صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۲۹ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۸۳۹۶۸۹
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۲۹ آذر ۱۴۰۳
خاطرات محمد محمدی از «زندان شاه»؛ قسمت چهل و یک؛
رجوی کنارم نشست و در گوشم گفت که محمد چه می‌گویند؟ همسرت هم مسئله دار شده است؟ این خبر را هر از چند گاهی می‌شنیدیم که فلان کادر مجاهدین در زندان مشهد یا در زندان شیراز مسئله‌دار شده یعنی یا مارکسیست شده یا به تردید افتاده است.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندان‌های زمان شاه و درگیر شدن با ماجرا‌های تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب را منتشر می‌کند.

خبر: همسرت نیز مسئله دار شده است

در این شرایط از زندان قصر خبر آوردند که با همسرم کار تئوریک کرده اند و او نیز در اعتقادات مذهبی‌اش به تردید افتاده است. بعضی هم می‌گفتند که  کمونیست شده است. رجوی کنارم نشست و در گوشم گفت که محمد چه می‌گویند؟ همسرت هم مسئله دار شده است؟ این خبر را هر از چند گاهی می‌شنیدیم که فلان کادر مجاهدین در زندان مشهد یا در زندان شیراز مسئله‌دار شده یعنی یا مارکسیست شده یا به تردید افتاده است. این بار نوبت کسی شده بود که در نزدیکترین رابطه عاطفی و خانوادگی است و هر کس همسرش را دوست دارد من هم واقعاً دوستش داشتم.

پیش خودم می‌گفتم که آیا او هم قربانی رفتارهای غیر صادقانه شده است؟ غیر صادقانه به این دلیل که همان گونه که قبلاً نوشتم، قرارمان این بود که در زندان با دین و بی‌دینی کسی کاری نداشته باشیم. بحث سر مبارزه باشد نه بر سر این که خدا هست یا نه؟ قیامت هست یا نه؟ احساس تلخی داشتم احساس کسی که از دوست هم‌پیمانش نارو خورده است.

دوباره به حرف موضوع اختلافم می‌رسیدم که نمی‌توان از کسی انتظار داشت بر خلاف باورهایش عمل کند هر کس بالاخره و در نهایت به باورهای خود بر می‌گردد. وقتی شنیدم کادر بالای غیر مذهبی‌های زندان قصر با همسرم کرده است، پیش خود می‌گفتم نامردی است. خجالت نمی‌کشیدید؟ از طرفی میدانستم همسرم با این که اصلاً تیپ تئوریک نیست، او بهترین فداکاری‌ها را کرده و هیچ ادعایی هم ندارد بازجویی بی نظیری داشته و تا آخر هم مقاومت کرده است. پس بحث بر سر این نبوده که کسی از مبارزه

بریده حالا ما می‌خواهیم برویم به او انگیزه بدهیم تازه در این مورد هم قرار بود سخن از مسائل اصلی اعتقادی نشود.

خاطرم هست که در سال ۱۳۵۱ وقتی در زندان قصر همراه دخترانم زهرا و مهدیه به ملاقاتم آمد از او خواهش کردم که الان بزرگترین رسالتش تربیت همین بچه‌ها باشد و گفتم که وارد درگیری‌های سیاسی نشود. اما او نظرش این نبود و لذا بعد از من به فعالیت سیاسی خود ادامه داد. معلوم بود در روحانیون و مذهبی‌های غیر مجاهد چه احساس و حال و هوایی ایجاد می‌کرد برای آنان درست مثل این بود که دوست هم پیمانت آمده و با کلیدی که خودت به او داده ای از منزلت دزدی کرده و همه ثروت و مال و منالت را برده است.

جانماز دو نفری و اشک شوق من و همسرم

قبلاً مرحوم آیت الله طالقانی خیلی سعی کرده بود که ملاقات مرا با همسرم درست کند. در آن زمان بیش از چهار سال زندانی بودم و همسرم را بعد از دستگیری او ملاقات نکرده بودم خیلی کوشش کردم تا رجوی و بقیه را قانع کنم که برای ملاقات با او اقدام کنم دلیلش این بود که این ملاقات باید برای بقیه قابل توجیه باشد و الا چرا دیگران نکنند؟ از مدت‌ها گفت‌و‌گو پس مجاهدین موافقت کردند که با زندانبان یعنی منوچهری صحبت کنم. منوچهری ظاهراً از داستان همسرم و بگو مگوهای درون زندان زنان خبر به اقتضای شغلش حسابی طمع کرد؛ طمع او این بود که حربه‌ای تازه یافته تا هم مرا به اصطلاح ببراند و وادار به عفونویسی کند و هـم بـه درگیری‌های درون زندان دامن بزند، برای من نیز سیاست آنان بسیار

داشت.

این گفت و گوها بسیار جالب است کاش جمله جملۀ آن را نوشته بودم. تا آنجا که در خاطرم هست بیان کنم.

منوچهری:محمد داستان چیه؟ مجاهد كبير بفرمایید آب نبات قورت بدید تا خلق از شما پیروی کند و انقلاب خلق ایران پیروز شود (با خنده و تمسخر)

من در دلم حساب میکنم که من اسیر در این اتاق با دو نفر بازجو چه بگویم؟ ما باید زندانی مان را بکشیم پس اصلاً تن به ایــن بـحـث نــده): آقـای منوچهری بیش از چهار سال است که در زندانم همسرم بیش از یک سال است که در زندان قصر است. تا حالا ملاقات نداشته‌ام. آمده‌ام ملاقات بگیرم.

منوچهری: مجاهد کبیر، آن روزها که دنبال مبارزه برای آزادی خلق ایران می‌رفتی حساب این روزها را نکردی؟ دلتان به حقوق بشر خوش است؟

من:باشد پس ملاقات نمیشود؟ باشد!

منوچهری: نه منظورم این بود که اگر این روزها را می‌دیدی این کارها را می‌کردی؟

من در دلم می گویم ،لامذهب ول کن دیگر! حالا هم وقت گیر آوردی؟ گفتم آقای منوچهری نیامده ام با شما این بحث‌ها را بکنم.

منوچهری: باشد ببینم چکار میتوانم بکنم.محمدی یک چیز دیگر هم به تو بگویم. اگر به زور این حقوق بشر، با فرض محال آزاد هم بشوی نمی‌گذاریم شهید بشوی میفهمی؟

من:آقای منوچهری آمده‌ام برای همسرم ملاقات بگیرم بازجویی‌ام هم تمام شده دارم زندان می‌کشم این حرف‌ها چیست که می‌گویید؟ دوباره بازجویی می شوم؟

منوچهری: نه، فقط می‌خواستم بگویم که بدانی. اگر هم به فرض محال آزاد شوی، سر گردنۀ جاده آبعلی می‌زنیم به ماشینت بروی ته دره، تا همه بگویند محمدی تصادف کرد و مرد نه این که ترورش کردند و شهید شد و قهرمان خلق بشوی.

من: حالا اجازه میفرمایید بروم؟

به خوبی می‌فهمیدم چه می‌گوید در مورد انقلاب ویتنام خوانده بودم که بازجوهای آمریکایی و ویتنامی دقیقاً همین کار را با مبارزین ویتنامی می‌کردند.