پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمیشود» به قلم اتابک فتح اللهزاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاههای کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.
پیشنهاد همکاری
در دوم سپتامبر ۱۹۵۵ مرا به آویر خواستند آنجا مسؤولی به من گفت فردا سرکار نروید. ساعت ۱۰ صبح کسی در خیابان فلان و خانه شماره فلان منتظر شما است». باید به خواننده عزیز گفت که کاگ ب در تمام شهرهای بزرگ و کوچک شوروی و در تمام مناطق شهرها ساختمانهای گوناگونی برای ملاقات گفتگو دریافت گزارش تبادل افکار، آشنایی و دستور دادن داشت. ساعت ۱۰ صبح فردا به راحتی آن خانه را پیدا کردم. همین که در زدم، یک نفر با لباس شخصی در را باز کرد.
او پس از پرسیدن اسم و مشخصات مرا ابتدا به اتاق انتظار و پس از مدتی به اتاق دیگری هدایت کرد. همین که وارد اتاق شدم دیدم که دو نفر با لباس شخصی و یک نظامی با درجه سرهنگی پشت میز نشستهاند. آنها بلند شدند و با من دست دادند و یکیشان گفت: رفیق صفوی، بفرما بنشین! حال و روزت چطور است؟ چه خبر آیا روزنامه میخوانی؟ ما میدانیم که شما را بیگناه زندانی و تبعید کردند. مدت زیادی در انتظار بودید تا ثابت شود که بیگناه بودید. اما رفیق صفوی، ما نارواییهایی را که بر شما رفت جبران میکنیم و از شما پوزش میطلبیم. من در دل با خود گفتم: آی آدمکشهای بی همه چیز! تا دیروز صدها نفر امثال رہا حالا مرا همچون پشه میکشتید و ما از ۵۰ متری شما نمیتوانستیم رد بشویم. با من دست میدهید، وعده سرخر من میدهید و مرا رفیق خود مینامید؟ حالا دیگر چه خوابی برای من دیدهاید؟ احمقهای از خودراضی، بعد از این همه رذالت لابد از من تقاضای همکاری داریدا باری، سرهنگ گفت: تو امروز به ماگادان پرواز میکنی بر و خودت را آماده کن و ساعت ۱۲ به فرودگاه بیا.
به سرعت به خوابگاه رفتم و با پولی که دسترنج ۸ ماه کار آهنگری و آتشبانی من بود یک دست کت و شلوار پالتو کلاه زمستانی گوش دار، و یک ساعت مچی خریدم. کت و شلوار و کلاه و پالتو را پوشیدم و ساعت را به دستم بستم و به طرف فرودگاه رفتم در راه لباس زندان و شماره زندان را مجسم میکردم و برایم باور نکردنی بود که اکنون آزادانه و با لباس نو به طرف فرودگاه میروم هیچ باور نمیکردم همین که وارد سالن فرودگاه شدم دیدم که یکی از آن سه نفر منتظر من است.
او با اشاره سر و گردن سالن کوچک فرودگاه را نشان داد به راه افتادیم و از سالن فرودگاه گذشتیم دیدم هواپیمای کوچکی با موتور روشن آنجا است. او پیش خلبان رفت و مرا به او سپرد. در این هواپیمای کوچک جز من و خلبان کسی نبود هواپیما برخاست و پس از چند ساعت بر زمین نشست کنار هواپیما کسی در اتومبیل منتظر من بود مرا تحویل گرفت و به طرف شهر راه افتادیم. سرانجام اتومبیل جلوی یک ساختمان دو طبقه ایستاد وارد ساختمان شدیم. راننده به من گفت که همان جا منتظر باشم. داخل اتاقی شد پس از چند دقیقه بیرون آمد و مرا به اتاق بزرگی هدایت کرد. در آن اتاق ۱۰ - ۸ نفری با لباس نظامی و شخصی نشسته بودند. آنها از من احوال پرسی کردند و باز به روال سابق از شرح زندگی من این که از رهبران حزب توده ایران کدامها را میشناسم، چگونگی برخورد ایرانیان با ارتش سرخ در مازندران چگونگی شخصیت دکتر مصدق، ارتباطات من در اردوگاه الگن اوگل و ماجرای اقدام برای خفه کردن من سؤال کردند.
در پایان سؤال و جوابها، یکی از آنان گفت: «ما در مورد شما تحقیق و بررسی میکنیم و بعد تصمیم میگیریم چه باید کرد. از شما میخواهیم که گذشته را فراموش کنید. در دل گفتم آره ارواح ننه بزرگتان! » آقایان در آشپزخانه آن ساختمان ناهار خوبی به من دادند سپس مرا سوار اتومبیل کردند، به فرودگاه آوردند و دوباره با همان هواپیما اما این بار با همراهی چند مسافر دیگر سیمچان رسیدیم و من راهی خوابگاه خودم شدم.