صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۹ آبان ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۸۲۹۲۷۳
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۵ - ۰۹ آبان ۱۴۰۳
خاطرات بازمانده اردوگاه‌های استالین؛ قسمت اول؛
رئیس ژاندارمری حرف مرا قبول کرد، اما تهدیدم کرد که اگر علی اکبری را پیدا نکنم یا در مازندران زندانی می‌شوم و یا به بندر عباس و یا خارک تبعید می‌شوم. من و قائمی به منزلمان در شاهی آمدیم همان روز دیدیم یوسف رانی به اصطلاح مسؤول پارتیزان‌های مازندران، دستگیر شد. دستگیری‌ها بطور گسترده شروع شده بود...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «درماگادان کسی پیر نمی شود» به قلم اتابک فتح الله زاده، در رابطه با زندگی دکتر عطالله صفوی در اردوگاه های کار اجباری شوروی است. این کتاب توسط نشر ثالث منتشر شده است.

پرواز به سوی بهشت

 پس از خروج ارتش شوروی از ایران و شکست فرقه دمکرات آذربایجان اختناق شدیدی در مازندران به راه افتاد دیگر ماه عسل توده ایها برای خودنمایی و تظاهرات و میتینگ تمام شده بود در سال ۱۳۲۶ من سال دوم دانشسرا بودم. روزی علی اکبری نامهای از سوی سازمان جوانان بابلسر تحویل من داد که در آن از من خواسته شده بود که به وی کمک کنم تا وارد دانشسرا شود. با آن که دو سه ماه از سال تحصیلی گذشته بود من از رئیس دانشسرا خواهش کردم که علی اکبری را برای ورود به دانشسرا قبول کند.

رئیس دانشسرا که از طرف مادری بستگی دوری با من داشت خواهش مرا رد نکرد و علی وارد دانشسرا شد روزی من و مهدی قائمی با دوست جدید و هم حزبیمان، علی اکبری در خیابان راه آهن ساری گردش میکردیم، تا این که وارد مغازهای شدیم ناگهان سه چهار نفر نظامی ما را غافلگیر کردند و به سویمان هجوم آوردند من و قائمی فرار کردیم، ولی آنها علی اکبری را دستگیر کردند. البته منظور نظامیها من و قائمی نبودیم و ما متوجه شدیم که آنها برای دستگیری ما دو نفر تلاشی نکردند شب شد و از علی خبری نشد. صبح به اداره ژاندارمری که پشت مسجد ساری بود رفتم. رئیس ژاندارمری آقای نادری یا انوری بود.

وی علت دستگیری علی اکبری را شرح داد و گفت که او زمانی که قوای شوروی مازندران را اشغال کرده بود، یک مالک را در بابلسر با تیر زخمی کرده و پس از خروج قوای شوروی از ایران مالک مذکور به شهربانی شکایت کرده است و اطلاع داده است که اکبری حالا در دانشسرای ساری به تحصیل مشغول است. چند روز علی اکبری در ژاندارمری زندانی بود. من هر روز برایش نهار و شام میبردم زیرا وی بابلسری بود و کسی را در ساری نداشت. پس از چند روز پیش رئیس ژاندارمری رفتم و از او خواهش کردم که اکبری را موقتاً آزاد کند تا به تحصیلش ادامه بدهد و هر وقت برای بازجویی لازمش داشتند، تلفن کنند که اکبری بیاید.

رئیس ژاندارمری مرد خوش قلبی بود و درخواست مرا پذیرفت ولی گفت: «شما از طرف خود یک ضمانت نامه بنویسید و بدانید که اگر او نیاید، شما مسؤول هستید». من این شرط را پذیرفتم چون خود را در برابر رفیق هم مرام خود مسؤول میدانستم. بالاخره اکبری آزاد شد اما پس از چند روز غیبش زد و ناپدید شد! میگفتند که اکبری با یک هم کلاسی ما بنام علی طاهری به شوروی رفتهاند. شهربانی و ژاندارمری متوجه شدند که اکبری نیست، و به خاطر ضمانتی که داده بودم به سراغ من آمدند و باز داشتم کردند. به رئیس ژاندارمری گفتم: «با بازداشت من مسأله حل نمیشود. بهتر است مرا مرخص کنید تا علی اکبری را پیدا کنم. بالاخره او با من دوست است و حرفم را گوش میکند».

رئیس ژاندارمری حرف مرا قبول کرد اما تهدیدم کرد که اگر علی اکبری را پیدا نکنم یا در مازندران زندانی میشوم و یا به بندر عباس و یا خارک تبعید میشوم. من و قائمی به منزلمان در شاهی آمدیم همان روز دیدیم یوسف رانی به اصطلاح مسؤول پارتیزانهای مازندران، دستگیر شد. دستگیریها بطور گسترده شروع شده بود. اتابک عزیز، وقتی حوادث شوم و باور نکردنی پی در پی نازل میشوند مثل آجرهای ساختمان چنان روی هم مرتب چیده میشوند که هر معمار ماهری هم حیرت میکند. من و قائمی با هم دوست صمیمی بودیم آنچنان که فقط وقت خواب از هم جدا میشدیم.

در همین روزها بود که قائمی مرا به کناری کشید و آهسته گفت: «دادگاه نظامی مهر علی میانجی کارگر کارخانه نساجی را به ده سال زندان محکوم کرده، اما که تحت او توانسته از زندان فرار کند و حالا قصد دارد به شوروی برود تو هم که نظر هستی ضامن اکبری شدی و او اکنون در شوروی دارد کیف و تحصیل میکند. اگر موافق باشی ما هم میتوانیم به شوروی برویم و پس از چند سال تحصیل به ایران برگردیم من و قائمی در مدت دو روز آماده سفر به «بهشت روی زمین و کعبه آمال کمونیستهای جهان یعنی شوروی شدیم. من مدارک حزبی و چند روزنامه که مطالبی درباره من در آنها نوشته شده بود با خود برداشتم. اما پولی برای خرج راه نداشتیم.

مجبور شدیم شب از انبار دانشسرا یک پتو دو دستکش ما ت زنی چند بشقاب و یک قابلمه بدزدیم و بفروشیم. سرت را به درد نیاورم ما چهار نفر یعنی من، مهدی قائمی، حسن پورحستی و مهر علی میانجی چهار ستاره جاسوس امپرئالیست، از مازندران به طرف شوروی حرکت کردیم قطار مسافربری تهران ـ بندرشاه غروبها ساعت ۷ وارد شاهی میشد بدون بلیط سوار قطار شدیم، زیرا پول کافی نداشتیم. هر کدام ما فقط با یک کوله پشتی رهسپار بهشت خیالی خود بودیم. تاریخ آغاز سرنوشت شوم ما اول اکتبر ۱۹۴۷ برابر با ۹ مهر ماه ۱۳۲۶، یعنی در ۲۰ سالگی من بود.