پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب دو جلدی «داد بی داد»، اثر ویدا حاجبی، فعال سیاسی و نویسنده، است که توسط نشربازتابنگار در سال 1383 به چاپ رسیده است. این کتاب مجموعهای از خاطرات زنانی است که در سالهای قبل از انقلاب به جرم سیاسی در زندانهای شاه بودهاند. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
مستوره احمدزاده
تازه صبحانه خورده بودیم و داشتیم خانه را جمع وجور میکردیم که صدای زنگ در بلند شد. من و فریده با تعجب نگاهی به هم انداختیم. منتظر کسی نبودیم، سروقد هم که قرار بود فقط یک شب پیش ما بخوابد صبح زود گذاشته بود و رفته بود. تا لای در را باز کردم مرد کوتاه قد و طاسی در را هل داد و گفت آمدیم برای بازرسی خانه! دو مرد درشت هیکل هم پشت سرش وارد شدند. اواسط تیرماه سال ۵۰ بود. گرما بیداد میکرد. من و فریده که هنوز لباس خواب چیت گلدار بدن نما تنمان بود عقب عقب خودمان را رساندیم به اتاق پشتی، همانجا وسط اتاق حیرتزده ایستادیم. مردها شروع کردند به بازرسی کارتنهای کتابی که ما روز پیش به دقت جمع وجور کرده بودیم. آن که چاق و چله و چهارشانه بود با کت و شلوار شیک و پیک سربی رنگش ولو شد کنار یکی از کارتنها رئیسشان که برعکس ریزه بود و طاس و بعدها فهمیدیم حسینزاده (عطاپور) شکنجهگر معروف ساواک است، شروع کرد به بازبینی دقیق یکی از کارتنهای گوشه اتاق تا ما به خودمان بیاییم داد زد: آهان پیداش کردم پیداش کردم و یک اسلحه کمری را رو هوا بلند کرد و به آن دو نفر دیگر نشان داد. هر سه از روی زمین بلند شدند کاغذی آوردند و صورت جلسهای جور کردند که ما امضاء کنیم.
من گفتم: خیر آقا! ما دیروز همه جا رو زیرورو و کارتنها رو جمع وجور کردهایم و اسلحه ندیدیم امضاء نمیکنیم. داشتند رو دست میزدند. بعد از مدتی بگومگو بالاخره حسینزاده درآمد که حالا لباسهاتون رو بپوشین تا بریم. که بعداً قضیه رو روشن میکنیم دستور داد نفری یک روسری برداریم و مهری روسری نداشت یک چادر داشتیم خواستیم لباسهای روی بند را جمع کنیم و پنجرهها را ببندیم که گفت: لازم نیست زود برمیگردین، مجتبی را هم میبریم. حرفش را باور کردیم هیچ چیز حتا کیف پولمان را هم برنداشتیم حتم که با ما کاری نخواهند داشت. آخر هنوز کاری نکرده بودیم. هرسه بعد از پایان تحصیلات پزشکیمان در مشهد تعطیلات تابستان را با برادر کوچکم مجتبی آمده بودیم به تهران تا شاید کاری هم پیدا کنیم اما من بیشتر به این فکر بودم که به فعالیت سیاسی هم بپردازم.
فریده و مهری از محفل مطالعاتی برادرهایم مجید و مسعود احمدزاده و فعالیتشان علیه رژیم شاه با خبر بودند. افکار سیاسی و پیگیری و جدیت آنها جذابیت زیادی برای هر سهمان داشت اما فریده و مهری از قضیهی قرار ومدار من با مجید خبری نداشتند. چند ماه پیش در اردیبهشت ماه که مجید بدنش دچار سوختگی شدید شده و دوستش هرمز احمدی نیز در اثر سوختگی جان سپرده بود از من که برای پرستاری از او به تهران رفته بودم خواسته بود پس از پایان تحصیلات به تهران بیایم و در کنار او به فعالیت جدی سیاسی بپردازم. گرچه شدت سوختگی او و مرگ دوستش برایم عجیب و پرسش برانگیز می نمود و روال آن روزها اجازهی کنجکاوی و پرسش اضافی به خودم ندادم، پیشنهادش را قبول کردم و حالا با دوستانم آمده بودم به تهران؛ روز پیش وقتی مجید در منزل دایی ام کلید خانهاش را به ما داد و گفت که خیالتون راحت باشه نشانی خانه ی من رو نه ساواک داره و نه دانشگاه و برای چند روز بعد با من قرار گذاشت، فکر کردم شاید ناچار به زندگی مخفی روی آورده. با اینکه می دانستم با مشی و سیاستهای حزب توده به کلی مخالف است، اما مبارزهی مسلحانه به ذهنم خطور نکرد.
از دوران کودکی پدرم بارها به زندان افتاده بود و من پشت در زندانها با دستگیری و شکنجه آشنا شده بودم خودم هم یک بار به خاطر شرکت در اعتصاب دانشگاه مشهد به زندان افتاده بودم این بار هم انگار به محلی آشنا آمدهام، دور و برم را کمی وارسی کردم و پس از چند لحظه مکث، تشک ابری گوشهی اتاق را بلند کردم دیدم پشتش نوشته اوین از زندان اوین؛ بسیار شنیده بودم میدانستم در دهکدهی اوین در نزدیکی تهران قرار گرفته از دوران تیمور بختیار به بازداشتگاه تبدیل شده و از شکنجه گاههای مخوف ساواک به شمار میآید اما ترسی به دل راه ندادم. چون کاری نکرده بودم علاوه بر، این در آن سالها به زندان افتادن افتخار هم شمرده میشد. همیشه از خودم میپرسیدم چرا فقط مردها را در زندان نگه میدارند در زندان مشهد هم شب مرا آزاد کردند در حالی که پسرها را نگه داشتند.
در انتظار آزادی نشستم روی تشک و چشم دوختم به در نمیدانم چند ساعت به کندی و در سکوتی سنگین گذشت که یک باره با صدای قارقار کلاغها از جا پریدم صدای شوم و بی وقفهی کلاغها خبر از غروب می داد. دیگر نمیتوانستم خودم را به بی تفاوتی بزنم و به آزاد شدن دل خوش کنم دهها سؤال و فکر ناجور به مغزم هجوم آوردند.
سرانجام سروکلهی حسینزاده با دو بازجوی دیگر پیدا شد. مرتب تهدید میکرد و میپرسید: مجید رو دیدی؟ با او قرار داری؟ دیگر حتم پیدا کردم که مجید مخفی شده خیالم راحت شد که از قرار ما بی خبرند تازه بیرون رفته بودند که نعرهای غریب از ته راهرو بلند شد و بر زمین میخ کوبم کرد. نعرهها اوج گرفت و بعد از مدتی تبدیل به ضجه و ناله شد. ضجههای بی پایانی که با قارقار کلاغها در هم آمیخت به خودم دلداری دادم که شکنجه نیست و ضبط گذشت، و مثل بختکی بر وجودم سنگینی میکرد. شاید هم از ترس بود که نمیخواستم آن نعرهها و ضجهها را باور کنم. میدانستم که در آن روزها بساط بگیر و ببند به راه است. در بهمن ماه ۴۹ در جنگلهای شمال و منطقهی، سیاهکل مبارزه مسلحانه چریکها به کشته شدن تعدادی و دستگیری تعدادی دیگر انجامیده بود. ساواک برای دستگیری بقیه، جایزه تعیین کرده بود مدتی بعد همه جا صحبت از ترور سرلشگر فرسیو، دادستان کل ارتش بود و حمله مسلحانه به کلانتری قلهک روز سوم خرداد؛ وقتی در روزنامهها نوشتند امیرپرویز پویان در جریان تهاجم ساواک به یک خانهی تیمی کشته شد فهمیدیم که به احتمال قوی پای مسعود برادرم دوست نزدیک پویان هم در میان است.