداد یکسره به نجف بروم. به همین سبب یک سواری دربست کرایه کردم و با دادن ۱۱ دینار عراقی به طرف نجف حرکت کردم. حدود ساعت یک بعد از نیمه شب وارد نجف شدم.

این اولین سفر من به نجف نبود [...] اما این بار وضع طور دیگری بود. وضع شهر در ساعت یک بعد از نیمه شب کاملا غیرعادی به نظر می‌آمد. سکوت همه جار را گرفته بود به جز چند تک‌ چراغی که در خیابان‌ها سوسو می‌زدند و چراغ‌های گنبد حرم امام علی (ع) و نوشته بزرگ «الله» که بر بالای گنبد پرنور می‌درخشید، همه جا را تاریکی گرفته بود. ماشین‌های پلیس عراق در خیابان‌های شهر نجف در گردش بودند! [...] تاکسی از کوچه منزل آقای خمینی رد شد. یک ماشین پلیس سر کوچه و دو نفر شخصی توی کوچه ایستاده بودند. انتهای خیابان جلوی حرم پیاده شدم، چاره‌ای هم نداشتم. پیاده راه افتادم در کوچه‌های تاریک اطراف حرم. بعد از کمی تفکر بهتر آن دیدم که یکسره بروم منزل ایشان. از خیابان که پیچیدم توی کوچه منزل مسکونی آقای خمینی، ماموران عراقی مرا گرفتند و بردند سر کوچه در خیابان و سرگروه خود را که توی ماشین پلیس بود صدا کردند. وی پس از چند سوال کوتاه از من، با بی‌سیمی که در دست داشت با مرکزی صحبت و ماجرا را گزارش کرد. بعد از حدود ۱۰-۱۵ دقیقه چند مامور دیگر در یک ماشین آمدند و سوال و جواب شروع شد [...] آن‌ها که واردتر بودند پاسپورت مرا دیدند، ورقه‌های هویت را بررسی کردند، کیف دستی مرا گشتند و سپس پرسیدند: «چرا به عراق آمده‌ای؟» گفتم: «سفارت خودتان ویزا داده است. مگر کار خلافی کرده‌ام؟» پرسیدند: «چرا به نجف آمده‌ای؟ و منزل خمینی چه کار داری؟» گفتم: «نماینده امام هستم. برای ایشان آمده‌ام. قبلا هم چندین بار به نجف آمده‌ام.» پرسیدند: «چرا این وقت شب به نجف آمده‌ای» گفتم: «در بغداد به علت نمایشگاه بین‌المللی هتل‌ها پر بودند و جا گیر نیاوردم. به همین دلیل تاکسی گرفتم و یکسره به نجف آمدم.»

سوال و جواب‌ها به طول انجامید. سپس آن‌ها بار دیگر از طریق بی‌سیم با مرکزشان صحبت کردند و بالاخره گفتند که نمی‌توانم به منزل آقای خمینی بروم، چون ایشان ممنوع‌الملاقات هستند. گفتم: «نمی‌دانستم که ممنوع‌الملاقات هستند، شما اعلام نکرده بودید.» گفتند باید برویم جای دیگری، اما نگفتند کجا. در طول خیابان به طرف حرم به راه افتادیم. در کنار یکی از درهای ورودی به صحن حرم، درِ یک ساختمان قدیمی را زدند. پیرمردی در را باز کرد. با وی نجوایی کردند و سپس مرا به طبقه دوم ساختمان بردند. ظاهرا مسافرخانه بود، اما هیچ مسافر دیگری در آن‌جا نبود. من تنها مهمان بودم!! ساختمانی بود قدیمی، کثیف و تقریبا متروکه. به اتاقی که سه تخت فلزی ساده در آن قرار داشت، هدایتم کردند. گفتند باید شب را آن‌جا بمانم تا فردا صبح تکلیفم را روشن کنند، بعد رفتند. پیرمرد با تعجب مرا برانداز می‌کرد. با او سلام و علیکی کردم که جوابم را داد. او را مرد آرامی دیدم. با وعده «بخشش و انعام» از او قول گرفتم که مرا برای نماز فجر بیدار و در را باز کند که برای نماز و زیارت بروم به حرم و برگردم. وی به راحتی قبول کرد. در را بست و رفت. من با لباس روی تخت دراز کشیدم. اتاق گرم و تخت سیمی ناراحت‌کننده بود و من هم نگران از محیط نامطمئن و سرنوشت نامعلوم. آن شب خوابم نبرد.

با شنیدن صدای آیاتی که قبل از اذان صبح از بلندگوهای حرم پخش می‌شد، از جا برخاستم، وضو ساختم و خود را آماده خروج از اتاق کردم. پیرمرد هنوز نیامده بود. حدود ساعت ۴:۳۰ صبح بود که آمد و در را باز کرد. سلام و علیکی با هم کردیم، انعامش را دادم و به حرم رفتم. [...] بعد از ورود به حرم، در گوشه‌ای، آقای فاضل را که از روحانیان جوان و فعال حوزه علمیه نجف بود، دیدم که به نماز مشغول است. همدیگر را می‌شناختیم [...] در کنارش به نماز ایستادم. او وقتی سلام نمازش را داد در حالی که من هنوز مشغول نماز بودم در گوشم گفت که بعد از نماز منتظر او باشم، موضوع مهم است. بعد با عجله از حرم خارج شد. من تازه سلام نمازم را داده بودم و می‌خواستم زیارت‌نامه را شروع کنم که فاضل مجددا آمد و خواست که فورا همراه او بروم، گفت «آقا منتظرند.» در حالی که شگفت‌زده شده بودم با سرعت همراه وی از حرم خارج شدم و به طرف منزل آقا رفتیم. در سر کوچه چند ماشین سواری آماده حرکت بودند. موقعی که به جلوی در منزل رسیدیم، دیدم ایشان نیز در آستانه آماده حرکت هستند و منتظر رسیدن ما بودند. بعد از سلام و علیک گرم و صمیمانه، در حالی که با هم به طرف یکی از ماشین‌های سواری می‌رفتیم، توضیح دادند که آماده حرکت به سوی کویت و خروج از عراق هستند و من بسیار به موقع رسیده‌ام. آقای دعایی نقل کرد که وقتی آقای فاضل خبر مرا به ایشان داده بود، گفته بودند این از الطاف غیبی است. از من خواستند در همان ماشین بنز سوار شوم. آقای خمینی و حاج احمد آقا در صندلی عقب ماشین نشستند، من هم در صندلی جلو کنار راننده نشستم. راننده آقای مهری از ایرانیان مقیم کویت بود که به همراه برادرش این سفر را تدارک دیده و از کویت برای بردن آقای خمینی به نجف آمده بودند. همراهان دیگر تا آن‌جا که به خاطرم هست، عبارت بودند از آقایان دعایی، املایی، محتشمی، فردوسی‌پور، ناصری، فاضل، سراج، متقی... و برخی دیگر که اسامی آن‌ها به یادم نمانده است. جمعا در ۴ یا ۵ ماشین حرکت کردند. سه ماشین پلیس عراقی از جلو و عقب این کاروان کوچک را بدرقه می‌کرد. عراقی‌ها از حضور من سخت تعجب کرده بودند. آن‌ها آقای خمینی و یارانش را در نجف خوب می‌شناختند. سال‌ها آن‌ها را تحت نظر داشتند. اما ورود و حضور مرا انتظار نداشتند و نمی‌توانستند بفهمند. آن‌ها ظاهرا ماموران شیفت شب نبودند و احتمالا از ماجرای شب قبل من بی‌خبر بودند.

پس از خروج کاروان از حومه شهر نجف، ماشین‌های عراقی ماموران استخبارات (ساواک عراق) همراه کاروان آمدند، اما ماشین‌های پلیس، که ابواب جمعی پلیس نجف بودند، جای خود را به ماشین‌های پلیس راه دادند. در طول راه هر کجا که از حوزه مسئولیت یک واحد پلیس خارج می‌شدیم، گروه جدیدی از پلیس‌های عراقی منتظر بودند و ما را تحویل می‌گرفتند؛ گروه قبلی برمی‌گشت و گروه جدید ما را بدرقه می‌کرد. ظاهرا مقامات عراقی از حرکت آقای خمینی به سوی مرز کویت مطلع شده بودند و مراتب را به پلیس راه اطلاع داده بودند. فاصله نجف تا مرز کویت حدود چند ساعت رانندگی است و از شهر بصره می‌گذرد.

حدود ساعت ۱۰ صبح به محلی به نام «ناصریه» که بین نجف و بصره قرار دارد رسیدیم. در ناصریه برای صرف صبحانه توقف مختصری داشتیم. در بیابان، در پناه یک دیوار خرابه، سفره‌ای پهن کردند و صبحانه‌ای که شامل نان و پنیر و انگور که بسیار لذیذ و گوارا بود صرف شد. روحیه آقای خمینی بسیار شاداب، قوی و خونسرد بود. در این فرصت استراحت آقای خمینی به طور مختصر فشارهای دولت عراق را که از مدت‌ها پیش شروع شده و اخیرا شدت یافته بود شرح دادند. من هم تلفن آقای دعایی و پیغامی را که داده بودند و ماجرای سفرم را شرح دادم.[...].

 

بعد از ناصریه در «زبیر» توقف کوتاهی کردیم و دوستان وضو گرفتند. ابتدا قرار بود که نماز ظهر و عصر در بصره خوانده شود، اما کاروان حرکت خود را بدون توقف در بصره یکسره به طرف شهر مرزی عراق به نام «صفوان» ادامه داد. (در بعضی از نوشته‌ها صفوان را سفوان آورده‌اند که نادرست است. صفوان به معنای سنگ و صخره است. در عربی واژه سفوان وجود ندارد.) حدود ساعت ۱:۳۰ بعدازظهر بود که به شهر رسیدیم و مستقیما به ساختمان گمرک عراق وارد شدیم. گذرنامه‌ها را دادیم و مهر خروجی زدند. سپس برای ادای نماز به یک ساختمان نیمه‌تمام مسجدی که در کنار ساختمان گمرک بود رفتیم و نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندیم. بعد از نماز به ناچار همراهانی که از نجف آمده بودند ولی نمی‌خواستند یا نمی‌توانستند به کویت بیایند، جدا شدند و به نجف برگشتند. اشک حسرت و نگرانی از چشم همراهان جاری بود. آقا طی بیاناتی خطاب به حاضران گفتند که: «از موانع و مشکلات نهراسید. آن‌چه به ما می‌رسد در برابر آن‌چه به سر مردم ما در ایران می‌آید ناچیز است. ما یا باید در نجف می‌ماندیم و سکوت می‌کردیم و انجام وظایف شرعیه خود را تعطیل می‌نمودیم و یا باید حرکت می‌کردیم و به سرزمینی می‌رفتیم که بتوانیم وظایف شرعی خود را انجام دهیم. ما راه دوم را انتخاب کرده‌ایم و با تمام قوا آن را دنبال خواهیم کرد.»

مراسم تودیع به عمل آمد. لحظه‌هایی سخت و حساس بود، همه به سوی سرنوشتی نامعلوم، از دید ما، حرکت می‌کردیم.

پس از تودیع با مشایعت‌کنندگان، از گمرک صفوان و مرز عراق گذشتیم و در حالی که ماموران امنیتی عراق هنوز ما را بدرقه می‌کردند! وارد خاک کویت شدیم. همراهان آقای خمینی در ادامه سفر به کویت عبارت بودند از حاج احمد آقا، آقایان مهری‌ها، دو برادر که از کویت آمده بودند و آقایان املایی و فردوسی‌پور و نویسنده این سطور. بعد از دو یا سه کیلومتر به شهر مرزی کویت به نام «عبدلی» وارد شدیم. در آن‌جا حجت‌الاسلام مهری از کویت، و چند نفر دیگری به استقبال آمده بودند. مقدمات سفر امام به کویت با نهایت بی‌سروصدایی انجام گرفته بود و قرار نبود کسی از این سفر باخبر بشود تا مبادا دشمن پی ببرد و جلوگیری کند. برادران مهری کویتی ایرانی‌تبار هستند که سالیان دراز است که ساکن کویت‌اند و تابعیت کویتی دارند و برای سفرشان از گذرنامه کویتی استفاده می‌کردند. بر طبق مقررات کویت، خارجیان غیرعربی که بخواهند به کویت سفر کنند برای گرفتن ویزا می‌باید از طرف موسسات یا اتباع کویتی دعوت رسمی بشوند. اگر دعوت‌نامه مورد قبول مقامات امنیتی کویت قرار گیرد ویزای ورود به کویت داده خواهد شد. آقای مهری به صفت تبعه کویتی، از آقای خمینی دعوت کرده بود و از آن طریق ویزای ورود برای ایشان گرفته بود. منتها نه به نام «خمینی» بلکه به نام «روح‌الله – مصطفی». در بین اعراب استفاده از نام خانوادگی مرسوم نیست. عموما بعد از نام به جای نام فامیلی، اسم پدر را می‌آورند. مثلا می‌گویند ابراهیم محمدصادق، به ندرت می‌نویسند ابراهیم یزدی. [...] به هر حال آقای مهری چگونگی تهیه ویزای ورود به کویت را برای آقای خمینی چنین شرح داد که درخواست ایشان برای ویزای ورود به کویت به نام «روح‌الله – مصطفی» بود (نام مرحوم پدر آقای خمینی مصطفی بوده است)، و برای حاج احمد آقا درخواست به نام «احمد روح‌الله» بوده است. مقامات امنیت ظاهرا بدون توجه و اطلاع از هویت واقعی افراد مورد درخواست ویزای ورود را صادر کرده بودند. بنابراین موقع ورود به مرز کویت، از همراهان، به جز آقایان املایی و فردوسی‌پور، بقیه ویزای ورود به کویت را داشتند. ظاهرا مرحوم فردوسی‌پور ویزای اقامت کویت را داشت، اما حوادث در مرز کویت نشان داد که مقامات دولتی کویت از هویت اصلی مسافرین مطلع شده بودند. این امر موجب سرگردانی چندساعته در مرز و ممانعت از ورود آقای خمینی و همراهان به کویت شد.

بعد از عبور از صفوان و پشت سر گذاشتن عراق، در برابر ساختمان گمرک کویت توقف کردیم و مدارک ورود را ارائه دادیم. ماموران کویتی ابتدا مهر ورود را بر پاسپورت آن‌هایی که ویزای معتبر کویت داشتند زدند. چون دو نفر از همراهان ویزیای ورود به کویت را نداشتند قرار شد امام و سایر کسانی که ویزای معتبر کویت را دارند، بعد از زدن مهر ورود به کویت بلافاصله حرکت کنند و منتظر موافقت ویزای ورود سایرین نشوند، اما بعد از آن‌که مهر ورود به کویت بر روی پاسپورت‌های ما زده شد متوجه شدیم که ماموران گمرک کویتی در پس دادن پاسپورت‌ها تعلل می‌کنند.

بعد از نیم ساعت و یا کمی بیش‌تر و به علت گرمی هوای بعدازظهر ما را به اتاقی در همان ساختمان گمرک هدایت کردند. ابتدا ما نمی‌خواستیم آقای خمینی حتی از ماشین پیاده شوند. زیرا با توجه به توضیحات آقای مهری نگران بودیم که ماموران کویتی از روی قیافه شناسایی کرده و مزاحمت ایجاد کنند. به همین دلیل در تمام این مدت ایشان در ماشین نشسته بودند. طولانی شدن اجازه ورود، ما را کمی مشکوک کرد.

به هر حال به علت گرمای فوق‌العاده و جواب‌های مبهمی که ماموران کویتی می‌دادند، ما را به سالن مجلل تشریفات گمرک بردند. در آن‌جا ابتدا به ما گفته شد که معاون کل گمرک می‌خواهد شخصا آقایان را ملاقات و صحبت کند. وی بعد از مدتی آمد. مردی بود سیه‌چرده، قدبلند و لاغراندام. سوالاتش خیلی سطحی و ابتدای و نابه‌جا بود. چون آقای مهری که دعوت‌کننده بود، در پرسش‌نامه‌های مربوطه همه این اطلاعات را داده بود. رفتار بسیار محترمانه آن‌ها همراه با سوالات بی‌اساس نشان می‌داد که دفع‌الوقت می‌کنند. گفتند که با تلکس از مرکز کسب تکلیف کرده‌اند و رئیس گمرک علاقه‌مند است بیاید و خودش با شما صحبت کند. درِ اصلی این اتاق به خیابان باز می‌شد. بعد از ورود ما به این سالن، چند مامور مسلح جلوی در گذاشتند. و این امر نشانه آن بود که قطعا مسائل دیگری مطرح است.

حدود ساعت ۵ بعدازظهر رئیس گمرک آمد. مردی حدود ۵۰ سال سن با قیافه سوخته عربی و با لباس‌های کویتی، کوتاه‌قد و چاق بود. بعد از مدتی صحب با صراحت گفت که شما نمی‌توانید وارد کویت بشوید. و این دستور از جانب شخص «امیر» است. بحث ما با او بی‌فایده بود. تهدید و تطمیع هم اثری نداشت. اما چون امام اظهار کرده بودند که دیگر حاضر نیستند به نجف برگردند، می‌خواستیم که به یک ترتیبی از راه کویت خارج شویم، لذا به او پیشنهاد شد که با توجه به دستورات دولت کویت دیگر قصد ماندن در کویت را نداریم، اما اجازه بدهید که ما یکسره از مرز به فرودگاه کویت و از آن‌جا با اولین هواپیما که از کویت پرواز می‌کند، به هر کجا که باشد برویم. ولی آن‌ را قبول نکرد. به او گفته شد که اگر نگران هستید که ما پس از ورود به شهر به جای رفتن به فرودگاه در شهر بمانیم، می‌توانید ما را تحت نظر ماموران خودتان به فرودگاه ببرید. باز قبول نکرد و اصرار ما هم بی‌فاید ه بود.

[...] به هر حال بعد از حدود ۵ ساعت توقف در مرز کویت بالاجبار به سوی مرز عراق برگشتیم. در مرز عراق مشاهده شد که ماموران امنیتی و گمرکی عراق آماده و منتظر ما بودند. این امر نشان می‌داد که میان ماموران امنیتی دو کشور در مرز تبادل اطلاعات می‌شود [...] بعد از ورود مجدد به شهر مرزی صفوان، ابتدا ما را به اتاق رئیس گمرک شهر راهنمایی کردند. در آن‌جا مطلع شدیم که نمی‌توانیم به عراق هم برگردیم. وی گفت: «برای صدور اجازه ورود مجدد به عراق باید با بغداد تماس بگیرد و کسب تکلیف نماید.» سوال ما این بود که چه کسب تکلیفی؟ معلوم شد که برای اجازه ورود مجدد ما به عراق باید سازمان امنیت و مقامات رسمی دولت در بغداد مسئله را بررسی کنند. به این ترتیب ما نه امکان ورود به کویت را داشتیم و نه امکان بازگشت به عراق را.

[...] حدود سه – چهار ساعتی در دفتر رئیس گمرک صفوان ما همچنان منتظر نشستیم. بالاخره حوالی ساعت ۷ بعدازظهر ما را از اتاق رئیس دفتر گمرک به ساختمان دیگری هدایت کردنهد. ساختمان جدید، یک آپارتمان کوچکی بود با مبلمان ساده و چند تلفن. در کنار تنها خیابان اصلی شهر که همان جاده عراق – کویت است. بعد معلوم شد که این‌جا مرکز اداری استخبارات یا سازمان امنیت عراق در شهر صفوان است. اشیای اتاق چند مبل و یک مبل نیمکتی ساده و میز کوچک در وسط اتاق و یک اتاق دست‌شویی و مستراح...

حدود سه نفر از ماموران ساواک عراق با لباس عادی نیز مرتب در اتاق می‌ماندند. طی روز آقای خمینی بسیار خونسرد و آرام با تمام این مسائل برخورد می‌کردند. در این اتاق فرصت برای استراحت بود. آقا ابتدا قرآن کوچکی را که من همراه داشتم گرفتند و به قرائت آن پرداختند [...].

آقای خمینی بعد از قرائت قرآن روی نیمکت دراز کشیده و عبای خود را بر سر کشیدند و به استراحت پرداختند [...]

بعد از مدتی مسئول کل ساواک عراق در منطقه، که مرکز آن در بصره است، به صفوان آمد. [...] هر بار سخنی تازه می‌گفت، یک بار می‌گفت که شما همگی باید به بغداد بروید، بار دیگر می‌گفت باید همه به نجف برگردید. [...] حدود ساعت ۱۱ شب آمدند و گفتند که بغداد دستور داده است که امام و همراهان‌شان که از نجف با ایشان بوده‌اند به بصره برده شوند، آقای مهری که کویتی است باید همان شب به کویت برگردد. در مورد نگارنده هم گفتند باید از همان جا به کویت بروم که این سخن آخر بسیار ابلهانه بود چرا که کویت اجازه ورود نمی‌داد. در پاسخ به این استدلال ما که کویتی‌ها اجازه ورود نمی‌دهند، [...] گفتند که «آن دیگر به ما مربوط نیست! باید بروید کویت!» [...]

در مورد بازگشت به بصره آقا حرفی نداشتند. به بازگشت آقای مهری به کویت هم اعتراضی نداشتند، اما به جدا کردن من و جلوگیری از همراهی ایشان به بصره سخت اعتراض کردند و گفتند که فلانی از همراهان من و مورد وثوق من و مهمان من است و وقتی من به او ابراز اعتماد کردم شما چه حقی دارید به بهانه امنیت من مانع همراهی او با من بشوید؟ آقای خمینی از این برخورد اخیر عراقی‌ها بسیار ناراحت شدند. تا آن موقع هنوز رفتار عراقی‌ها خیلی مودبانه و محترمانه بود، اما از آن پس حالت آمرانه به خود گرفته بود. شاید به طور ضمنی می‌خواستند حالی کنند که ما در بازداشت و تحت نظر آن‌ها هستیم. به آن‌ها اعتراض شد که شما مدعی بودید این ماموران برای حفاظت امام هستند حالا رفتار شما نشان می‌دهد که غیر از این است. اما عراقی‌ها خشن و یک دنده و بی‌ادبانه عمل می‌کردند. برای رفتن به بصره عراقی‌ها اصرار داشتند که آن‌ها را با ماشین خودشان ببرند، اما ناگهان آقای خمینی با عصبانیت تمام پرخاشگرانه بر آن‌ها نهیب زدند که به آن‌ها و به ماموران عراقی و به دولت عراق اعتماد ندارند و با آن‌ها به جایی نمی‌روند و از آن‌جا حرکت نخواهند کرد. ماموران عراقی سخت جا خوردند. بعد از کمی نجوا میان خودشان بالاخره تسلیم شدند. مسافران با ماشین آقای مهری به بصره رفتند. به این ترتیب آقای خمینی و همراهان حدود ساعت ۱۱:۳۰ شب به طرف بصره حرکت کردند و من ماندم با ماموران عراقی در همان ساختمان کوچک. حوادث روز را بررسی و سعی می‌کردم آینده را پیش‌بینی کنم. چه باید کرد و به کجا باید رفت. آقای خمینی گفته بود به هر کجا برود دیگر به نجف برنمی‌گردد.

 

منبع: شصت سال صبوری و شکوری، خاطرت دکتر ابراهیم یزدی، جلد سوم، صص ۴۰-۵۲.