پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
فصل ۲۰۱۶ ژانویه ۱۹۸۱ 30 دی ۱۳۵۹
تمام جزئیات را به یاد دارم ساعت ده دقیقه به شش بود که یکی از برادرها آمد و در زد. او، که یک تکه کاغذ در دست داشت وارد اتاق شد و گفت: آماده شید داریم میریم آن پرسید: «میریم کجا؟ » جواب داد ایالات متحده وسایلتون رو جمع کنید. حتی نگاهی هم ردوبدل نکردیم. در عوض همزمان به سوی کمد رفتیم و کیسه لوازم ضروریمان را، که از ماهها پیش آماده بود بیرون آوردیم کارمان پنج تا ده ثانیه بیشتر طول نکشید. ما آمادهایم. بریم.
او با حیرت به ما نگاه میکرد پس از لحظهای مکث به خودش آمد و گفت: «تا کمتر از یه ساعت دیگه میآیم دنبال تون» برگشت و بیرون رفت. حالا من و آن به هم خیره شدیم. بیم و امید در چشمانمان موج میزد او پرسید به نظرت واقعیت داره؟ از طریق سفیر الجزایر فهمیده بودیم که مذاکرات در جریان است. دکترهای الجزایری معاینهمان کرده بودند. امروز هم مراسم تحلیف رئیس جمهور جدید برگزار میشد. نشانهها درست بودند اما در عین حال میدانستیم که نمیتوانیم به دانشجویان اعتماد کنیم ممکن بود صرفاً حقهای دیگر برای جابه جایی ما و توجیه گم شدن بعضی از وسایلمان باشد. فوراً شروع کردیم به پوشیدن لباسهای اضافهمان روی لباسهای قبلی؛ شلوار جینی که از سطل زباله نجات داده بودیم و یک پولوور اضافه سپس سراغ داراییهای ناچیزمان رفتیم و با دقت چیزهایی را که میخواستیم در صورت بازنگشتنمان به خانه همراهمان باشد جدا کردیم.
کتابهای مقدسمان را بستیم تا کاغذها و عکسهایی که در میانشان بود بیرون نیفتد در میانه این همه تعجیل برق قطع شد. فقط خندهمان. گرفت همیشه بدترین اتفاقات در نامناسبترین زمانها میافتد کبریت را برداشتیم و شمعها را روشن کردیم چند دقیقه بعد یکی دیگر از برادرها آمد. گفت: نمیتونید همه اینها رو با خودتون ببرید خیلی زیاده. فقط یه بسته کوچیک بردارید. گفتم: صبر کن اینها نامههایی هستند که خونواده م فرستاده ند و شما به م دادید میخوام اینها رو با خودم ببرم. پرخاش کنان: گفت برای هیچ کس این قدر نامه نیومده و اتاق را ترک کرد. شتابزده اما با دقت نامهها را در میان وسایل گل دوزیام پیچیدم و فرشتگان کوچکی را که برای کریسمس درست کرده بودیم در داخل بسته فرو کردم. بالاخره بستههایمان را به اندازه مورد نظر برادر کوچک کردیم. او شتابان داخل اتاق برگشت و گفت: چرا آماده نشدید؟ اگه همین الآن نریم، هیچ وقت نمیتونید برگردید. گفتم: ما آمادهایم. این هم چشم بندهامون همراه چند نفر از برادرها راهروها را طی کردیم و با عبور از پلکان به ورودی طبقه پایین رسیدیم وزش هوای سردی که از بیرون میآمد نشاطانگیز بود. موقعی که پا به بیرون ساختمان گذاشتیم یک نفر گفت مواظب باشید.
زمین یخزده بعد مکالمهای در گرفت در این مورد که آیا باید سوار اتوبوسی که منتظر ایستاده بود بشویم. نه آن اتوبوس پر بود. از صدای ماشینها میتوانستیم بفهمیم که چند وسیله نقلیه در حیاط است. بالاخره دو برادر من و آن را به طرف یک ماشین بردند و گفتند سوار شویم. دستپاچه دستم را دراز کردم به یک دستگیره خورد آن را گرفتم و خودم را بالا بالا کشیدم بعد من و آن در کنار هم بودیم.
او سمت چپ من بود و روی یک صندلی در از نیمکت مانند نشسته بودیم میتوانستم حضور دیگران را در اطرافمان احساس کنم و دانشجویان هشدار میدادند: «دونت اسپیک. » چه قدر دوست داشتم باور کنم واقعاً به خانه میرویم! با این حال، هنوز خویشتن داری میکردم میدانستم این بار چیزی تغییر کرده است چون برای اولین بار با گروگانهای مرد در یک ماشین بودیم متوجه شدم که مردی سمت راستم نشسته است.