صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

يکشنبه - ۲۳ دی ۱۴۰۳
کد خبر: ۶۷۲۵۸۱
تاریخ انتشار: ۵۰ : ۲۳ - ۰۱ ارديبهشت ۱۴۰۱
در سال آخر دبستان معلمی به نام آقای صبوری... ایشان در ماه‌های آخر سال موضوعی را برای انشا تحت این عنوان داده بود که «پس از دبستان می‌خواهید چه کار کنید؟» ... در آن انشا نوشته بودم که من می‌خواهم دنبال تحصیلات علوم دینی بروم. ایشان به من گفت: «اگر علاقه‌مندی در پی تحصیلات دینی برو منتها به شرطی که مثل آقای فیض شوی، نه یک طلبه‌ی معمولی.» ... من هم گفتم: «می‌خواهم بروم تا خوب درس بخوانم، نمی‌خواهم یک طلبه‌ی معمولی باشم.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: در روستای ما فقط یک دبستان به نام «دبستان نظامی» وجود داشت که ما در آن‌جا درس می‌خواندیم. بسیاری از هم‌کلاسی‌های من هم‌اکنون در سمت‌های مختلف در سمنان، تهران و سایر شهرستان‌ها فعال هستند. بعضی در مشاغل دولتی و بعضی در مشاغل آزاد فعالیت می‌کنند. البته بعد از دبستان تعدادی از آن‌ها به دبیرستان رفتند و بقیه به مشاغل آزاد پرداختند. در این میان من هم مسیر دیگری را انتخاب کردم که به آن خواهم پرداخت.

یکی از هم‌کلاسی‌های من آقای داریوش اسلامی بود که از شاگردهای بسیار خوب مدرسه به شمار می‌رفت. وی مودب، خوش‌اخلاق و بااستعداد بود. پدرش هم مرحوم عباسعلی اسلامی، معلم ادبیات مدرسه‌ی ما بود. او اشعار زیادی از حفظ داشت و خودش هم شاعر بود و شعرهای خوبی می‌سرود. در ادبیات فارسی خیلی مهارت داشت و فرد خوش‌بیانی بود. داریوش بعدا در بانک استخدام شد و اخیرا دوران بازنشستگی را می‌گذراند که متاسفانه مرحوم گردید. داریوش همیشه رقیب من در ادبیات فارسی و دیکته بود، گاهی اتفاق می‌افتاد که نمره‌ی دیکته‌ی او بیست و نمره‌ی دیکته‌ی من نوزده می‌شد و گاهی هم برعکس. معمولا او شاگرد دوم کلاس ما بود.

در کلاس پنجم و ششم دبستان، چون درس ریاضی من خیلی خوب بود هر روز صبح همه‌ي هم‌کلاسی‌ها منتظر بودند که من وارد مدرسه شوم تا تکالیف مربوط به حساب و هندسه را از روی دفترچه‌ی من بنویسند، چون اکثر دانش‌آموزان دنبال حل مسائل نمی‌رفتند و یا اگر هم می‌رفتند، به صحت کار خود مطمئن نبودند. در سال‌های پایانی دبستان، چون در تحصیل موفق بودم و درس‌هایم خوب بود از لحاظ روحی بسیار بانشاط و از مدرسه خیلی راضی بودم.

در سال آخر دبستان معلمی به نام آقای صبوری داشتیم که اتفاقا پسر او هم در همان دبستان تحصیل می‌کرد، منتها چند سال از ما عقب‌تر بود. این آقای صبوری مدیر مدرسه و آدم بسیار شریفی بود که تدریس هم می‌کرد. در آن سال درس انشای کلاس ما به عهده‌ی او بود. ایشان در ماه‌های آخر سال موضوعی را برای انشا تحت این عنوان داده بود که «پس از دبستان می‌خواهید چه کار کنید؟» در ساعت درس به من گفت که انشای خودم را بخوانم. در آن انشا نوشته بودم که من می‌خواهم دنبال تحصیلات علوم دینی بروم. ایشان به من گفت: «اگر علاقه‌مندی در پی تحصیلات دینی برو منتها به شرطی که مثل آقای فیض شوی، نه یک طلبه‌ی معمولی.» مقصود ایشان آیت‌الله شیخ محمدرضا فیض عال جلیل‌القدر شهر ما بود. من هم گفتم: «می‌خواهم بروم تا خوب درس بخوانم، نمی‌خواهم یک طلبه‌ی معمولی باشم.»

اتفاقا یکی از دوستان صمیمی در دوران نوجوانی و جوانی من نوه‌ی دختری آیت‌الله فیض، آقای مهندس فرهاد صفا از مجاهدین خلق در دوران اولیه‌ی آن سازمان، بود؛ که بعد از کودتای مارکسیستی درون‌سازمانی به دست خود آن‌ها شهید شد. وی فردی بسیار شایسته، مودب، خوش‌استعداد و نمونه‌ی ادب و تربیت اسلامی بود. ایشان وقتی از زندان آزاد شد ماجرای کودتای مارکسیستی درون‌سازمانی را برای من به تفصیل توضیح داد و در همان جلسه گفت: «ما توسط این‌ها ترور خواهیم شد.»

 

منبع: حسن روحانی، «خاطرات دکتر حسن روحانی؛ انقلاب اسلامی (۱۳۵۷-۱۳۴۱)» جلد اول، تهران: مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ نخست، بهار ۱۳۸۸، صص ۵۱-۵۲.