پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» اثر کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
یکی از آنها کارتی پلاستیکی از جیبش بیرون آورد و گفت: «کارت دانشجوییم رو به تون نشون میدم.» با خشم گفتم: «این که کافی نیست چرا باید حرف تــون رو باور کنم؟ ممکنه شما بخواید از موقعیت سوء استفاده کنید به من اطمینان دادند که میتوانم یکی از کارکنان محلی را همراه خودم به سفارت ببرم. نزدیک تلفن جولان میدادم که شروع کرد به زنگ خوردن هنوز مطمئن نبودم چه قدر میتوانم معطل کنم کیف بازم را که در اصل یک کیف باریک اداری زیپدار بود روی چهار پایهی کتاب خانه نزدیک جایی که ایستاده بودم پشت میز تقسیم کتاب گذاشتم رو به کتابدار کردم و دستورالعملهای مربوط به بستن کتاب خانه را به او گفتم میدانستم که نیازی به گفتنشان نیست، اما این کار اندکی زمان در اختیارم میگذاشت. همچنان امیدوار بودم که بیل دارد دورتر و دورتر میشود.
تلفنچی وارد شد و گفت: خانم، کوب تماس تلفنی دارید. اجازه دادند جواب بدهم و یک تا مست بود که هنوز در وزارت خارجه بود. گفت: «کیت، شنیدهم به دردسر افتاده ید. »
زمزمه کردم: «آره، این جان اما حدس میزنم بیل به سلامت رفت بیرون. باید با دانشجوها برم؟ به نظرم کارمندهام مقاومت کنند، اما بابت بلایی که ممکنه سر انجمن بیارن میترسم.»
به نظرم بهتره باهاشون بری تألم و نگرانی صدایش را احساس با اکراه گوشی را گذاشتم. بروس و و یک قبلاً به اسارت درآمده بودند و حالا من به دام افتاده بودم چه کسی اخبار را دنبال میکرد و به واشینگتن اطلاعات میداد؟ دانشجویان مبارز هر لحظه بیشتر و بیشتر بی قرار میشدند. میدانستم! دیگر نمیتوانم مدت زیادی معطلشان کنم. وقتی که با و یک صحبت میکردم چشمانم به پایین و به داخل کیف اداریام افتاد. کلید گاوصندوق دفتر درونش بود. حالا آقای بهبودی رانندهام و هیکاز یکی دیگر از کارمندان، حمایتگرانه کنارم ایستاده بودند به هر حال من مدیرشان بودم و «تصادفاً» شــالـم بـه کیف خورد و از روی چهار پایه به زمین افتاد و همان طور که امیدوار بودم دسته کلید بیرون افتاد. هیکاز فوراً خم شد تا کمکم کند. کلید گاو صندوق را در دستش گذاشتم او دستش را مشت کرد و هر دو ایستادیم. اما دانشجویان متوجه حقهمان شده بودند. یکی از آنها گفت: «کلیدها رو برداشت. »
دستم را داخل کیف بردم و دسته کلید خانهام را بیرون کشیدم. هیکاز هم کلیدهای ساختمانهای انجمن را که در اختیارش بود، نشان داد. هر دو کلیدهایمان را تکان دادیم و من گفتم نخیر، هر کدوم کلیدهای خودمون رو داریم. » نمیدانم دانشجویان باور کردند یا نه اما دست از سر موضوع برداشتند. دیگر به هیچ وجه نمیتوانستم معطل کنم با این امید که تا حالا بیل فرصت کافی برای فرار داشته شنل، کیف لوازم آرایش و کیف دستیام را برداشتم. آقای بهبودی درست کنارم ایستاده بود و میگفت: «گفتند یکی از ما هم میتونیم بیایم. من باهاتون میآم. »
با لبخندی خسته از او تشکر کردم و برای لحظهای قدردانش شدم از این که او چنین مرد بزرگی بود.
این مامی کارکنانم که حالا در برابر در کتاب خانه جمع شده بودند، کاملاً مشهود بود. در واقع میدانستند که آیندهی کاریشان در مخاطره است به سرعت گفتم به کارتون ادامه بدید، این ماجرا به زودی تموم میشه امیدوارم. »
با سری برافراشته به دنبال دانشجویان از کتاب خانه خارج شدم و سرسرای بزرگ ورودی را پشت سر گذاشتیم. بعد از تلفن خانه و میز پذیرش سمت راست پلکانی قرار داشت که به طرف دفتر من در طبقهی بالا میرفت و سمت چپ یک پنجرهی بزرگ و مجسمهای که یکی از هنرمندان صاحب نام ایرانی به ما امانت داده بود روی دیوار نگاهم به پوستری از یک گل سرخ تنها افتاد که از زمان مرگ طالقانی یکی از روحانیان مورد احترام انقلاب اسلامی، آنجا آویزان بود. یک بار دیگر حسرت خوردم کهای کاش صدای معتدل او این قدر ناگهانی خاموش نمیشد! آهی کشیدم و حسرت خوردم کهای کاش دیدگاههای خردمندانهی او میتوانست به این هتاکی بی وقفه به آمریکا و امریکاییها و هر آنچه امریکایی است فایق شود او دوست ما نبود، اما مردی دوراندیش بود. مرا به بیرون هدایت کردند و پایین پلکان رسیدیم به اتومبیلی که در انتظارمان بود. آقای بهبودی درست داشت پشت سرم میآمد. طبق معمول زمانهایی که اتفاقی غیر عادی در تهران میافتد جمعیت کوچک خاموشی در خیابان جمع شده بودند.
در عقب ماشین کوچک نارنجی رنگ باز شد. دیدم دو نفر روی صندلی عقب نشستهاند و فکر کردم آقای بهبودی کجا باید بنشیند. دوباره نگاه کردم و آه از نهادم برآمد هلن و بیل رویر بودند داخل ماشین خزیدم و کنار بیل نشستم و گفتم: «آخه چه طور...؟ »
بیل جواب داد از پلههای پارکینگ که پایین رفتیم منتظر مون بودند. بسته شدن درهای ماشین صدای اعتراض آقای بهبودی را قطع کرد. ماشین از جا کنده شد و ما که اکنون در دستان دانشجویان پیرو خط امام بودیم به سوی سفارت خیز برداشتیم.