صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۲۹ شهريور ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۷۷۱۹۳۹
تاریخ انتشار: ۱۳ : ۰۰ - ۰۴ فروردين ۱۴۰۳
یادداشت‌های اسدالله علم: فرمودند، «اشرف، خواهرم، به من نامه می نویسد که چون احساس می کنم مرا دوست ندارید، از این کشور می روم. اگر مرا می خواهید، بگویید که برگردم وگرنه بر نمی گردم. دیشب هم به پاریس رفته است». عرض کردم مگر چه شده؟ فرمودند، «گویا به شمال که آمد، احساس کرده است که من به او بی اعتنا هستم. اینها انتظار دارند که من مقدم گرامی آنها را روی چشم بگذارم». عرض کردم، «به هر صورت والاحضرت شما را خیلی دوست دارند، شاید قدری بی اعتنایی ایشان را کسل بکند». فرمودند، «آخر من هزار گرفتاری دارم من که نمی توانم در فکر این مسائل باشم». البته درست می فرمودند. فرمودند، «به هر حال بنویس، این قضاوت شما غلط است و من میل دارم که برگردید». اطاعت کردم و بعد که مرخص شدم فوری نامه ای نوشتم...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
سرویس تاریخ «انتخاب»: اسدالله علم (۱ مرداد ۱۲۹۸ بیرجند – ۲۵ فروردین ۱۳۵۷ نیویورک)، یکی از مهم‌ترین چهره‌های سیاسی دوران محمدرضا شاه، وزیر دربار از ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۶ و نخست‌وزیر ایران از سال ۱۳۴۱ تا ۱۳۴۲ بود. 
 
«انتخاب» هر شب یادداشت های روزنوشت علم را منتشر می کند.
 
دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۴۸: صبح شرفیاب شدم. باز هم شاهنشاه را کسل دیدم. علت را جویا شدم، فرمودند «این افراد خانواده ما همگی خل هستند». به خاطرم این شعر حافظ رسید ولی جرئت نکردم عرض کردم:
 
راست، چون سوسن و گل، از اثر صحبت پاک / بر زبان بود مرا، آن چه تو را در دل بود
 
فرمودند، «اشرف، خواهرم، به من نامه می نویسد که چون احساس می کنم مرا دوست ندارید، از این کشور می روم. اگر مرا می خواهید، بگویید که برگردم وگرنه بر نمی گردم. دیشب هم به پاریس رفته است». عرض کردم مگر چه شده؟ فرمودند، «گویا به شمال که آمد، احساس کرده است که من به او بی اعتنا هستم. اینها انتظار دارند که من مقدم گرامی آنها را روی چشم بگذارم». عرض کردم، «به هر صورت والاحضرت شما را خیلی دوست دارند، شاید قدری بی اعتنایی ایشان را کسل بکند». فرمودند، «آخر من هزار گرفتاری دارم من که نمی توانم در فکر این مسائل باشم». البته درست می فرمودند. فرمودند، «به هر حال بنویس، این قضاوت شما غلط است و من میل دارم که برگردید». اطاعت کردم و بعد که مرخص شدم فوری نامه ای نوشتم...
 
 بعد از ظهر به مهمانی ناهاری رفتم که عده ای از تحصیل کرده ها می خواستند به لژیون خدمتگزاران بشر بپیوندند. این کاربزرگ، به ابتکار شاهنشاه، دنیاگیر می شود. شب انصاری، سفیر سابق ما در واشینگتن که حالا وزیر اقتصاد شده، برای شام مهمان من بود. مطلب عجیبی برایم تعریف کرد. گفت «شاهنشاه امروز به من فرمودند، به روس ها حالی کن که ما یك سیاست مستقل ملی داریم، به علاوه من شخصاً ... موافق معامله با همسایگان هستم، که شما بزرگترین و نزدیکترین آنها هستید». من واقعاً از این باریک بينی شاهنشاه دچار شگفتی شدم که چون انصاری سفیر ما در واشینگتن بود، به علاوه معروف به دوستی با آمریکاست، شاهنشاه خواسته اند خیال روس ها را آسوده کنند. بارک الله به این باريک بينى شاه. خدا عمرش بدهد.
 
عصری هم به مجلس جشن سنا، به مناسبت شروع شصت و چهارمین سال مشروطیت رفتم اگر غلط نکنم مجلس فاتحه! غیر از این هم، هنوز با این مردم گرفتار اغراض شخصی -  مخصوصاً طبقه فاسد منفعت جوی بالا که، خودم هم جزء آنها هستم کار این کشور به سامان نمی رسد...