پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب خاطرات و تاملات در زندان شاه، اثر محمد محمدی (گرگانی) از نشر نی منتشر شده است. این کتاب شرح خاطرات محمد محمدی در زندانهای زمان شاه و درگیر شدن با ماجراهای تغییر ایدئولوژی سازمان مجاهدین خلق در سال ۱۳۵۴ است. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب را منتشر میکند.
یک روز من در اتاق خودمان نماز میخواندم، بیژن جزنی آمد و گفت: تعجب میکنم که آدمی فوق لیسانس حقوق باشد و مشاور حقوقی یک وزارتخانه بازهم دنبال این باشد که نماز بخواند خیلی عجیـب است بعد رو کرد به من و گفت تو چه میخوانی؟ چه میگویی؟ گفتم باید بیشتر با هم صحبت کنیم. این گذشت تا این که یک روز بیژن در اتاق کوچک و مشترک ما در زندان جلسه داشت. من هم در گوشه دیگر اتاق جلسه داشتم صدای ترانهای از مرضیه یا پریسا از اتاق تلویزیون به گوش رسید. اتاق تلویزیون در انتهای راهرو بود بیژن از جای خود پرید و بی اعتنا به موقعیت درس کلاس که خودش تدریس میکرد، سریع از جا بلند شد و به طرف اتاق تلویزیون رفت. گفت بچهها برویم این را گوش بدهیم و بعد برگردیم!
در همین حال دستش را گرفتم و گفتم بیژن کجا؟ گفت: ولم کن بگذار بروم فلانی دارد میخواند گفتم یک سؤال از شما دارم با عجله گفت تو را به حضرت عباس ول کن! من با خونسردی گفتم بابا از تو بعید است آدم به این بزرگی با این همه سواد تو میدانی مرضیه چه میگوید گفت ولم کن حالا میخواهم بروم. به هر حال تحمل نکرد و رفت. بعد که ترانه تمام شد و برگشت گفت: چه میگویی؟ گفتم تو آدم تحصیل کرده و باسواد چرا میروی پای آواز این خانم؟ در حالی که میدانی فقط یک آهنگ زیباست کدام نیازت را ارضا میکند؟ اگر شما میگویید اخلاق و مذهب و هنر روبناست و زیربنا مناسبات تولیدی است این هنر روینا چرا این گونه تو را منقلب میکند؟ یا او وقتی میخواند: بی تو نفس کشیدن برای من حرام است. تو به چه کسی میگویی بی تو نفس کشیدن برای من حرام است؟ این خانم هم خودش لزوماً میدانی هیچ عشقی ندارد و فقط آواز میخواند. تو چرا؟ ! : گفت: منظورت چیست؟ گفتم تو نظرت را بگو؛ گفت: الان نمیتوانم بگویم، اصرار کرد که چه منظوری داری؟ گفتم تو باید برای انجام این کارت توجیه و تفسیری ایدئولوژیک داشته باشی. باید تبیین کنی که چطور برای صدای یک خواننده این قدر اهمیت قائلی که جلسهات را تعطیل میکنی و دنبال آن میروی! لحظهای به فکر فرو رفت، و در نهایت گفت باشد، ما در این مسائل «ایدهآلیست» هستیم!
گفتم بسیار خوب حالا این دو را کنار هم بگذار، من میگویم: خدایا! من در این جهان فقط تو را میپرستم و هیچ کس غیر از تو را قبول ندارم حداقل با کسی ارتباط میگیرم و هم سخن میشوم که عقل و شعور من هم آن را گواهی میکند و یک کار منطقی است از او میخواهم نگذارد پست و مقام مرا خراب کند و پایگاه طبقاتیام روی افکار و عقایدم اثر نگذارد. هر صورت این یک گرایش مثبت و خوبی است؛ ولی آن خانم چه دارد که تو دنبالش میروی؟ و به من ایراد میگیری که چرا نماز میخوانی؟
با کمی تأمل: گفت تو جای بدی مچم را گرفتی این نقطه ایدهآلیستی ماست و ما هیچ تفسیری برای آن نداریم مثلاً من همیشه میگویم حضرت عباس، در حالی که اعتقاد ندارم. این فرهنگ ما است. گفتم: این با آن خیلی فرق میکند من از فرهنگ نپرسیدم، گفتم تو از جایگاه خودت به عنوان یک آدم متفکر دفاع کن! سرانجام گفت: من هیچ تفسیری ندارم. البته باز هم پاسخش عجولانه و احساسی بود؛ زیرا مارکسیستها درباره هنر تفسیرهای زیادی دارند.