صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۰۵ مهر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۸۲۰۶۲۳
تاریخ انتشار: ۱۳ : ۱۸ - ۰۵ مهر ۱۴۰۳
خاطرات مدیر انجمن ایران و آمریکا؛ قسمت نوزده؛
اگر هر دو هفته یک کارت پستال به ما میدادند دیگر چه نیازی به بیشتر از این بود؟ دلم برای نامه‌های خانواده ام به شدت تنگ شده بود! روشی که برای کنار آمدن. با این قضیه امتحان کردم این بود که آن را ایثاری در راه خدا در نظر بگیرم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب»  کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگان‌های سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخ‌طبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگی‌نامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آن‌ها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخش‌هایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر می‌کند.

 

فصل ۱۱
بهار ۱۹۸۰
با طلوع صبح ۲۶ آوریل ۶ اردیبهشت روز دیگری از راه رسید و من و آن به ارزیابی شرایط مان پرداختیم این اتاق به نظافت احتیاج داشت با آب و کهنه پارچه شروع کردیم تقاضای جارو و جارو برقی کردیم و کثافتی را که در طول چند ماه انباشته شده بود ساییدیم اتاق را دوست داشتیم، چون روشن و دلباز بود. در ضمن پشت سفارت قرار داشت و از سروصدا‌ دور بود.

اول شک داشتیم که موقعیت مکانی مان را درست حدس زده باشیم، چون اندکی پس از انتقال مان دوبار در ساعت دو و چهل و پنج دقیقه‌ی صبح با صدای تیراندازی شدید از خواب بیدار شدیم صدای تیراندازی جوری بود که به نظر می‌رسید در داخل محوطه‌ی سفارت اتفاق افتاده به شدت ترسیده بودیم و دانشجو‌ها نمی‌گفتند چه اتفاقی افتاده من و آن فکر میکردیم که چگونه و کجای اتاق خالی از اثاثیه مان میتوانیم پنهان شویم فقط دو هفته از اقامتمان در این اتاق گذشته بود که حمید آمد و گفت: وسایل تون رو جمع کنید منتقل تون می‌کنیم. چندان تعجب نکردیم. 
کمی بعد از این که همه جا را تمیز کرده بودیم یکی از برادر‌ها آمده بود نگاهی به سراسر اتاق انداخته بود و سرش را با رضایت تکان داده بود
پرسیدم: «حمید، نمیشه فقط بریم اون یکی اتاق رو براتون تمیز کنیم؟ ما این اتاق رو دوست داریم!»
جواب داد: امکانش نیست. شما خیال میکنید ما فقط میخوایم اتاق‌ها رو برامون تمیز کنید؟
من و آن مطیعانه وسایل مان را جمع کردیم و به اتاق دیگری که آن طرف راهرو قرار داشت نقل مکان کردیم دوباره سمت خیابان بودیم و این اتاق هم کثیف بود. دوباره سراغ سطل آب و ساییدن رفتیم.
حالا می‌توانستیم صدای تظاهر کنندگان را به وضوح از پنجره‌ی اتاقمان بشنویم، اما در ضمن سروصدای آمدوشد معمول روزمره را هم میشنیدیم تاکسی ها، اتوبوس‌ها ماشین‌های شخصی و عابرین پیاده. آن‌ها بسیار نزدیک بودند و با این حال ما در نهایت انزوا بودیم.
نگهبان‌ها دیگر مثل قبل درباره‌ی این که کاغذ و قلم در اختیار داشته باشیم حساسیت به خرج نمی‌دادند؛ بنابراین تصمیم گرفتم خاطرات روزانه ام را پشت پاکت نامه‌های مستعمل بنویسم و بعد آن‌ها را داخل کتاب مقدسم پنهان کنم متوجه شده بودم که دیگر نمی‌توانم تاریخ‌ها و اتفاقات را در ذهنم نگه دارم
و این یادداشت‌ها مثل راهنما کمکم میکرد که رویداد‌ها را به خاطر بیاورم اصولاً درباره‌ی هر روز یکی دو کلمه بیشتر نمی‌نوشتم این که به باغچه رفتیم یا حمام کردیم یا اتفاقات فوق العاده‌ای مثل سر زدن یک بچه گربه به اتاق مان یا زمانی که حمید موقع بردن ما به باغچه ماشینش خراب شده بود.

هر اتفاق می‌افتاد وقت نامه‌ای به دستم میرسید هم یادداشت می‌کردم که البته خیلی دیر به دیر دانشجویان درباره‌ی نامه‌ها همه جور قصه‌ای می‌گفتند: سازمان سیا جلوش را گرفته بود، دولت ایالات متحده داشت جلو ارسال نامه‌ها را می‌گرفت تا ما را به جنون بکشاند اداره‌ی پست در حال تجدید سازمان بود. واقعیت امر این بود که دانشجویان نمی‌توانستند همه‌ی نامه‌هایی را که برای مان می‌رسید بخوانند و سانسور کنند و در واقع برایشان اهمیتی هم نداشت. اگر هر دو هفته یک کارت پستال به ما میدادند دیگر چه نیازی به بیشتر از این بود؟ دلم برای نامه‌های خانواده ام به شدت تنگ شده بود! روشی که برای کنار آمدن. با این قضیه امتحان کردم این بود که آن را ایثاری در راه خدا در نظر بگیرم. اما خیلی زود متوجه شدم برای این که حقیقتاً دست به چنین ایثاری بزنم، چه قدر ایمانم ضعیف است.

یک شب داشتم میدویدم که به ذهنم رو رسید داشتن نامه را به هر چیز دیگری ترجیح میدهم، حتی به ملاقات با خود خدا! نشستم تا درباره‌ی این احساس جدیدم تأمل کنم. ضربه‌ی سختی بود، اما دانستن اینکه خداوند مرا به خاطرش می‌بخشد چه قدر زیبا بود.

در سلوک معنوی ام هنوز راه درازی در پیش داشتم امیدوار بودم ایثارم در سایر زمینه‌ها نظیر خشم و پشیمانی؛ و عصیان، که احساس خوبی به من میداد نتیجه‌ی بهتری داشته باشد. یک تغییر دیگر: حمید آمد و گفت که باید حساب غذا‌های مان را داشته باشیم، چون از این به بعد دانشجویان آن را آماده میکنند. آشپز رفته بود ما به این نتیجه رسیدیم که تیراندازی‌های آخر شب خارج از حد تحمل او بوده.

چون مطمئن بودم میتوانم از پس کار شاق آشپزی برای پنج یا پنجاه و پنج نفر بربیایم هرگز نتوانسته بودم برای کمتر از ۱۵ نفر مهمانی شام ترتیب بدهم و حتی برای ۲۵۰ نفر هم آشپزی کرده بودم، بار دیگر بی درنگ برای کمک در آشپزخانه داوطلب شدم طبق معمول جواب دادند: «نه، نه شما مهمان ما هستید.»