صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

۱۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت
کد خبر: ۶۷۰۶۰۳
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۷ - ۲۰ فروردين ۱۴۰۱
روزنامه‌گردی در «انتخاب»:
ناصر منظم‌فر در ۱۲۸۸ در تهران زاده شد، و تنها دو سال داشت که با خانواده‌اش به آلمان مهاجرت کرد. او در ۲۳ سالگی به تشویق یکی از دوستان آلمانی‌اش به نام «ریشاد کرفگن» وارد ارتش نازی شد و پس از دیدن دوره‌های مختلف نظامی درجه‌ی ستوانی گرفت. در آن هنگام جنگ دوم جهانی درگرفته بود؛ بنابراین ناصر جزو نفرات لشکر هفتم تیپ پیاده‌ی ۲۵۸ به جبهه‌ی روسیه اعزام شد...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»: ناصر منظم‌فر در ۱۲۸۸ در تهران زاده شد، و تنها دو سال داشت که با خانواده‌اش به آلمان مهاجرت کرد. او در ۲۳ سالگی به تشویق یکی از دوستان آلمانی‌اش به نام «ریشاد کرفگن» وارد ارتش نازی شد و پس از دیدن دوره‌های مختلف نظامی درجه‌ی ستوانی گرفت. در آن هنگام جنگ دوم جهانی درگرفته بود؛ بنابراین ناصر جزو نفرات لشکر هفتم تیپ پیاده‌ی ۲۵۸ به جبهه‌ی روسیه اعزام شد. او خاطراتش را از آن روز‌ها و عقب‌نشینی ارتش آلمان در مقابل شوروی در دو شماره‌ی مجله‌ی «اطلاعات هفتگی» به تاریخ‌های ۲۰ و ۲۷ فروردین ۱۳۵۵ منتشر کرد. در ادامه نخستین بخش را می‌خوانید:

از تیپ ۱۳۴ زرهی آلمان نازی فقط اسمی باقی مانده بود و چند افسر و گروهبان و سرباز که همه با عجله خود را آماده می‌کردند که از تیررسی دشمن دور شوند. گروهبان هورست اولین کسی بود که با من حرف زد و همه آماده شدیم که با دو سه کامیون باقی مانده هرچه زودتر از چنگ دشمن فرار کنیم. در فاصله‌ی یکی دو دقیقه‌ای که به حرکت کامیون‌ها مانده بود ستوان اسمیت گفت: «باید هرچه زودتر از این جهنم رفت، زیرا در غیر این صورت ما باید بمیریم و یا باید به اسارت درآییم که از نظر من هردو کار یک نتیجه دارد. از تمامی تیپ ما سه کامیون باقی مانده که یکی‌اش نقص فنی دارد و ۷ افسر و ۴۲ گروهبان و سرباز و مقدار بسیار کمی اسلحه و مهمات. مقاومت ما در این تپه هیچ نتیجه‌ای ندارد. حداکثر تا یکی دو روز دیگر این تپه را از دست می‌دهیم!»
اسباب‌کشی خیلی سریع و توام با احتیاط انجام گرفت. سوار کامیون‌ها شدیم. در جلوی کامیون فقط دو سه تا از افسران نشستند. من و گروهبان‌ها و سرباز‌ها در عقب کامیون نشستیم. گروهبان هورست که با هم آشنا شده بودیم در کنار من نشسته بود. گروهبان هورست ماجرایش را برایم تعریف کرد:
- در طول این چند روز بر من حوادث بسیاری گذشت؛ چندین بار از گروهان خود دور شدم و دوباره با مشکل زیاد توانستم به این‌جا برگردم، به واحدم ملحق شوم، تقریبا سه چهار ساعت پیش از آمدن شما من به واحد ملحق شدم. اگر کمی دیرتر می‌آمدم آن‌ها از این‌جا دور شده بودند. در یکی از این فرار‌ها بسیار خسته شدم زیر یکی از سایبان‌های خانه‌ای پنهان شدم تا کمی استراحت کنم، در مقابل من اسبی ایستاده بود که از سرما می‌لرزید، ولی گردنش را کشیده بود و با اصرار و سماجت می‌خواست مقدار زیادی از کاه زیر سایبان را بخورد، با علاقه حرکات او را تماشا می‌کردم و در دلم می‌گفتم خوش به حال این اسب که غذای سیری می‌خورد. در همین لحظه شش سرباز فراری از راه رسیدند و بدون این‌که یک کلمه با هم حرف بزنند و یا تصمیمی بگیرند انگار که از مدت‌ها پیش در مورد عملی که در حال انجام آن هستند با هم مشورت کرده باشند یکی با طپانچه سر اسب را هدف قرار داد و گلوله درست به میان دو چشم اسب قرار گرفت و اسب به زمین افتاد و شش سرباز با سرنیزه‌های خود به سرعت به جان اسبی که آخرین لحظات حیات را سیر می‌کرد افتادند و هرکدام سعی کردند قطعه‌ای بزرگ‌تر از گوشت را قطع کنند و با خود ببرند. آن‌ها گوشت را لای پارچه‌ای پیچیدند و آن را زیر بغل خود گذاشتند. هر شش سرباز خوش‌حال بودند. تمام عملیات کشتن اسب و تقسیم گوشت و ... بیش از ده دقیقه به طول نینجامید. این‌ها از آن جهت سرعت عمل به خرج دادند و آن ناحیه را ترک کردند که هر آن ممکن بود عده‌ای دیگر از راه برسند و گوشت‌ها را از آن‌ها بگیرند. کار آن‌ها موجب شد که من هم از پناهگاه خود بیرون بیایم، زیرا دیگر آن نقطه مکان امنی برای پنهان شدن من نبود هر آن امکان داشت اسیر شوم، اما قبل از رفتن هوس کردم مقداری از گوشت اسب را برای خودم بردارم. جلو رفتم با سرنیزه‌ام قسمتی از گوشت گردن اسب را بریدم و پا به فرار گذاشتم و بعد از چند ساعت فرار خودم را به یک منطقه‌ی جنگلی رساندم. آن‌جا آتش روشن کردم و گوشت اسب را کباب کردم و یک غذای سیر خوردم، البته آن‌قدر با عجله و ترس غذا خوردم که دچار دل‌درد شدیدی شدم و در واحدم چند تا قرص خوردم تا این دل‌درد کمی آرام شد.
حرف‌های گروهبان هورست که تمام شد یک سرجوخه‌ی جوان شروع به صحبت کرد و گفت:
- من در این چند روزی که داریم به سرعت از پا درمی‌آییم و ناچار به عقب‌نشینی شدیم، چندین بار از واحد خودم دور شدم و چندین بار از شدت گرسنگی به مرغ و کبوتر حمله کردم و مرغ‌ها را کشتم و از شدت گرسنگی گوشت مرغ را خام‌خام خوردم تا کمی جلوی گرسنگی فوق‌العاده‌ی من گرفته شود.
یکی از افسران که حرف‌های ما را می‌شنید با قیافه‌ای خشمگین رو به گروهبان هورست کرد و گفت:
- این‌قدر از غذا و گرسنگی حرف نزنید، بس کنید.
هنوز حرف ستوان تمام نشده بود که کامیون ما توقف کرد و همه با سرعت پیاده شدیم. اول فکر کردیم که مورد حمله قرار گرفتیم، ولی وقتی پیاده شدیم، دو تا جیپ آلمانی دیدیم که مربوط به یکی از واحد‌های نابودشده‌ی آلمانی بود. افسران ارشد همه سوار جیپ شدند. یکی از آن‌ها بنزین تمام کرده بود و یک گالن از بنزین ذخیره‌ی داخل کامیون را در آن ریختند و من و چند افسر دیگر از قسمت عقب کامیون به قسمت جلو آمدیم و افسران ارشد سوار جیپ شدند و به بازگشت‌مان ادامه دادیم. هنوز چهار پنج کیلومتری از بازگشت ما نگذشته بود که راننده‌ی ما شروع به صحبت کرد و گفت:
- خدا کند به قسمت‌های مین‌گذاری‌شده نرسیم، ما الان دقیقا نمی‌دانیم که چند گروهان از خودی‌ها راه بازگشت در پیش گرفتند و آیا آن‌ها برای این‌که از تعقیب نیروی زمینی دشمن در امان باشند جاده‌ها را مین‌گذاری کرده‌اند یا نه؟
ستوان که در کنارم نشسته بود گفت:
- متاسفانه وقت و فرصت این نیست که از مین استفاده کنیم، اما از این‌ها که بگذریم دشمن از چهار طرف حمله کرده و ما را شکست داده است. من به این فکر می‌کنم که ممکن است دشمن از طریق هوایی نیرویی سر راه ما پیاده کرده باشد که بازگشت ما سخت‌تر بشود.
گروهبان راننده با صدای ناله‌مانندی گفت:
- ستوان! شما را به خدا این‌قدر حرف‌های شوم نزنید. ما باید هرچه زودتر به کشورمان برگردیم و لااقل آلمان را نجات بدهیم.
هنوز حرف‌های گروهبان تمام نشده بود که دو جیپ جلوی کامیون‌ها که چند تن از افسران ارشد درون آن نشسته بودند با صدای وحشتناکی به هوا پرت شدند و مینی که جیپ‌ها از روی آن رد می‌شدند منفجر شد. گروهبان راننده پا را روی ترمز گذاشت، آن‌قدر این کار را سریع انجام داد که من و دو ستوان دیگر سرمان محکم به جلوی کامیون خورد. فوری از کامیون پیاده شدیم و سنگر گرفتیم. پلی که در مقابل ما بود منفجر شد و گروهبان هورست فریاد زد:
- همه سنگر بگیرید...
چند دقیقه‌ای در همین حالت توی سنگر ماندیم و، چون خبری نشد گروهبان هورست داوطلب شد که به طرف پل برود و جریان را تحقیق کند، و عده‌ای از گروهبان‌ها و سرباز‌ها از همان سنگرِ کامیون او را محافظت کردند. نیم ساعت بعد او با عجله به طرف ما آمد و گفت:
- معلوم نیست که چه کسانی در پل مین‌گذاری کردند، احتمالا این کار دشمن است، ولی آن‌ها از این محل دور شدند. از سرنشینان دو جیپ از پی هم به دره سقوط کردند فقط یک سرگرد و یک گروهبان زنده مانده‌اند که البته حال هردوی‌شان بسیار وخیم است و با امکاناتی که ما داریم اصلا نمی‌توانیم آن‌ها را نجات بدهیم مگر این‌که زودتر از درد و رنج خلاص‌شان کنیم.
دو تن از گروهبان‌ها داوطلب شدند که بروند و زخمی‌شدگان را با خود بیاورند تا بلکه بشود آن‌ها را نجات داد.
یکی از افسران گفت:
- با این پل چگونه می‌شود کامیون‌ها را حرکت داد؟!
این را که گفت صدای یک تیر او را به زمین انداخت و همه‌ی ما سنگر گرفتیم.
ادامه دارد...