صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۱ دی ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۸۳۳۶۵۴
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۲۹ آبان ۱۴۰۳
خاطرات بازمانده اردوگاه‌های استالین؛ قسمت هفدهم؛
ای رهبران، نادانم که من و دوستانم را در سال‌های ۱۳۲۶ - ۱۳۲۰ با سخنرانی‌ها و تبلیغات شوم خود به این گرداب هولناک هدایت کردید؟ و من چه ساده لوحانه سخنان شما بی خبران نادان یا دانایان شیطان صفت را باور کردم و حالا برده سوسیالیسم استالینی شده‌ام ای رهبران حزب توده که در مسکو هستید! اگر باور نمی‌کنید سری به اینجا بزنید! بیایید جوانمردی کنید همت داشته باشید!
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمی‌شود» به قلم اتابک فتح الله‌زاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاه‌های کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.  

اصلاً معلوم نبود دیوار ۴ متری آن هم با سیم خاردار برای چه بود؟ زندانیان در قطب شمال به کجا می‌خواستند و یا می‌توانستند فرار کنند؟ ما را پس از سرشماری به باراکی که گنجایش ۲۰ نفر را داشت بردند. بخاری بزرگ آهنی با هیزم جنگل‌های کولیما می‌سوخت. باراک تقریباً گرم بود. برای گرم شدن به دور بخاری باراک گرد آمدیم. در باراک دیگر از نگهبانان مسلّح خبری نبود. لابد به خود گفته بودند: بگذار این حیوانات کمی استراحت کنند. باز به فکر فرو رفتم خدایا این جا دیگر کجاست؟ عطاء، همرازان و همدلان و همدردان تو کجایند؟ ای میهن محبوبم، مازندران من کجایی؟ ای گذشته‌های زودگذرم ای دوران کودکی که پُر از امید و آرزو بودی ای دوستان دانشسرای ساری کجایید؟ لابد با هم می‌گویید و می‌خندید. اما من دو سال است که خنده‌ای بر لبانم ننشسته‌ای دوستان عزیزم، مبادا هوس آمدن به این بهشت دروغین به سرتان بزند! نه عزیزانم! این یکی را بکل فراموش کنید! آخ چقدر وحشتناک خواهد بود که با احساس حسادت از آمدن من به شوروی روانه این جهنم شویدا نه عزیزانم گول این شیطان سرخ و نظام انسان فریب را نخورید در چشم این ابلیس قرن بیستم، انسان هیچ ارزشی ندارد.

این جا جز گرسنگی زندان و شکنجه چیزی در انتظار شما نیست شما نه تنها چیزی بدست نمی‌آورید آنچه را دارید نیز از دست می‌دهید. شما نمی‌دانید که من در این دو سال چه کشیدم و طوری که پیداست هنوز اول کار است. ای کاش این‌ها مرا با یک گلوله نابود کنند. دوستانم، هم وطنانم! باور کنید که من در این دو سال هزار بار مردم و زنده شدم. اکنون نیز خموش و تنها نشسته‌ام هیچ کس حتی نگاهی به من نمی‌کند. آ‌های کجایید؟ ای رهبران، نادانم که من و دوستانم را در سال‌های ۱۳۲۶ - ۱۳۲۰ با سخنرانی‌ها و تبلیغات شوم خود به این گرداب هولناک هدایت کردید؟ و من چه ساده لوحانه سخنان شما بی خبران نادان یا دانایان شیطان صفت را باور کردم و حالا برده سوسیالیسم استالینی شده‌ام ای رهبران حزب توده که در مسکو هستید! اگر باور نمی‌کنید سری به اینجا بزنید! بیایید جوانمردی کنید همت داشته باشید! یک نفر از هواداران زود باور شما در قطب شمال اسیر است در ۲۰ سالگی به خاک کشور حاکمیت پرولتاریا قدم گذاشته و اکنون که تنها ۲۲ سال از عمرش رفته در سرمای ۵۰ - ۴۰ درجه زیر صفر دارد جان می‌کند.

 آن سوسیالیسمی را که شما در روزنامه‌ها و سخنرانی‌ها طوطی‌وار به تعریف و تمجید می‌کردید به خوبی لمس می‌کند آیا سوسیالیسمی که شما ملت بدبخت وعده می‌دادید آزادی برای همه فرهنگ برای همه، بهداشت برای همه کار برای همه همین است که من در قبله گاهتان می‌بینم؟ ای رهبران مسکونشین حزب توده می‌دانم که حتی اگر دلتان هم بخواهد مرا نجات بدهید، جرأت‌اش را ندارید. حالا شما هم ذلیل هستید. خان داداش شما که رفیق استالین باشد، شما را مثل موم به هر شکلی که بخواهد در می‌آورد. گرچه خود را قهرمان می‌دانید اما اکنون به راحتی می‌فهمم که در دست خان داداش قلابی عروسکی بیش نیستید. بازی روزگار را بنگر که چگونه یک گرجی خبیث و عقده‌ای با سرنوشت میلیون‌ها انسان بازی می‌کند می‌گویند که بایزید بسطامی شاعر ایرانی به اسارت تیمور لنگ افتاد می‌دانید که تیمور یک پایش لنگ و یک چشمش کور بود. تیمور این شاعر را نکشت و او را در یک قفس آهنی با لشکر خود حمل می‌کرد روزی تیمور با دیدن بایزید در آن حالت خنده‌اش گرفت بایزید گفت می‌خندی اما بخت و پیروزی با کسی یار نیست تیمور گفت می‌دانم که این جهان ناپایدار و بی اعتبار است ولی سبب خنده من قضا و قدر است که سرنوشت مردم شرق و غرب را به دست یک فرد چلاق و یک چشم داده است.